رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part14

4
(15)

از لباس های زیبایی که میدید نمی توانست بگذرد اما ملیسا او را هل می داد سمت لباس هایی که خودش می پسندید
قشنگ بودند اما پسند خودش نبودند !
مامان _ خب مادر برو بپوش شاید خوشت اومد
_ نوچ رنگش تیرس
مامان _ من که نفهمیدم تو چی میخوای نگا کن این ملیسارو از وقتی اومدیم پاساژ تمام لباسارو تبرک کرد حالا تو اندر خم یک کوچه ای !
_ مامان جان اینا پسند من نیست بیا بریم همون مغازه
مامان _ الهه ..الهه
زنعمو _ بله ؟
مامان _ یه چند دیقه هانیه پیشت باشه من برم ببینم این دختر چی میخواد
زنعمو _ باشه برو مواظبشم
هانیه خسته با بستنی در دستش رفت پیش زنعمو که آراد را در بغل داشت
مامان _ خب کدوم طبقس؟
_ طبقه پایینه
با مادر از پله برقی پایین می آمدند که گوشی اش زنگ خورد پدرش بود
_ جانم بابا ؟
کیان _ سلام دخترم
_ کوفت گوشی بابا دست تو چیکار میکنه ؟
کیان _ آدم به باباش نمیگه کوفت بعدشم بابا گف بریم فردا میایم
_ کیان یه نیم ساعت بابا رو معطل کن میتونی؟
کیان _ حله آبجی برو یک ساعت دیگه بیا
_ قربونت برم من !
کیان _ فدایی داری
خندید و قطع کرد به قدم هایش سرعت داد و مادر را به دنبال خود کشید
_ همینجاست
مامان _ وسایلتو بده من برو پرو کن

_ سلام
خانوم _ سلام خوش اومدین
_ از اون کارتون میخواستم
خانوم _ الان براتون میارم
بعد از گرفتن لباس و پرو کردنش نگاهی در آینه به خود انداخت
_ نگا خدا چی آفریده حوری زمینی ماشاءلله به این همه سلیقه دمت گرم خدا جونم
خانوم _ عروس خانوم اندازه شد ؟
ینی انقدر لف داده بود !
خودش شروع کرده بود
_ عالیه فقط پف نداره ولی میخرمش
خانوم فروشنده خنده ای کرد
خانوم _ امان از دست شماها زود باش دختر اگه عروس رفته بود تا الان دراومده بود
مامان _ چهل دقیقه دیگه هم طول می کشه لباسو در بیاره
تند تند مانتو را عوض کرد شالش را روی سرش درست کرد چادر اماراتی اش را روی سر انداخت و مانتو به دست از اتاق خارج شد .
_ سرعت عملمو دیدی؟
مامان _ آره گردباد به پات نمیرسه
بعد از حساب کردن مانتو و شالی که خریده بود از مغازه خارج شد و با ملیسا تماس گرفت
_ کجایی؟
ملیسا _ همین آبمیوه فروشی دم پاساژ با عمو اینا وایستادیم
_ اومدیم اومدیم
از بس تند و سریع راه رفت که پیشانی اش خیس عرق شده بود .
از دور دیدشان هانیه بغل پدر بود و گردنش را سفت چسبیده و خوابیده بود کیان هدفون روی گوشش گذاشته بود و مشغول خوردن آبمیوه ملیسا که با پسرش قدم میزد
_ اوفف پاهام درد گرفت بریم
بابا _ بگیر بابا یه آبمیوه بخور گلوت تازه شه خانوم شما چی میخوای ؟
مامان _ هرچی گرفتی فقط بریم
ملیسا _ کی بیایم باز ؟
_ من کیف و کفش و شلوار لازم دارم ولی اینجا چیزی چشمو نگرفت
ملیسا _ حالا ظهر میایم این دفعه سرسری دیدی
_ باشه خدااا من تورو قورت بدم جوجه
لپ آراد را آرام کشید از پنج صبح بیدار شده بود تا همین الان اصلا نخوابیده و خیلی هم انرژی داشت به طرف ماشین هایشان حرکت کردند
_ خوابت نمیاد ؟
ملیسا _ یه کوه انرژی داره امروز انگار بهش وحی شده قراره باباش بیاد
_ عه امروز ؟ واقعا؟ چرا خوشحال نیستی ؟ بعد یک مااااه الان باید در پوست خودت نگنجی
ملیسا _ چرا اتفاقا در پوست خودم نمی گنجم منتهی اول یه تصفیه حسابی باهاش بکنم بعد گنجایش شادیمو بروز میدم
سوار ماشینشان شدند و به طرف هتل رفتند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود❤
کاشکی کیان و هانیه دختر عمو پسر عمو بودن اونطوری دعوا میکردن و بزرگ شدن شادی عاشق هم میشدن
😂😂

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

😂
میگم نرگس جون جلد دوم هم واسه رمانت بنویس اونجا کیان بزرگ شده باشه بعد لیلا رو هم وارد رمان بکن

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x