رمان بوی گندم پارت ۵۰
دید او را ، آن هم با چه وضعی !
نگاهش را از خرده شیشه های کف اتاق به آینه داد که ترک بزرگی رویش افتاده بود
یک قدم جلو رفت از دستش خون میچکید
بهت وجودش را گرفت
داشت چکار میکرد ؟!
سراسیمه به سمتش رفت و دستش را گرفت
_چیکار میکنی دیوونه اون شیشه رو بنداز پایین
از درد صورتش جمع شده بود و رگ های روی پیشانی و گردنش برجسته شده بود
تیکه بطری شکسته توی دستش بود
نفس زنان از لای دندان هایش غرید
_برو بیرون
به سرعت اخمهایش تو هم رفت
_ساکت شو امیر منو سگ نکن داری چه غلطی میکنی اون لامصبو بنداز زمین
بدتر از خودش فریاد کشید و شیشه شکسته توی دستش را پرت کرد که اگر جا خالی نمیداد میخورد به صورتش
این مرد امشب دیوانه شده بود
عین شیر زخمی نعره میزد
_دست از سرم بردارین چرا گم نمیشید از زندگیم
اصلا توی حال خودش نبود لگدی به گلدان کناریش زد
با بهت و نگرانی به سمتش رفت
دستانش را بالا برد
_باشه ، باشه رفیق آروم باش
_من رفیق تو نیستم
چشمانش حالا شده بود دو گوی خونی
انگشتش را کوبید روی سینه اش
_من بی وجود و لاشی رفیق تو نیستم تو هم برو ، برو
هلش داد عقب
_هیچ کس نمیمونه کنارم تو واسه چی نگرانمی ؟
فقط مات نگاهش میکرد به رفیقش که در ذهنش همیشه یک بت استوار و محکم ساخته بود حالا حتی از شیشه های خرد شده هم بیشتر شکسته بود
نه چه چیزی دوست چندین ساله اش را به این روز در آورده بود
از دستش همانطور خون میچکید
دست سالمش را گرفت
_امیر هر چی بگی نه نمیارم ولی دستت خونیه باید بری دکتر
محکم پسش زد و با تلخی گفت
_بزار بمیرم من لیاقت این دنیا رو ندارم هوای اینجا رو هم مسموم کردم راحتم بزار
صدایش تحلیل رفته بود چرا امشب اینطور شده بود از چه چیزی حرف میزد آن ناامیدی در چشمان و لحنش را رو چه حسابی باید میگذاشت !
بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت آنقدر کله شق بود که میدانست حرفش را گوش نمیکند ولی نمیتوانست همینطور او را به حال خود بگذارد با همه بداخلاقی هایش اما هر چه بود رفیقش بود
بانداژ و بتادین رو برداشت و به سمت اتاقش رفت دید که روی تخت نشسته و دست زخمیش را مشت کرده بود
اخمهایش در هم رفت
جلوی پایش روی زانو نشست
_ببینم دستتو زدی خودتو داغون کردی
وقتی هیچ واکنشی ازش ندید خودش پیش قدم شد و مشتش را باز کرد
با دیدن کف دستش چشمانش را یک لحظه بست زخمش عمیق بود
با پنبه و بتادین مشغول شستنش شد از درد صورتش جمع شده بود ولی لب از لب باز نمیکرد
با حرص نگاهش کرد
_باید بخیه بخوره دستت
اخمی کرد
_لازم نیست تو کارتو بکن
سری از روی تاسف تکان داد واقعا که هیچوقت درست بشو نبود اگر مهربان میشد بایستی تعجب کرد
بعد از بانداژ دستش از جایش بلند شد
اتاق حسابی بهم ریخته شده بود هنوز هم نمیدانست سر چی اینکارا را کرده بود
نگاهش کرد
سرش را پایین انداخته بود و موهایش بهم ریخته روی پیشانیش چسبیده بود
سر و وضعش آشفتگی را بیداد میزد
نفس عمیقی کشید و سعی کرد یک جور سر حرف را باز کند
_تو این مدت فکر میکردم تو مشکلت با
بقیه ست ولی الان میفهمم که تو با خودتم مشکل داری چیشده امیر چه بلایی سرت اومده ؟
از سوزش زخم دستش اخمهایش در هم رفته بود چه میگفت وقتی خودش هم نمیدانست چه بلایی بر سرش آمده بود
از سکوتش جرئت کرد و چند قدم جلو آمد
_ما رفیقیم مگه نه یادته همش دلت از حاج رضا پر بود میومدی پیش من دق و دلیاتو خالی میکردی
تلخ خندی زد و آه غلیظی کشید
_کاش هنوز هم ، دردام مشکلم با پدرم باشه
دروغ چرا دلش برای پدرش هم تنگ شده بود پدری که همان روز آخر عاقش کرده بود مادری که یک تلفن هم به او نزده بود و میگفت پسری به اسم او ندارد ، دلش حتی برای اخم و تخم های حاج فتاح و قربان صدقه های خانم بزرگ هم تنگ شده بود !
