رمان شاه دل پارت 49
صدای زنگ خانه باعث شد از خواب شیرین و دلچسبش دل بکند
خمیازه ای کشید و از جایش بلند شد
یکی دو ساعتی استراحت کرده بود
روسری اش را درست کرد و در را باز کرد.
حاجی بود و دکتر کیوان.
همان طور که کنار میرفت با لبخند کوتاهی که به سختی نقش لب هایش شده بود گفت:
-سلام خوش اومدین
سلام کوتاهی زمزمه کردند و وارد خانه شدند
حاجی اطراف را نگاه کرد و روبه افرا گفت:
-پس کیوان کجاست
-خوابیده الان بیدارش میکنم
با دست به کاناپه اشاره کرد و گفت:
-بشینید الان صداش میزنم
وارد اتاق شد و درحالی که کیوان را بیدار میکرد با خودش فکر کرد که حاجی این روز ها چقدر شکسته شده است!
چند دقیقه بعد همراه کیوان از اتاق بیرون رفتند
کیوان به آرامی سلامی داد و روبه رویشان جا گرفت
درکش میکردند!
اینکه هیچ حال و حوصله ای نداشته باشد کاملا قابل درک بود
به خصوص برای پدرش.
بی توجه به آنها که سعی داشتند حرف بزنند وارد آشپزخانه شد
لیوان های کمر باریک را که از قبل داخل سینی چیده بود پر از چایی کرد و برگشت.
بدون هیچ گونه تعارفی سینی را روی میز گذاشت و کنار کیوان نشست
شاید او هم کنجکاو بود برای حرف های دکتر.
شاید دکتر هم منتظر افرا بود!
-خوب بگو ببینم پسر جان حالت چطوره؟
کیوان به آرام ترین حد ممکن جواب داد:
-حالم خوبه و مشکلی هم نیست
لحن سرد کیوان بود یا هر چیز دیگری که باعث شد دکتر برای چند دقیقه سکوت کند
کمی از چایی اش را خورد سپس روبه هر دوی آنها گفت:
-خب شما عروس دوماد کی قراره بچه دار بشین؟
افرا سرخ شد و کیوان اخم کرد
-فکر نمیکنید این موضوع به خود ما مربوط باشه دکتر؟
با همان مهربانی همیشگی اش خندید و گفت:
-چرا کاملا به شما مربوطه پسرم اما الان در شرایطی نیستین که بتونید تصمیم بگیرید ولی من به عنوان دکتر فکر میکنم قطعا باید ی بچه وارد زندگیتون بشه
مطمئن باش کمی از مشکلاتتون حل میشه
نگاهش را روی افرا چرخاند و گفت:
-مگه نه دخترم؟
تایید افرا را میخواست؟!
او دکتر بود و بی شک صلاح آنها را میخواست
شاید زندگیشان شیرین تر میشد
شاید فشار های روحی کیوان از دوشش برداشته میشد!
با کمی تعلل جواب داد:
-درسته
کیوان با بهت در چشم های افرا خیره شد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
-توام که تو جبهه ی اونایی
لبخندی روی لب هایش نقش بست!
کدام جبهه؟!
-مطمئن باش ما صلاح تو رو میخوایم پسرم
حاجی تمام مدت سکوت کرده بود و با لیوان چایی اش ور میرفت
مسئله ی بچه برایش هیچ اهمیتی نداشت
شاید اگر افرا بخواهد او هم سکوت کند
حقیقتا این روز ها هیچ چیز برایش مهم نیست
شاید تنها یک لبخند از سوی افرا کافی باشد!
سرش را تکان داد و روبه دکتر گفت:
-میشه رو حرفات فکر کرد
دکتر لبخند زد
حاجی تعجب کرد و افرا فکر کرد شاید دروغ میگوید!
بدون اینکه هیچ حرف اضافه ای بزند از روی مبل بلند شد و گفت:
-ما دیگه مزاحمتون نمیشیم
اصرار هایشان برای ماندن انها بی تاثیر بود
هر دو بعد از خداحافظی کوتاه از خانه خارج شدند.
افرا سینی چای را از روی میز برداشت که کیوان سری گفت:
– بشین میخوام حرف بزنم
به سینی داخل دستش اشاره کرد و گفت:
-بشورم میام سری
شاید میخواست با خودش کنار بیاید!
