رمان فرفری پارت 11
#11
اول غذای عسل رو سعی کردم بدم آخه اذیت بود تنهایی
بعد یکم هم برای خودم کشیدم
طول مدتی که حواسم به عسل بود متوجه شدم زینب سادات همش داره با دقت نگاهم میکنه
منم خودمو زدم به بیخیالی
غذا که تموم شد همه بلند شدن به نشیمن رفتن
اما لاله نرفت کمک کرد ظرفارو جمع کردم
بعد گفت که بزارم تو ماشین ظرفشویی
منم انجام دادم
یکم دستمال کشی بود که تموم کردم
ونشستم تو آشپزخونه بخاطر اینکه گاهی دست چپم رو تکون دادم خیلی درد میکنه
یادم اومد داخل قفسه یخچال قرص بود رفتم یه مسکن برداشتم خوردم
بعد رفتم سراغ سماور جوش اومده یه چایی با هل و دارچین دم کردم کنارش نقل وقندو پولکی گذاشتم بردم سالن
داشتن صحبت میکردن تا رفتم ساکت شدن
چایی هارو تعارف کردم برگشتم برم آشپزخونه
دیدم عسل از اتاق صدام میکنه رفتم پیشش
داشت با سهیل تو اتاق بازی میکرد
ازم خواستم منم باهاش بازی کنم
منم که عشق بچه رفتم پیششون اول نقاشی کشیدیم
شعرخوندن دست زدم بعد با ماشین های سهیل مسابقه دادیم قرارشد هرکس باخت قلقلکش بدیم
عسل چون کوچیکه نتونست منم شروع کردم قلقلکش دادم
با صدای بلند میخندید وقهقهه میزد
بعداز کمی بازی بچه هارو خوابوندم اومدم بیرون دیدم همهشون با لبخند نگاهم کردن
ولی آرشاویر با اخم یه چشم قره رفت بهم
وا چشه ؟
به لاله گفتم بچه ها خوابیدن ازم تشکر کرد
رفتم که برای شام هم یه چیزی درست کنم
که
لاله:عزیزم شام غذا ی ظهر هست با مامان بخورید ما داریم میریم
من:باشه
رفتن منم رفتم کنار خانم بدرقه کردیم
برگشتم استکان هارو جمع کردم بردم آشپزخونه
ظرفای توی ماشین رو خالی کردم گذاشتم سرجاش
استکان هارو هم شستم
زینب سادات اومد پیشم گفت
_من شام یه چیز سبک میخورم باقی غذای ظهر دست نخورده بود ببر با خودت
_چشم
آخیش مجبور نیستم شام درست کنم تو خونه
یکم کیک آوردم با چایی بردم خانم دادم
وسایلمو با غذا برداشتم آماده رفتن شدم
بعد از خداحافظی راهی خونه شدم
چندروزی گذشت دیگه دستمم خوب شده بود
مشغول کار تو خونه زینب جون بودم عادت کرده بودم بهشون
امروزم چهارشنبه هستش دارم برای فردا که همه میان فکر میکنم چیا آماده کنم
زنگ زدن میخواستم درو باز کنم که
خانم گفت بیا دختر این کیف رو ببر دم در بده به کارمند آرشاویر براش ببره
_چشم
کیف رو گرفتم بردم دم در
دروباز کردم سرمو بلند کردم
_بفرما..
حرف تو دهنم موند این اینجا چیکار میکنه
_تو!اینجا چه غلطی میکنی اومدی از خونه مادر رئیسم دزدی کنی ؟
من:هی درست حرف بزن من اینجا کار میکنم
محمد:اره تو که راست میگی وقتی برم شرکت بهشون میگم که دزد راه دادن خونه
استرس گرفتم اگه بگه اخراج میشم آبروم میره
تا خواستم خواهش کنم نگه کیف رو کشید از دستم رفت سوار ماشین آژانس شد
درو بستم همون جا نشستم زمین
اشکام سرازیر شد خدایا من که تصمیم گرفتم دختر خوبی باشم نون حلال دربیارم چرا اینجوری شد
باید بین چند میلیون آدم محمد کارمند پسر صاحبکارم باشه
شروع به گریه کردم چند دقیقه ای بود همون جوری نشسته بودم گریه میکردم
که یکی صدام کرد سرمو بلند کردم دیدم خانم صدام میکنه
_فرشته چرا اونجا نشستی اتفاقی افتاده
سریع اشکامو پاک کردم رفتم سمت خونه
رسیدم جلوی خونه سرمو انداختم پایین
_چیشده چرا گریه کردی؟
_نه خانم چیزی نشده خاک رفت تو چشمم
_نمیخوای بگی نگو ولی دروغ هم نگو
_ببخشید
رفتیم داخل تا غروب همش حالم بد میشد فکرم میرفت پیش حرف محمد
همش منتظر بودم که آقا با عصبانیت بیاد سراغم
همش حواسم پرت میشد بی دقت کارارو انجام میدادم
آخر سر خانم دستمو گرفت نشوند کنار خودش
_زود باش بگو چیشده اون پسره که اومد کیف رو ببره چیزی گفت کاری کرد بگو تا بگم پسرم حسابشو برسه
_نه کاری نکرد
_پس چیشده زود باش بگو
منم کل زندگیم وبعد از حبس وجریان خواستگاری رو گفتم
ودر آخر حرفای محمد رو
خانم دستمو یکم فشار داد وبعد گفت
خودم حواسم هست اگه پسرم چیزی گفت جوابش با من
خیلی قشنگه…چرا دیر به دیر میزاریش😕
سلام شرمنده یه مشکلی داشتم
خیلی رمانتون قشنگه فرشته جون
لطفا زودتر پارت بزارید 🥺💕
تروخدا بیشتر پارت بدههه 😍😍
خیلی رمان قشنگیه 🙂💜