سرش را بالا گرفت و با لحن گرفته ای گفت
_ من به همه بد کردم همه رو از خودم روندم هر کی اسمم رو میشنوه یه لعنت پشت سرم میفرسته
پوزخندی به دنبال حرفش زد و دستی بر صورتش کشید
_تو هم اگه بفهمی چه آدمیم یه تف میندازی جلوم و میری پشت سرتم نگاه نمیکنی
یک ابرویش بالا رفت
هیچ از یک از حرف هایش را نمیفهمید معنی در پسش داشت که باید کشفش میکرد
_یعنی چی آخه چرا به خودت فحش میدی من از همون روز اولی که شناختمت فهمیدم چه دل بزرگی داری شاید زود جوش بیاری غد و لجبازی کنی ولی آدم بدی نیستی یه جو معرفت و غیرت تو وجودته
چهره اش رنگ باخت نگاهش تیره شد
آدرین متعجب از تغییر حالتش صدایش کرد
نفس های عصبی و کشدار میکشید
دست مشت شده اش روی پایش میلرزید رگ گردنش باد کرده بود و خیره به یک نقطه نامعلوم بود
《 بی غیرت زندگیمو سیاه کردی بست نیست دست از سر بچه ام بردار 》
آن روز در جواب حرفش سیلی بهش زده بود به زنش که حامله بود !!!
او هم فقط با چشمان اشکی نگاهش کرده بود و گفته بود
《 هیچوقت فراموشت نمیکنم آقای کیانی تو بهم طعم نفرت رو چشوندی هیچوقت نمیدونستم متنفر بودن از یه آدم چه شکلیه ولی با تو فهمیدم دست مریزاد معرفت رو خوب نشون دادی 》
چنگی به موهایش زد و چشمانش را بهم فشرد
آن چشمها از جلوی چشمش کنار نمیرفتن شب و روز عین آینه جلوی چشمش بودن
این فکرها چرا دست از سرش برنمیداشتن ؟
سرش را میان دستانش گرفت آمده بود تا فراموشش کند پس چرا از یادش نمیرفت چرا عین روح سرگردان شب و روز دور خود میچرخید!
تک تک جملات در سرش تکرار میشد
《 فکر کردی بری اونجا رنگ آرامش رو میبینی ، نه امیرخان آه مظلوم ولت نمیکنه 》
قلبش تیر کشید
_امیر چیشده دِ آخه یه حرفی بزن
فقط سکوت بود و سکوت که بدتر از فریاد بود
کنارش روی تخت نشست و دستی به شانه اش زد
_داداش هر چی اذیتت میکنه بریز بیرون بعضی وقت ها محکم بودن خوب نیست باعث میشه از درون فرو بریزی
آخ که آدرین نمیدانست چه بر سر زندگیش آورده بود که اگرمیدانست حتی نگاهشم نمیکرد
پیشانیش را بین دو انگشت فشرد
_برو بیرون چیزی نیست بخوابم سرم خوب میشه
پوزخندی زد میخواست چی را ازش پنهان کند
پا روی پا انداخت و با لحن شوخی گفت
_ببین گفته باشم اگه بخوای سر من یکی رو شیره بمالی از الان بگم کور خوندی ، من یکی تا نفهمم چه خبر شده از این در بیرون برو نیستم
صبرش تمام شد
سرش را بالا گرفت و با لحن شاکی گفت
_به جای فضولی بگیر بخواب نمیخوای که فردا دیر بیای شرکت ؟
چپ چپ نگاهش کرد
در هر لحاظ میخواست قلدریش را حفظ کند
_نه ولی نمیخوام فردا صبح تو بیمارستان ها بگردم به خاطر جنابعالی
_ نترس بادمجون بم آفت نداره
لبخندی زد
_چرا داره چون اینی که میبینم از دور آفتش معلومه
تیز نگاهش کرد
_نمیری نه ؟
ابرویش را بالا انداخت و نچی کرد
پوفی کشید و از جایش بلند شد
نگاهش را به دست باندپیچیش داد و چنگی به موهایش زد
کلافگی از سر و روش میبارید
جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیبش در آورد گذاشت روی لبش که همان لحظه صدای شاکیش بلند شد
_میخوای خودتو بکشی نه بسه اون کوفتی رو نکش
آهی کشید و به فندک خشک شده درون دستش خیره شد
《 آقا امیر سیگار واستون خوب نیست
پوزخندی زد و ابرویش را بالا انداخت
_عه شما دکترین ؟
لبش را گزید و رویش را برگرداند و آرام گفت
_نه ولی نگرانتونم آخه خیلی سیگار میکشید 》
لبخند محوی زد
نگرانش بود مثل همیشه حتی یک روز یک جعبه سیگارش را در سطل آشغال انداخته بود و او چقدر عصبانی شده بود ؛ اما دروغ چرا از این کارش خوشش آمد تنها دختری بود که جلویش میایستاد و جوابش را میداد
آخ که انگار از آن روزها سال ها گذشته بود
پنجره را باز کرد از این بالا ، شهر زیر پایشان بود باد ملایمی میوزید و پوست ملتهبش را نوازش میداد
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست
_دوستم داشت حتی با اینکه باهاش بدرفتاری میکردم
زهرخندی زد
_حتی اون روز آخر هم عشق رو تو چشماش دیدم بهش بد کردم خیلی بد
آدرین گیج و گنگ داشت به حرفهایش گوش میداد
از چه کسی حرف میزد ماجرا چی بود؟
امیر از ناراحت کردن شخص دیگری اینطور داشت عذاب میکشید !!
