رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۲۹

4.4
(29)

داشت کفش هایش را پا می کرد که رهام با لباس بیرونی آمد

شب بود و بخاطر خلوتی کوچه ها تا خانه همراهی اش می کرد

او عقب می رفت و رهام جلو

ای کاش…

افکارش را سریع از جاده انحراف به مسیر اصلی هدایت کرد

با قطره ای روی صورتش افتاد نگاهی به آسمان کرد

_ عه داره بارون میاد !

رهام _ قبولش نکنی

حرف بی ربط رهام حواسش را از آسمان پرت کرد

_ چی ؟

رهام همانطور دست زیر بغلش داشت جلویش ایستاد

رهام _ گفتم قبولش نکن فک نکنم انقدر کند ذهن باشی که هضم این دو کلمه واست سخت باشه ؟

_ آها پوریا…هنوز دارم فک میکنم راجبش

صدای بلند رهام اورا چند قدم عقب راند

رهام‌ _ دارم میگم قبولش نکن تو میگی فک میکنی؟بیا برو خودتو بدبخت کن به من چه اصن !

بهت زده خیره اش شد
الان ازدواج او با پوریا چه ارتباطی به رهام داشت ؟
سر پیاز بود یا تهش یلا وسطش؟

شاید هم کل پیاز !

باران کم کم شروع باریدن کرد و تا خانه بیست دقیقه مانده بود
خودش را به رهام رساند

هر چهار قدم او معادل یک قدم رهام بود
شدت باران زیاد شده و داشت سردش میشد
به آن طرف کوچه نگاه کرد
مغازه ها داشتند تعطیل می کردند و روانه خانه هایشان می شدند

مشغول نگاه کردن بود که چیز سیاهی روی سرش افتاد
با تعجب نگاهش کرد

رهام _ بگیر خیس نشی

گوش پالتویش را گرفتو و حالا هردو هم قدم باهم راه می رفتند

این تپش بالا طبیعی بود؟
انقدر صدایش بالا بو که انگار هر لحظه بیشتر قلبش طلب آزادی می کرد

بوی عطر پالتو را به ریه هایش می کشید
کاش می توانست پالتو را بگیرد

رهام _ خداحافظ

تازه فهمید به در خانه رسیده
زنگ در را زده و داخل شد

باران شدت بیشتری گرفته بود

سر بیرون کرد و داد زد :

_ آقا رهاااام

رهام همانجا ایستاده و برگشت
سری به معنای چیه تکان داد

با دستش اشاره کرد تا بیاید

به در خانه که رسید
لب تر کرده و با مکثی گفت :

_ بیاین بالا تا بارون بند بیاد

رهام _ نه هوا خوبه میرم

_ آخه یه امانتی دستم دارین بیاین بهتون بدم

نفهمید از کجا سروکله پوریا پیدا شد

پوریا _ سلام

الهی کاش ازین رعد و برق ها یکی بر کمر پوریا خورده و این خشک میشد

رهام نگاهش را از پوریا سمت او سوق داد

رهام _ هوا خرابه میام بالا امانتیمم میبرم

و قبل از اینکه چیز بگوید داخل شده و در را به روی پوریا بست
قفل را جا انداخت و ریلکس به طرف پله ها رفت

به دنبالش راه افتاده و بی توجه به سروصداهای پوریا داخل خانه شد

تا وارد خانه شد آرمان عین پلنگ دویده و خودش را به او رساند

بدون هیچ سلام و علیکی قابلمه را گرفته و خودش را داخل آشپزخانه انداخت
با کسرا یه تنه کل قابلمه فتح کردند!

لباس هایش را عوض کرده سمت آشپزخانه حرکت کرد

سینی چای را جلوی رهام که سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم بسته بود گذاشت

در خواب خواستنی تر می شد !

ظرف میوه و شیرینی را گذاشته و خواست داخل اتاقش برود

نگاهی به آرمان و کسرا کرد
حواسشان نبود…

گوشی اش را درآورده و نامحسوس عکسی گرفت و فرار کرد سمت اتاقش

دلش می‌خواست تا همیشه باران می بارید و او در خانه آنها می ماند اما فقط نیم ساعت طول کشید تا رعد و برق ها از آسمان شب خداحافظی کرده و رفتند

صدای خداحافظی و تشکر کردن رهام را از بیرون می شنید
بلافاصله بعد از رفتن رهام پوریا بر سرش هوار شد

کاپشن خیسش را درآورده و روی مبل نشست

او همچنان خیره اش بود

نگاه پوریا به میز افتاد

پوریا _ نمیخوای چایی بیاری واسم؟ خوب پذیرایی میکنی!

