رمان بیتفاوت پارت 3
#پارت3
♤#بیتفاوت♤
…….
: مگه نه لیندا
همون که اسمش لیندا هست با دست هایش اشک هایی که اصلا وجود ندارد را
از چشمهایش میگیرد وبا صدای تو دماغی و پر از نازش میگوید: اره انگار اون خدا بیامرز رفته دخترش را جای خودش گذاشته است
انگار درون مغزم انفجار رخ میدهد
دوباره مرگ مادرم را یادآوری میکنند و من به دلیل مرگ مادرم فکر…
میگویند و میگویند ولی من هیچ کدام رو نمی شنوم با پیش کشیدن حرف مادرم من رو انگار از یک پرتگاه پرتم می کنند ، نفسم را می برند.. صداهای عجیبشان انگار روی مخم راه می رود ..
انگاری عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا به من بقبولانند که من قاتل مادرم هستم
نمیدانم چقدر گذشته که با حالی خراب و گیج و باصدایی که به زور از حنجره ام درمی آید رو به زنعمو میگویم : ببخشید من الان میام
+کجا؟
_میام..
نگاهی به من انداخته و میگوید : زود برگرد عزیزم
باشه ای نامفهوم میگویم و راهی را در پیش می گیرم نمیدانم کجا فقط میخواهم که بروم و دور شوم از آدما از این آدمها که به من یادآوری میکنن که من مادر ندارم مادری که خودم باعث مرگش بوده ام
اره من نحس مادرم رو کشتم من نحس با آمدنم او را کشتم
با رسیدن به ته باغ کنار اتاقک های کوچک بچگی هام جایی که کل عمر هفده ساله ام را به خاطر دارد و میداند که هروقت پیشش می روم یعنی بازم ناراحتم
راستی من کی ناراحت نبوده ام
کنار یکی از اتاقک ها فرود می آیم و تکیه ام را به دیوار می دهم
چشمام رو می بندم چشمام هم نمی خواهد ببارد
هه لابد میداند با بارشش شاید یکم آرامش بگیرم
و این را هم از من دریغ می کند
………..
نمیدانم چندین دقیقه است که روی زمین با حال بد نشسته ام
دلم نمیخواهد دیگر به مهمانی برگردم و برام مهم نیست که پدرجون عصبانی میشود
برام مهم نیست که بر روی زمین نشسته ام و لباسم خاکی می شود
برام خیلی وقت است که چیزی مهم نیست
شاید از همون بدو تولدم هیچ چیزی برام مهم نبود
با خودم درگیر هستم که حس میکنم صدایی می شنوم با منگی سرم را بالا می آورم
که با دو گوی عسلی رنگ مواجه میشوم
خوب نگاه میکنم
یه بار
دو بار
سه بار
انگار که مغزم دارد درونش دنبال یک چیزی میگردد
همینجوری قفل چشم هاش میشوم که با تکان دادن دست هاش جلوی صورتم ارتباط چشمهام را قطع میکند
نگاهم را ازش گرفته و به روبه رو می دوزم
که دوباره صداش را می شنوم راستی چی گفته بود؟
+ببخشید انگار حالتون خوب نیست ؟
نگاهم را دوباره بهش می دوزم اینبار با هوشیاری نگاهش میکنم و از جام بلند میشوم و روبه رویش می ایستم قدش بلند است و بهش میخورد که همسن مهراد باشد
بعد از پنج دقیقه مکث میگویم :نه خوبم ؛ کاری داشتید اینجا ؟
_من؟ نه خب راستش امم….
از شلوغی فرار کردم
سری تکون میدهم و میگویم : من باید برم
با حالتی ناراضی میگوید : من فکر کردم شما هم از شلوغی فرار کردین خوشحال شدم گفتم لااقل تنها نیستم
نگاهش میکنم ، دقیق و خوانا نمیدانم دردش چیست ؟اما میخواهم بروم
_نه من از شلوغی فرار نکردم، اومدم هواخوری .. ببخشید باید برم زنعموم منتظرمه خداحافظ
میخواهد چیزی بگوید که عقب گرد میکنم و از میان اتاقک ها بیرون می روم تا به سمت مهمانی برگردم …….
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
“مهراد”
نمیدانم دوباره پدرجون چه خوابی دیده ولی حتما یک کاسه ای زیر نیمکاسه اش هست!!
میدانم که باز بخاطر دیر کردنم قراره غر بزنه،
ولی من همیشه همین بودم؛ هیچوقت نخواستم زیر بار حرف پدر بزرگ بروم و غرهاش را به جان خریدم!
من فقط به حرف خودم گوش میدهم و قرار نیست زیر سلطه کسی بروم !
میدانم که الان ستاره حسابی از دستم دلخور شده است ولی چه میشود کرد باید اخم های او را هم تحمل کنم
ماشین را که پارک میکنم وارد حیاط عمارت پدر جون میشوم
عمارت بزرگی که یک حیاط نسبتا بزرگ سنگفرش شده و دور تا دور درخت کاری شده دارد،
و یک باغ بزرگ در پشت که حال میزبان مهمان هاست
از حیاط مستقیم به باغ پشتی میروم
تا پام را در باغ می گذرم
صدای اهنگ ملایمی به گوشم می رسد
دور تا دور باغ را با چشمهایم می نگرم
و دنبال ستاره میگردم اما پیدا نمیکنم:(
بیخیال!!! حتما یک جایی سرگرم شده فعلا باید بروم پیش پدرجون
راه سمت پدرجون را که بر سر میزی با رفیق هایش درحال صبحت هست را در پیش میگیرم به انجا که می رسم با صدای رسا و گرم میگویم:سلام بر جوانان قدیمی و پیرمردهای امروزی
جمعشان به خنده می افتد و جواب :علیک سلام چندتا از آنها به گوشم میخورد.
پدرجون با شنیدن صدایم سر به عقب بر می گرداند
با نگاه جدی و اخم آلودش ، با یک چشم نگاه چپی بهم می اندازد
به صورت پر چروک و در عین حال جذابش می نگرم و لبخند میزنم تا دست پیشی بگیرم
که با جدیت میگوید : نمیومدی خب
_ببخشید پدرجون کار داشتم نتونستم نصفه ول کنم بیام
آقای مسعودیان رو بهم میگه : بیا بشین جوون بیا بگو چیکار کردی که این پدر بزرگت حسابی از دستت شکاره!………….