دختران زیادی توی زندگیش بودن که ادعای عاشقی میکردن که میگفتن، وابسته اش
شده اند ولی او با بی رحمی از کنارشان گذشته بود
حالا چرا دلش برای آن دختر سوخته بود !!
این سوالی بود که خودش هم جوابش را نمیدانست
سیبک گلویش بالا پایین شد
پنجره را بست و پیشانیش را چسباند به دیوار
لحنش چقدر خسته بود
_گفتم سر یکماه همه چی تموم میشه هر کی میره سی خودش ولی نشد
سرش را به دیوار کوبید
_ نزاشتن ، نزاشتن
به طرفش رفت و بازویش را گرفت
_این چه کاریه پسر چیشده ؟
دست دور شانه اش انداخت و به سمت کاناپه رفت
کنار هم نشستن یکی منتظر با نگرانی بهش خیره بود و آن یکی کلافه و عصبی چنگ به موهایش میزد
_بگو امیر از کی حرف میزنی کی نزاشت چرا واضح نمیگی ؟
نفس سنگینش را بیرون داد و شقیقه اش را فشرد
یک چیزی عین سنگ راه گلویش را بسته بود و نمیزاشت نفس بکشد
.نگاهش را به دیوار روبرویش داد
_قرارمون این بود از اول قرار نبود احساس وارد رابطه شه
دستانش را تکان داد
_ولی نفهمیدم نمیدونم چیشد که…
مکثی کرد و آهی کشید
کنجاویش گل کرده بود یه بوهایی میبرد ولی میخواست اصل قضیه را بداند
_تو چیکار کردی امیر؟
مشتش را جلوی دهانش گذاشت و موهایش را کشید و عقب فرستاد
صدایش میلرزید
_بد کردم خیلی بهش بد کردم نپرس ازم که حالم از اینی که هستم بهم میخوره
چشمانش ریز شد و سرش را جلو برد
_چه بدی ، ببین مگه تو نگفتی اون دختره یکی از دوست دخترهات بوده که ازت پول…
نگذاشت حرفش تمام شود
با لحن دردمندی گفت
_نبوده اصلا شبیه اونا نبوده…هیچی ازم نخواسته حتی مهریه اشم…نگرفته …حقشو ازم نگرفته من…منِ احمق…
صورتش را میان دستانش پوشاند و ادامه نداد
یکه خورده نگاهش کرد زده بود به سرش داشت چی میگفت مگر… !!
..
دستش را روی شانه اش گذاشت
_امیر میفهمی داری چی میگی درست بگو بفهمم
گوشه چشمش را فشرد و سرش را پایین انداخت
گفت و گفت هر چه که باید میگفت از نامردیش از همان شب اول عروسی که نادیده اش گرفت از دور شدن هایش ، از عیب و ایرادهای بی دلیلش
حتی آن روز نحس را هم برایش تعریف کرد که چطور خردش کرد که دخترک بیچاره شک زده بیهوش شده بود
از بچه ای که حالا حتما جنسیتش هم معلوم شده بود و او بهشان پشت کرده بود
با هر حرفی که میزد آدرین رنگش عوض میشد فقط با بهت به تک تک جملاتش گوش میداد مگر نگفته بود که آن دختر هرجایی هست و به خاطر پول این ازدواج صوری را قبول کرده بود !
رفیقش داشت از دختری حرف میزد که ندانسته وارد زندگیش شده بود و دل بهش داده بود رفیقش انقدر نامرد بود که آن دختر ساده را وسیله خودخواهیایش کرده بود و بعد از اینکه خرش از پل گذشته بود دورش انداخته بود
نه دروغ بود امیر هر چه که بود یه جو غیرت داشت با یک دختر پاک اینکار را نمیکرد
اما این نگاه و ظاهر آشفته اش را باید کجای دلش میگذاشت
پشیمان شده بود ؟
مثل ببر غرش کرد و یقه اش را در مشتش گرفت و محکم تکانش داد
_تو چیکار کردی هان تو مگه نگفته بودی..
لبش را بهم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد
ناامید دستش از روی یقه شل شد
چشمانش را تنگ کرد و با لحن تلخی گفت
_تو برای خوش گذرونیات با دخترهای هرزه میگشتی ، حالا واسه خواسته های کثیفت رفتی یه دختر سالم و معصوم رو انتخاب کردی هان رفیق من انقدر نامرد بود !