همین که وارد آشپزخانه شد صدای زنگ در بلند شد
با تعجب نگاهی به کیوان انداخت و گفت:
– شاید چیزی جا گذاشتن
شانه ای بالا انداخت و گفت:
– نمیدونم شاید
به طرف در رفت و با فکر اینکه پدرش باشد در را باز کرد اما با دیدن پسر بچه ای کوچک تعجب کرد
با همان چشم های متعجبش گفت:
-بفرمائید
لحنش چرا مهربان بود؟!
شاید دکتر راست میگفت!
پسر بچه پاکتی سمتش گرفت و گفت:
-ی آقایی گفت بدم به شما اینو
تا پاکت را از دستش گرفت بدون معطلی از دیدش محو شد
متعجب در را بست و بلند گفت:
-انگاری ی نامه داریم!
افرا بی خیال لیوان ها به سمتش رفت و گفت:
-از طرف؟
-نمیدونم
همان جا کنار در روی زمین نشست و گفت:
-باید ببینیم کیه دیگه
پاکت را پاره کرد و نامه را از داخلش بیرون کشید
با کنجکاوی برگه را باز کرد و مشغول خواندن شد.
اما کاش هرگز نمیخواند!
“سلام پسر حاجی
حالت خوبه دیگه؟
به هر حال امیدوارم که خوب باشی
راستی بازم بهت تسلیت میگم مرگ خواهرتو!
احتمالا زمانی این نامه به دستت برسه که دیگه من نباشم
به حاجی سلامم رو برسون و تاکید کن که مرگ آناهیتا فقط یک اتفاق بود
فقط یک اتفاق!
درست مثل مرگ پدرم که به قول حاجی یک اتفاق بود.
دلم برات تنگ میشه برادر!
.حسین. ”
با بهت نامه را زمین گذاشت و زمزمه کرد:
-قطعا ی شوخی بی مزه اس
از جایش بلند شد و خودش را کنار پنجره رساند:
-امکان نداره
صدای افرا را که در کنارش ایستاده بود را هم نمیشنید تنها با خودش زمزمه میکرد:
-نمیتونه حقیقت باشه!
حقیقت بود!
حقیقت تلخ و غیر قابل انکار.
دلتنگی اش هم با طعنه بود!
شاید هیچ چیز از نامه اش را نمیفهمید.
هیچ چیز!
…….
این پارت رو زودتر دادم و کوتاه هم نیست
پس اگر حمایت نکنید واقعا ناراحت میشم
کامنت فراموش نشه!!
اگر ویو تا فردا به ۷۰۰برسه پارت داریم
شت😂🤦♀️
لعنت تو روحت سعید ک تا به جاهای خاک بر سری میرسه یه بلایی نازل میکنی😂😂😂🤦♀️
دمت گرم❤️😘
کجای این پارت خاک بر سری بود که بلا نازل کردم 🤣
و اینکه بلایی بود که باید نازل میشد 😁
امیدوارم خوشت اومده باشه ستی جان⭐🌷
ممنون زیبا بود🤍❤️
خوشحالم که دوست داشتی تینا جان ✨🌿
💜💜💙
🌿🌷
واااای خدا😱بیچاره آناهیتا که این وسط رفت و قربانی شد🥺
عالی
دقیقا🥺😥
ممنون از نظرت نیوشا جان🍃
عالی خسته نباشی❤️❤️❤️
فردا پارت ندی با من طرفی 😬😬😬😬😬😬😁😁
ممنون گل🌷
اگر ویو بالا باشه حتما میدم
کممممم بودددد …. من پارت میخوامممم 🥲
عالی بود سعید جوننممم …❤️ خسته نباشی😍
بازم کمههه😁🤦🏻♀️
ممنون از نگاه زیبات هلیا جون⭐🌸
لعنتی حاجی چه غلطی کرده تو گذشته که پدر خانواده اش دراومد
عالی بود خیلی قشنگ بود
واقعا 🥺🤦🏻♀️
ممنون فاطمه جون😄🌻
وای چیشد یهو غافلگیرمون کردی دختر حسین دیگه کیه؟ ندیده روش کراشم😂🙊
ولی من نمیدونم چرا از اسم حسین حس بدی میگیرم نمیتونم کراش بزنم🤦🏽♀️
فقط امیرا😎
حالا نه هر امیری🤣
حسینم خوبه بعد من کلا نقش خاکستریها رو دوست دارم حسینم یه جورایی هم بده ولی انگار خوبه
لیلا من اول داستان گفتم که حسین کیه
شوهر لاله پسر حاجی برادر کیوان!
