رمان بیتفاوت

رمان بیتفاوت پارت 4

1.5
(2)

#پارت4
♤ #بیتفاوت ♤
………..
: بیا بشین جوون بیا  بگو چیکار کردی که این پدر بزرگت حسابی از دست شکاره!
_قضیه من ک پدر جون خیلی مفصله جناب مسعودیان بزرگ
+پس احسان سخت گیری هاش رو نوه هاش هم پیاده می کنه
میخندم و میگویم : چه جورم….دلم میخواد خاطرات قصه های خودم و پدرجون را‌‌ تعریف کنم  ولی الان باید برم به چندتا از دوستان خیر مقدم عرض کنم
مسعودیان با خنده سری تکان میدهد و میگوید: مشکلی نیست برو ولی ما برای شنیدن خاطراتت مشتاقیم یادت نره!
_چشم حتما ،فعلا با اجازه ، برمیگردم دوباره

از آنجا که جدا میشوم چشمهام را در میان مهمان ها میگردندانم بیشترشان درحال صحبت با یکدیگر هستند
پیرمردها یک جا و دور هم
زن ها یک جا در کنار هم
و یک قسمت دیگر جوانان که در کنار هم نشسته اند و شوخی و خنده میان آنها اوج گرفته
هرچه چشم میچرخانم ستاره را پیدا نمیکنم
همین جور که با چشم دنبالش میگردم محکم با یکی برخورد میکنم و بی تعادل  میشوم و یکم آن ورتر پرت میشوم
سرم را به طرفش میگیرم که معذرت خواهی کنم  هنوز جمله ی [معذرت م….]کامل نشده که با دیدن.فردی که رو به روی من ایستاده
اخم غلیظی بر روی صورتم جا خوش می کند  و ابروهایم در هم گره میخورد
نمیدانم که ادم اینجا چه میخواهد
رو بهش می غرم : میشه بدونم تو اینجا چی میخوای؟؟
با صورت خونسرد و با نیشخند حرص درآوری بهم زل میزند و میگدید: خواهش میکنم چه معذرت خواهی
حرصم میگرد: گفتم اینجا چیکار میکنی
دست به جیب میگذارد و میگوید:  یکم بیشتر حواست رو جمع کن رفیق
_گفتم اینجا داری چه قلطی میکنی حامی
دست هاش را از جیب درآورده و با یک نگاه به من میخواهد از من رد بشود و در همان حال میگوید: اومدم مهمونی مثل بقیه مهمونا
میگوید و میگذارد می رود و من میمانم با یک دنیا خشم و عصبانیت نمیدانم اینجا چه میخواهد ولی میدانم که همون قدر که من از او متنفرم او نیز چند برابر از من نفرت دارد و اینجا آمدنش دیگر چی میگوید ؟؟
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
“ستاره ”

خسته از شلوغی دلم میخواهد
در اتاقم پنهان شوم دلم نمی خواهد به مهمانی برگردم و دوباره مثل شب های قبل دچار سردرد شوم!!
میخواهم فرار کنم !!
اما مگر میشود؟!
نه البته که نمیتوانم فرار کنم ،
مجبورانه به مهمانی برگشته و بر روی یک میز تنها می نشینم
نمیخواهم پیش آدمها بروم و معاشرت کنم
دلم میخواهد سرم را روی میز بگذارم و یه دل سیر گریه کنم !!
+ستاره؟
سه ساعته دنبال تو میگردم کجایی تو وروجک

سرم را بالا میارم ، مهراد است که این حرف را میزند
دلخور نگاهش میکنم ، می فهمد که دلخورم و با حالت خرکن که انگار طرفش بچه است میگوید:
+میدونم از دستم ناراحتی ولی ببخشید دیگه
ازش رو میگیرم
دست در گردنم می اندازد : ستاره ؟ دلت میاد با من قهر کنی؟
ناراحت میگم :تو دلت اومد اینجا تنهام بزاری؟
+نه ،،ولی به جون شبنم کار داشتم
_چه کاری که از من مهمتر بود؟
می خندد :پیش یه خانم خوشگل بودم
با اخم بهش نگاه میکنم که سرخوش میخندد و گونه ام را میکشد
+حالا  اخمشو ، وا اخماتو عمو بهت شکلات میده
همانطوری با اخم نگاهش میکنم
+وا چیه خب چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
انگار که مغزم میخواهد منفجر شود
او پیش دختری بوده و من را مسخره می‌کند و میخندد
دیگر نمی خواهم ادامه بدهد که صدای پدر جون در میکروفون بلند میشود : دوستان عزیزم همگی خوش آمدید
ممنونم که اومدید و خوشحالمون کردید
میخوام قبل شام  دلیل اصلی این مهمونی رو اعلام کنم براتون

+میدونستم ها سرمد بزرگ با یه کلکی این مهمونی رو گرفته ها حالا
+: خب دوستان میخوام دعوت کنم از دو نوه ی عزیزم مهراد و ستاره ی عزیزم لطفا بیاین اینجا!!
با این حرف پدر جون مهراد حرفش رو نصفه میگذارد و متعجب به من نگاه میکند
شانه ای بالا می اندازم که میگوید: با ما بود؟
_اره انگار
+ خدا به خیر بگذرونه پاشو بریم ببینیم چی میخواد حالا..
باهم که از جایمان بلند میشویم و به سمت پدرجون که رو سکوی اندک مرتفع عمارت که دارای سه پله ی دراز که در نزدیکی استخر هست می رویم..
پیش او که میرویم من سمت راست و مهراد سمت چپ قرار می گیرد
مردم را می بینم که مشتاق در کنار یکدیگر ایستاده اند و همه گوش شده اند برای شنیدن !!!
با حرف پدرجون صدای ارام ولی متعجب مهرداد را می شنوم !
پدرجون:امشب شما ها رو دعوت کردم که خبر نامزدی این دوتا نوه ی عزیزم رو اعلام کنم
به زودی قراره با جشن با شکوه همه چی رو رسمی ترش کنیم.
+چی
سپس سرش را  به عقب برمیگرداند و اشاره ای می کند که دختری با سینی کنارش می ایستد
نمی دانم چی شد که یهو که به خودم آمدم دیدم در انگشت دست چپم انگشتری با روبان قرمز قرار گرفته است و صدای تشویق و تبریکی که مرا آشفته میکرد پر از حس ناشناخته که نمیدانم خوب است یا بد؟!¡
مدام چشمانم بین انگشتم و مردم می چرخد
گیجم¡
گیج گیج
به مهراد نگاه میکنم انگار که نمیداند چه شده است اصلا انگار اینجا نیست
من او را دوست دارم ولی از حس او که خبر ندارم شاید از این اتفاق ناراحت شده
تازه او اندازه ی موهای سرش دوست دختر داشته و هیچ وقت به ازدواج فکر نمیکند
نمیدانم باید چیکار کنم
با حرف پدر جون هردو دنبالش راه افتاده  و میان مهمان های مهمش می رویم
منگ منگ به اطراف و آدم ها نگاه میکنم همه درحال تبریک‌گفتن هستند ولی نه من و نه مهراد هیچ کلمه ای از ذهنمان بیرون نمی آید ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x