دستش کنار پایش مشت شد و چشمانش را بهم فشرد
محکم تکانش داد
_با توام حرف بزن بگو دروغه بگو تو اینکارو نکردی بگو اون دختر رو بازیچه نکردی
طاقتش طاق شد هلش داد عقب و فریاد کشید
_نخواستم نباید میشد
از جایش بلند شد و دور اتاق چرخید
_همش تقصیر پدرم و حاج فتاح بود اونا بودن که این لقمه رو انداختن تو کاسه ام من که سرم گرم زندگی خودم بود
زمزمه وار ادامه داد
_ نخواستم…نخواستم
_خواستی ، دروغ نگو
ایستاد و نگاهش را بهش دوخت که با ابروهای گره کرده و رگ باد کرده خشمگین بهش زل زده بود
انگشتش را به طرفش گرفت
_مقصر تویی بیخودی گندت رو گردن این و اون ننداز اون موقع که یکی یکی گند بالا میاوردی میگفتی تقصیر پدرمه ، میخوام آبروش بره حالا داری الانم تقصیراتو گردن پدر بیچاره ات میندازی اون گفت یه دختر رو وارد زندگیت کن که دورش بزنی به خاطر ثروت کوفتی… ؟
حرفش را برید و با داد گفت
_چرا نمیفهمی من آدم زندگی نبودم هدف های خودمو داشتم…اگه فشارهای خانوادم نبود این همه نقشه نمیچیدم….وگرنه دست از سرم برنمیداشتن اونا یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستن….نه هرزه های تو تخت خواب
سرش را با تاسف تکان داد
قدم زنان به سمتش رفت
دستش را چند بار روی سینه اش کوبید
_اینجا قلبی هم هست اون چه گناهی کرده بود هان اون دختر بیچاره با هزار امید و آرزو بهت بله داد لعنتی دیگه چرا حاملش کردی ؟
خشمش فوران کرد
خودش را عقب کشید و فریاد زد
_حاج رضا گفت اون خواست همه گندها زیر سر اونه من که نخواستم من گفتم بندازش قبول نکرد
صدایش تحلیل رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد
وضعیتش رقت انگیز شده بود
آدرین با پوزخند سرتاپایش را نگاه کرد و سری تکان داد
_پدرت خواست آدم شی زندگیت درست شه ولی تو…
بهش اشاره کرد
_ زندگی یه زن و بچه رو خراب کردی
این جمله را گفت و از اتاق بیرون رفت
با صدای محکم بهم خوردن در به خودش آمد
زهر خندی زد او هم ازش متنفر میشد
مثل بقیه !
گندم که دلش از برگ گل هم پاک و صاف تر بود تنفر در چشمانش لانه زده بود چه برسد به رفیقش هیچکس نفهمید که او در چه برزخی دست و پا میزد
هیچکس درکش نمیکرد
اصلا حتی اگر عاشقش هم میشد مگر میتوانست بماند او در حقش ظلم بدی کرده بود تا آن روز جلویش نقش بازی کرده بود از بعدش چگونه میتوانست در رویش نگاه کند
اصلا آن بچه را چرا نگه داشته بود وقتی که بزرگ میشد سراغ پدرش را نمیگرفت ؟
گندم چه میگفت برایش آشناییشان را تعریف میکرد !
بچه اش هم از او متنفر میشد
سرش تیر کشید چقدر درد داشت او که پدر داشت حال و روزش این بود آن بچه بیچاره بی پدر میخواست چطور بزرگ شود
چش شده بود این افکار جدید چرا به ذهنش هجوم آورده بودن ای کاش میمرد حداقل برای مدتی کوتاه تا این روزها را نبیند
************************************
دانه ای از زیتون پرورده ای که مادرش درست کرده بود را در دهانش گذاشت
به خودش آمد دید بیشتر ظرف را خالی کرده است
سمیه نچ نچی کرد و ظرف را ازش گرفت
_وسط گرما زیتون خوردنت دیگه چه صیغیه ایه !
قیافه اش آویزان شد
_عه سمیه خب خوشمزه ست
مهتاب با سینی شربت وارد شد
_خوشمزه فقط این آب پرتقال هاست که دلتو خنک کنه والا من دلم گرفت تو اینجوری با ولع زیتون میخوری اونم تو این هوای گرم
با اخم رویش را برگرداند
گلرخ خانم با لبخند کنارشان نشست و دست بر زانویش کشید
پا درد امانش را بریده بود امروز هم حسابی خسته شده بود ؛ آخر دندانک نوه اش بود تا الان هم بچه حسابی بیقراری میکرد انقدر جوشونده به خوردش داد تا آرام گرفت
نگاهی به گندم کرد که با حسرت به زیتون ها خیره بود
لبخندش تبدیل به خنده شد
دستی بر شانه اش زد
_به چی خیره شدی دختر زیتون ها همش مال توعه پس برای کی درست کردم ؟
سمیه بده مادر خب ویارشه باید بخوره
سمیه سری تکان داد و ظرف را جلویش گذاشت
_باشه بیا گندم هر چی دلت میخواد بخور ولی دختر از من گفتن بود گرمی میگیریا
پشت چشمی برایش نازک کرد
_خب تقصیر من چیه به این بچه بگو و اشاره به شکمش کرد
همه به خنده افتادن پارسا که در حیاط مشغول بازی بود با لحن شیرینی گفت
_عمه فکر کنم نی نیت مثل خودت شکموئه
چشمانش چهارتا شد
دیگر همه از خنده زمین را گاز میزدن
از جایش بلند شد و دمپایی را برداشت
_ببینم توی نیم وجبی به من گفتی شکمو ؟
با قیافه ای ترسیده عقب عقب رفت
_نه..عمه…به خدا…
حرفش با صدای در حیاطشان نصفه ماند
یکی محکم به در میکوبید ، زنگ خانه شان آخر خراب بود
مهتاب رفت تا در را باز کند
دمپایی را پایین آورد و نگاهی به خودش کرد سر و ظاهرش خوب بود فقط خدا کند عمه عاطیه نباشد آخر این روزها بیشتر بهشان سر میزد آن هم از قصد تا نیش و کنایه اش را که نمیزد ول نمیکرد
با دیدن زهرا پشت سر مهتاب ابروهایش بالا پرید چه بی خبر آمده بود !