اوکی؟
ممنون از نظرت لیلا جون🍃🌷
جان ؟پرامممم مادررررر😱😱
حسین داداش کیوانه بعد چرا گفت خواهرت؟🤔 مگه آناهیتا خواهر اونم نمیشه !
حالا میفهمید پارت های آینده 😁
حتما میخواد کیوان رو دیوونه کنه مغازه فرش فروشی رو بالا بکشه
میشه رمان منم تایید کنیدد؟
سعیییییید من پارت قبلی خوندم بخدااا گفتم الان حتما دکتر میگه برای وضعیت روحیتون بچه دار بشین بعد گفتم نه اگه بگم سعید داستانو عوض میکنه پس خوب که نگفتم حدسم درست از آب در اومد😎😎
خسته نباشی عشققق من❤️❤️🌷
پس حدس زده بودی😁
ممنون تارا ژوووونی🌸⭐
مهی جون میدونم ربطی نداره ولی میشه یه چیزی اینجا بگم ببخشیددااا زیر پست تو🥺؟
بگووووو کنجکاوم کردی🤔🤭
اره نیوش جون
بگو
من که میگم سعید مهربونه هی بگید نه
خو بگووو دیگه نیوووووش😑
🥺⭐
ما کی گفتیم نهههه😂😂😂
لفظ بود عزیزم😁🤣🤣🤣
مرسیی عزیزم🥺🥲
راستش من چنل موزیکم رو زدم تو تلگرام کارهای خودم رو میذارم اونجا اگه کسی دوست داشت بیاد خوشحال میشم🥲❤
لینکتو بزار اینجا عضو میشیم
https://t.me/Newshapiano
🙏👌
بخاطر صداتم که شده فردا تلگرام نصب میکنم😁
😂🥺مرسییی
ولی صدامو فعلا نمیذارم اونجا میتونید کاراهای پیانوم رو گوش کنید تا ساب ها یه کم بره بالا اون موقع شاید صدامو گذاشتم😁
ایول هنرمند👌🏻 اومدم😂
مررسییی عشققق😍🫀
یعنی این یکی خواهرشم قربانی کارای پدرش شده
شاید چیزی که فکر میکنید نباشه
حالا متوجه میشید
😄🌷
خسته نباشی زیبا بود
منتظر ادامه اش هستم❤️
ممنون مائده جان🌸
ای وای.چی شد دوباره?چرا اینقدر بلا سرشون میاد😥😓
بیشترش رو پارت بعد متوجه میشید 😄
اره🥺
✨🌸
عالی بود مهسایی😍
ممنون فاطمه جان 🌷
حس میکنم بچشون خیلی ناز باشه🥺✨️🤩
عالی بود سعیدیییی🥰✨️🤍
بله بله🤣
ممنون بانو✨
وای کجاس این لیلا خانم خواب و خوراک نذاشت واسم با داستانش نصف بیشتر روز جمعه رو گوشی دستم بود
چیشده مگه ؟🤔
از ظهر تا آخر شب فقط کوچه باغ و نوش دارو رو خوندم دختر چرا این همه طولانی مینویسی هر چی میخوندم تموم نمیشد خیلی جذاب بود یاد دیوونه بازیای همسر خودم افتادم 🥰🥰
من قوه تخلیم خیلی قویه این داستان که واقعیه انگار فیلم گذاشته بودن قلم زیبایی داری
حالا راستی راستی همه صحنه ها واقعیه ؟؟😁😁
یعنی هرچی آتیشه از زیرگوراین حاجی بلندمیشه …خسته نباشی عالی بود
شاید..!😄
ممنون نازنین جان⭐
سلام ویو عالی بود پارت بزار لطفاً🤗🤗🤗🤗🤗
سلام
اره تا عصر قراره بزارم 😊