با دیدن اخمهایش تعجبش بیشتر شد
چش شده ؟!
زهرا با لبخند مصنوعی با همه سلام علیک کرد اما گندم فهمید که حالش بد است دوستش را خوب میشناخت
سرش را روی شکمش گذاشت و با لحن
بامزه ای گفت
_سلام پسمل خاله چطوره اون تو خوش میگذره ؟
لبش را زیر دندان کشید و با خنده گفت
_خوبه خاله بیمعرفت
سرش را بالا آورد و با مهربانی در آغوشش کشید
_دستت دردنکنه دیگه من بیمعرفتم ؟ به خدا شب و روز فکرم پیش توعه
لبخندی زد و از آغوشش بیرون آمد
دستش را پشتش گذاشت و گفت
_ باشه خانوم حق با شماست حالا بیا بریم
تو اتاق
با هم وارد خانه شدن مثل دوران نوجوانیشان رفتند توی اتاق
اینجا حرف های زیادی در دل خود داشت
از بچگی تا به الان
_خب چه خبرا راه گم کردی میگفتی یه گاوی گوسفندی…
پشت چشمی برایش نازک کرد
_حالا تو هی تیکه بنداز خوبی خودت…دیروز رفتی دکتر ؟
_آره خدا رو شکر همه چیش سالمه
سرش را بالا گرفت و زیر لب خدا را شکر کرد
تکیه داد به تاج تخت و گفت
_خب از سعید چه خبر نمیخوای عروسی دعوتمون کنی ؟
جمله اش که تمام شد اخمهایش به سرعت توی هم رفت
گندم متعجب از این حالتش آرام گفت
_چیزی شده ؟
پوفی کشید و از جایش بلند شد
_چی بگم والا ول کن اصلا تو خودت هزار جور گرفتاری داری حالا من بیام چی بگم به تو !!
اخمی کرد
_یعنی چی مگه ما با هم خواهر نیستیم داری نگرانم میکنی اتفاقی واسه سعید افتاده ؟
چشم غره ای برایش رفت
_اون ؟؟؟…اونو بمب تکون نمیده ، هیچی بابا امروز بحثمون شد زدیم به تیپ و تاپ هم حوصلشو ندارم
لبش را گزید
_وای چی میگی تو بحث چی ؟
کنارش نشست و آهی کشید
_تو نمیدونی گندم بحث همیشگیه دیگه حل شدنی نیست
چشمانش ریز شد
_تا اونجایی که من میدونم شما با هم مشکلی نداشتین چیشده که میگی حل شدنی نیست !
صبرش لبریز شد با حرص و تن صدای بلند گفت
_بابا از وقتی که رفیقش رفته اونور کلا عوض شده شرکتم که نمیره نمیدونم همش کلافه ست منتظر دعواست همش تو خودشه اصلا نمیفهمش
نگاهش را بهش دوخت و با لحن آرامی ادامه داد
_ میدونی که چه رفاقتی داشتن عین داداش بودن از اون موقع اینطوری شده امروزم بهش گفتم اگه بخوای به این کارات ادامه بدی دیگه نه من نه تو
میدانست او به همه ضربه زده بود آنجا چی داشت که همه را پشت سر نهاده بود !!
آهی کشید و دستی بر شانه دوستش که حالا اشک میریخت زد
_الهی من قربونت برم عزیزم ، گریه چرا آخه دختر خوب ، به سعید حق بده…خب این مدت
آشفته ست تو باید مثل رفیق کنارش باشی از اون شرکتم…که بیرون رفته یکم تو کارش گیر و گور به وجود اومده…اون الان خیلی به فکرته میخواد دست پر بیاد جلو تا یه عروسی خوب بگیره
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد
_بابا من که عروسی آنچنانی نمیخوام گفتم یه جمع و جور بگیریم…میدونی چند وقته نامزدیم بعدش هم نزدیک پنج ماهه اون رفته
” دیگر اسمش را هم نمیاوردن ”
_آخه بگو اگه یه ذره رفاقت تو وجودش بود یه زنگ بهت زد فقط خود ساده شه که هی یادشو میاره
حق با زهرا بود سعید رفیق خوبی بود عین یک برادر در همه جا در آن شرکت هم جان کند ولی انگار برای آن مرد اطرافیانش اندازه سر سوزن هم اهمیتی نداشتند
دوست نداشت اتفاقات زندگیش دامن گیر زندگی دوستش شود باید از پدرش کمک میخواست تا به سعید یک کار خوب بدهد مرد پرتلاشی بود مطمئنا در بازار کار خوبی برایش فراهم میشد
باید حتما با سعید هم یه صحبتی میکرد اینطور که نمیشد زودتر باید سور و سات عروسی را برگزار میکرد
باور کنم یا نکنم قلبمو
جا گذاشت و رفت
طفلکی دل ساده مو
تو غم تنها گذاشت و رفت
باور کنم یا نکنم قلبمو
جا گذاشت و رفت
طفلکی دل ساده مو
تو غم تنها گذاشت و رفت
هنوز هاج و واجم که چه جوری شد
هر کاری کردم که از پیشم نره
نمی دونستم که از این فاصله ها
از این جدایی داره لذت می بره
اون که می گفت مثل منه از جنس منه
نمی دونستم دلش انقد از سنگه
چقد به خودم دروغ می گفتم
الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه
باور کنم یا نکنم قلبمو
جا گذاشت و رفت
طفلکی دل ساده مو
تو غم تنها گذاشت و رفت
خودکار را روی کاغذ گذاشت و گردنش را صاف کرد کتابش را داشت تمام میکرد در این ماه های تنهایی خودش را در شعر غرق میکرد حرف های دلش را با قلمش بروز میداد
اینطوری بهتر بود بدون هیچ مانعی درد دلت را بیرون میدادی بدون اینکه قضاوتت کنند
امروز چندم بود ؟
از روی پنجره به آسمان آبی رنگ خیره شد آخرای تابستان بود و هوا هنوز گرمای خودش را داشت
هفت ماهگی بارداریش بود و حسابی شکمش برآمده شده بود
بعضی وقت ها راه رفتن هم برایش سخت میشد
دلش میگرفت که این روزها مثل بقیه زن ها نمیتوانست برای مردش ناز کند ویارش بگیرد و او زمین و زمان را بهم بدوزد و هر چه میخواهد برایش فراهم کند
این روزها حالش از همه وقت ها غریبانه تر بود جای اینکه مردش کنارش باشد و کمکش کند نگران حالش باشد خودش باید جای خالی او را هم پر میکرد
خانواده اش بودن تنها نبود اما باید برای بچه اش هم پدر میشد هم مادر
بعد از به دنیا آمدنش تازه مسئولیت هایش یکی یکی شروع میشد راستی شناسنامه اش را باید به نام کی میگرفت ؟
پدری که در این ۷ ماه رفته بود انگار که از اول وجود نداشت !!!
مثل یک سایه بودی و در راهم گذر کردی
آشیان سردم را تو گرم کردی
دلخوش بود قلبم به بودنت
رفتی و ندانستی با من چه کردی
آهی کشید و دفتر را بست یک قطره اشک مزاحم روی گونه اش غلطید
چرا فراموشش نمیشد !…
گاهی وقت ها شب ها وسط خواب بیدار میشد و فکرمیکرد باز هم در آغوشش به خواب رفته بود اما جای خالیش بدجور بهش دهن کجی میکرد
از آن مرد سنگی هم متنفر بود هم…
به خودش میتوانست دروغ بگوید؟؟!!
دلتنگ آن چشم ها بود آن عصبی شدن هایش شاید دیوانگی بود بارداریش هم در دخیل شدن این حس بی تاثیر نبود آخر این مدت هورمون هایش بهم ریخته بود و ناآرام و کلافه بود
کلافه برای مردی که ترکش کرده بود
چقدر ساده ای گندم آن مرد چشم مشکی تو را نخواست نه تو را و نه بچه را
بچه ای که از خودش بود !
حالا داری به کی فکر میکنی به آن ظالم ؟
با صدایی لرزان شروع به خواندن کرد
لالا لالا لالا لالا لالا لالایی زندگی سرابه
لالای لالای لالای زندگی سرابه
لالای لالای لالای بخت من به خوابه
با این همه اشک و خون چه کنم
با طالع سرنگون چه کنم
به روز سیه به عمر تبه با شما چه گویم
بچه اش لگد میزد
اشکهایش شدت گرفت کودکش حس میکرد
شاید خیلی احمق بود اما یک روز برای
بچه اش از پدرش گفته بود نگفته بود نامرد است نه ؛ از زندگی کوتاهش برای طفلکش گفته بود آن روز دلش پر بود و روزهای خوبش با آن مرد را داشت برایش زار میزد برای بچه ای که هنوز نیامده سرنوشت باهاش تلخ و بی رحم بود
این کودک ناچشیده ستم
این مرغک پاگرفته ز غم
بپرسد اگر نشان پدر ای خدا چه گویم
لالای لالای لالای آشیانه سرده
لالای لالای لالای سینه پر ز درده
نابینا میگردم در شب ها دنبال فردا
با چشم بی نورم میگریم بر بخت کورم
رهی من اگر به خدا ببرم
بپرسم از او چه بلا ببرم
من این همه غم به کجا ببرم
ظالمی مگر تو
مرد بی رحم آن روزهایش ظالم بود چرا هنوز هم باورش نمیشد که همه آن روزها بازی بود چرا فکر میکرد او را دوست دارد
یعنی تعصب هایش الکی بود ؟
آن اخم و تخم هایش….. !!
اصلا….اصلا آن نگاه روز جشن دریا را باید کجای دلش میگذاشت !
دلش انگار داشت میترکید
عکسش را همراه خود داشت
یک روز وسایلش را که از آن خانه جمع کرده بود دلش نمیامد آن عکس را آنجا بگذارد به خودش قول داده بود فقط همین یک عکس از او داشته باشم
عکس را برداشت و با گریه دستی به قابش کشید
بیمعرفت گندم مرد نه…تو که میگفتی عاشق یه دختر لپ صورتی شدم…پس چیشد چرا اومدی تو زندگیم ؟
چرا…چرا…چرا ، اگر قرار بر رفتن بود چرا منو عاشق خودت کردی
دلش آغوش گرمش را میخواست !
تنم خدایا گرفته سردی
مرا به غم ها رها تو کردی
این کودک ناچشیده ستم
این مرغک پا گرفته زغم
بپرسد اگر نشان پدر ای خدا چه گویم
《 گندم…گندمی کجایی سفید برفی من ؟
با لباس پرنسسی آبی آسمانی جلویش ظاهر شد
سرجایش خشک شد
نگاهش مات دختری با موهای افشان طلایی با آن صورت سفید قرص ماهش شد که بهش لبخند میزد
عین یک اثر هنری باید ساعت ها بهش خیره میشدی
این دختر خوب بلد بود تمام خستگی و فکر و خیال را ازش دور کند
کیفش را زمین گذاشت و به سمتش رفت
نگاهش سرگردان روی صورتش میچرخید اصلا نمیدانست باید از کجا شروع کند ، از آن
چشم های خوشرنگ و درشتش یا آن لبان سرخش که دلش بدجور هوس بوسیدنش را کرده بود
بالاخره لب به سخن گشود
_ببینم این گندم منه که جلوم وایساده ؟
با ناز طره ای از موهایش را عقب فرستاد و خنده کنان گفت
_پس فکر کردی کیه منم دیگه
چرخی دور خودش زد
کمرش را از پشت گرفت و به خود چسباند
لبش را کنار گوشش گذاشت و زمزمه وار گفت
_ اینجوری خودتو خوشگل میکنی نمیگی من دیوونه میشم
ریز خندید و سرش را در سینه اش قایم کرد اینجا پناهگاهش بود 》
میان گریه لبخندی روی لبش نشست که تلخیش بدتر از زهر بود
اشکم را چرا ندیدی
از من دل چرا بریدی
پا از من چرا کشیدی
که پیش چشمم ره دیگر رفتی…
ببین چطور شاعر شدم از نبودت
کنج لب میخانه نشستم به انتظارت
شاید بیایی شاید بیابی مرا
آنوقت که چشمانم تو را نمیبیند
*******
با صدای زنگ تلفن از عالم فکر و خیال بیرون آمد اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد
بدون اینکه نگاهی به شماره اش بندازد جواب داد
صدایی از آن ور خط شنیده نمیشد
خودش سکوت را شکست
_ الو ؟؟
گوشی را از گوشش پایین آورد و چشمانش را بهم فشرد
خودش بود همان صدا
چند ماه بود صدایش را نشنیده بود !!
دخترک همانطور الو الو میگفت
وقتی جوابی نشنید با حرص گفت
_وقتی حرفی ندارین چرا مزاحم میشین ؟
گوشی را به ضرب خاموش کرد و انداخت کناری پوفی کشید از این مردم آزارها زیاد بود زنگ میزنن نه حرفی نه چیزی خب لالی مگه
در آن سو مردی شکست خورده سر بر میز گذاشته بود
خیال میکرد با شنیدن صدایش دل آشوبش فروکش میکند اما حالا در درونش بلوایی به پا بود
دوباره قلبش مثل گذشته تند میتپید
صدایی از آن ور مرزها او را اینطور دگرگون کرده بود
لبخند محوی زد هنوز هم زبانش دراز بود یعنی کجا بود خانه خودش یا پدرش ؟
از ساحل شنیده بود که به آن خانه سر نمیزند الان ماه چندم بارداریش بود پنجم یا ششم !
کلافه سرش را میان دستانش گرفت چرا فکرش از ذهنش بیرون نمیرفت
تو کی بودی کاش هیچوقت اون روز سوار ماشینم نمیشدی تا خواهرام بگن تو رو انتخاب کنم کاش هیچوقت سر راهم قرار نمیگرفتی…کاش انقدر خوب نبودی…کاش
آخی دلم هم برای گندم سوخت هم برای امیر 🥲🤣
ممنون به خاطر پارت لیلا جان💓
قربونت عزیزم😍🤗
آره منم😔😕
خداقوت نویسنده جانم ♥️
مرسی مهربون😍🤗
عالی بود لیلاجونم مثل همیشه ….ولی بخدادلمون پوسید ازاینهمه غصه🥺
قربونت گلی جان🌻🧡
آخیی 😞
نمیدونم یه حسی بهم میگه تهش خوب میشه بگوکه میشه بخدامن الان وسط خریدعروسیم بذاربانرژی مثبت پیش برم تولوخدا
عزیزدلم به خیر و خوشی
این فقط یه رمانه زیاد خودتو درگیر نکن
ازم نخواه روند داستان رو بهت بگم به هر حال زحمت کشیدم برای نوشتنش نمیخوام خراب شه☺
موفق باشی گلم حداقل بگوچقددیگه مونده تموم بشه
این قصه سر دراز دارد…
یعنی ببین لیلا کوفت و این قصه سر دراز دارد . مرض و این قصه سر دراز دارد . 🤣🤣 . به خدا آلرژی گرفتم نسبت بهش .😆
خب چی بگم دوست دارین زود تموم شه🤔
کلی گریه کردم🥺🥺🥺
ترو خدا زودتر این امیر برگرده سر زندگیش انقدر که ما داریم حرص میخوریم برای برگشتنش خودش حرص نمیخوره😥😩هر چند اگر نمیرفت که وضع گندم این نبود😭😭😭😭
الهی😥😥
چی بگم حق با توعه
حواسم بود که خواستی سوسکی منو مجبور کنی زیر رمانت کامنت بزارمااا 😂 😂 😂
این لیلا جدیدا خیلی آب زیر کاه شده🤣
با امیر گشته دیگه😂
بله بله .
نتیجه اخلاقی:
گشتن با امیر ها هیچوقت نتیجه خوبی نخواهد داشت . 🤣🤣
من به خدا دخمل خوبیم😞
بله بله البته خب اون نویسنده بیچاره بخواد کامنت ها رو بخونه شکه میشه همه بی ربط
وای آره گناه داره
بنده خدا اولین پارتشم بود با خودش میگه چقدر این ستیه خله😂😂
نه بابا تو که خوبی من بیش از حد خلم🤣
فک کنم درجه خل بودنمون مث همه 😂 😂 😂
همه خل و چلا جمعن💃💃
کیلیلیلیلی هوهو🤣🤣
کو بستنیم🙄☹️
بیا🍦🍦 فقط ببخشید عروسکی نیست دیگه🤣
😂 😂 ایول
نه آجی ما خاکی هستیم لیوانی هم بود اشکال نداره نیت کار مهمه😁
مغزم پاک قاطی کرده دارم چرت و پرت بهم میبافم
اشکال نداره هممون داریم چرت و پرت میگیم🤣🤣
یه جوری میگی انگار الان مغز من سر جاشه😂😂
چند شبه درست نخوابیدم خل شدم😂🤦♀️
الان مغز های هممون تاب برداشته🤣
پس بیا یکم جدی حرف بزنیم👩💻👩💻
به نام خدا
ستایش جون هستم از تهران
هیجده سالمه و میخوام شعر یه توپ دارم قل قلیه رو برای استاد لیلا بخونم😂
بچه که بودم فکر میکردم جون یه بخشی از اسممه 😂 🤦♀️
به یکی از پسر های فامیلای دورمون گفته بودم اسمم ستایش جونه 😂 🤦♀️
وای تو دیگه اصلا…. خودت پر کن😂😂🤭🤭
سه چهار سالم بود خب😂😂
آخیی چه گوگولی
حالا یه چیزی بگم به هیچکس نگیا😳😳😱😱
من کوچولو بودم انقدر شیطون بودم که منو میبستن مامانم میگفت تازه راه افتاده بودی یه بار چشم ازت میگرفتیم غیب میشدی
مجبور میشدن بنده خداها😂🙈
لیلا محض اطلاعت اینجا رمان خودت و همه طرفدارات میبین 😂
منم بچه بودم منو از زیر مبلا در میاوردن😂🤦♀️
چه طرفدارایی هم گفتم😂😂🤦♀️
محض شوخی گفتم یعنی انقدر خنگم عجبا
فقط طرفدار گفتنت😂😂
جدا از شوخی خنگ بودن یه ویژگیه که تو وجود همه هست
حالا تو بعضی مواقع بخاطر نخوردن کندر میزنه بالا و بعضی مواقع بخاطر خوردن پنیر بدون گردو
پس حواست باشه کندر بخور و همین طورپنیر رو با گردو😂
🧐🧐
میدونی من هر کاری میکردم بخش زیست تو مخم نمیرفت
تنها جیزی که یاد گرفتم خوردن پنیر با گردو بود که خواستم یه جوری ربطشش بدم دیگه😂😂
حس دکتر بودنم زد بالا😂
منو دست میندازی😠😠
جداً هجده سالته🤨
بله
متولد 15 خرداد 1384 هستم
تولدتم که نزدیکه
خردادی جان مانا باشی✨✨🎉🎉🎈🎈🎂🎂
متشکرم عزیز❤😘
سر کوچه تو سوپری😂😂
احتمالا فروشنده هم امیرارسلانه🤣🤣🤣
وااایییی 😂😂😂😂
فک کن با اون اعصاب نداشتش بستنی بفروشه بعد گندم ویار بستنی کنه خودش بره بخره باهاش روبه رو شه😂
لیلا بیا ته داستانت رو نوشتم😂😂
این داستان: بقالی امیر ارسلان🤣🤣
خدا نکشتت با این سوژه پیدکردنت
فکر کنم مجبورش کنه مثل اون بستنی فروش ترکیه ای براش برقصه
تصور کردم روده بر شدم😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وای
😂 😂 بعدش موقع رقص غرق چشای نمیدونم چه رنگی گندم میشه و صد دل که عاشق هست هزاران دل عاشقش میشه
آخخخ چه رمانتیک و عاشقانه🤣🤣
عسلیه عسلی😂😂
اوه چه رمانتیک از امیر بعیده😅😅
بعدشم از شدت خوشگلی چشمای گندم سکته میکنه و میمیره
فیلم هندی میشه🤣
😂 😂
دیگه تخیلیش نکن🤣🤣
خب پس امیر همون جا میگیره و گندم رو سه قلو حامله میکنه😂😂😂
خوبه؟؟
هیعععع بی حیا😱😱