_ چرا گم نمیشی از زندگیم؟

جمله اش به حدی ناگهانی بود که شیرینی در دهان پوریا خشک شود

پوریا _ چون دوسِت دارم واضح نیست؟

_ پوریا

پوریا _ جانم؟

_ همین الان پا میشی میری خونتون دیگه این ورا پیدات نمیشه چون اصلا دلم نمیخواد دیگه چشمم به قیافه نحست بیافته

پوریا در حال پوست کردن پرتقال نگاهش کرد و لبخندی زد

پوریا _ نگو اینجوری دلم میشکنه

_ بدرک ! پاشو گمشو برو بیرون

پوریا _ ینی واسم چایی نمیاری؟!

_ خیلی پرویی!

وارد آشپزخانه شد و لیوان بزرگی برداشت
قرص خواب آور در آب‌جوش حل کرد
چای پررنگی ریخته و برد جلوی پسرعمه پرویش گذاشت

_ کوفتت کن

روی مبل مقابلش نشسته و تلویزیون را روشن کرد
حواسش بود به پوریا
با ولع می چرید طوری که انگار سالها بود به معده اش چیزی نرسیده بود
چایش را هم خورد کم کم خوابش برد

صدایش را کمی بلند کرد:

_ آرمااان…آرمان!..یه اسنپ بگیر

به محض رسیدن اسنپ کسرا و آرمان این تن لش را داخل ماشین گذاشته و بردند تا خانه اش

پسر پرو خجالت نمی کشید !
شانسش هم انگار در چاه سقوط کرده بود
کسی که دوستش داشت حسی به او نداشت
کسی که دوست نداشت دیوانه وار اورا طلب می کرد
کار دنیا همیشه برعکس بود…

با نوتیف گوشی اش آن را برداشته و تلگرام را باز کرد

سارا _ کی میای ؟

رهام در جوابش نوشته بود
“یکشنبه ”

یعنی فردا می رفت ؟
موبایل از دستش رها شده و جلوی پایش افتاد
دست روی قلبش گذاشت

_ چته تو؟ میره برمیگرده دیگه…برمیگرده

اگر برنگشت چه؟

با صدای آرمان بیخ گوشش جیغ بلندی کشید

آرمان _ زهرمار !

از جا بلند شده و با دو طرف اتاقش رفت
سمت تختش رفته و ملافه را کنار زد
مواجه شدن با خرش سفید تنها چیزی بود که انتظارش را نداشت

بغلش کرده و هق هق را در تن نرم خرس خفه کرد
گریه هایش نفوذ می کردند در آغوش پنبه ای اش

نگاهی به کشوی نیمه باز کرد
این بار هم دستبند زنجیری را یاد برده بود…

خاصیت عشق فراموشی بود!

خرس را کنار گذاشته کشو را کامل باز کرد
دستبند را برداشته و دور دستش پیچید

(با تو تک تک خیابان های شهر را خاطره سازی نکردم
با تو نخندیمو و گریه نکردم
سر بر شانه هایت نگذاشتم
یک دل سیر نگاهت نکردم
قدم هایم برای رسیدن به قرارم با تو برنداشتم
به من بگو چگونه عاشقت شدم؟
کاش تمام عمرم را با تو سپری می کردم
سخت است برایم…
اینکه نمی توانم در آغوشت بگیرم
اینکه نمی توانم داشتنت را فریاد بزنم
اینکه نمی توانم بوسه بارانت کنم
سودای عشق تو تا کجا ادامه خواهد داشت ؟)

به سرعت به دنبال موبایلش رفته و دوباره وارد اتاق شد
خرس را بالای میز انداخت
همانطور که دراز می کشید روی تخت عکسی که از رهام گرفته بود را آورد

موهای خیس روی صورت عجیب دلفریبی می کرد !
موبایل را کنارش گذاشته و بوسه بر روی دستبند زد

تا به حال دلش به همسایگی بودنشان خوش بود
به اینکه می توانست هر روز او را ببیند
با صدای موتورش ذوق زده سمت پنجره برود
وقتی نذری می آورد خودش از همه جلوتر سمت در حیاط بدود

کاش زودتر این حس لعنتی را می فهمید !

فرا می رفت ؟ کی بر میگشت؟

صدای پدر و مادرش را شنید که تازه وارد خانه شدند
ای کاش لااقل می توانست به آنها بگوید در دلش چه می گذرد

_ خدایا یا مهرمو به دلش بنداز یا مهرشو از دلم بردار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

دختره آتیش‌پاره قشنگ شلنگ آب رو به سمت پوریای بیچاره گرفت پسر مردم گرخید😂 حالا این پوریا کیه من پارت‌های قبلی رو زیاد نخوندم متوجه نشدم چه نسبتی باهاشون داره که میاد خونه‌اشون؟

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

پسر عمش عشقم این پسره ی نچسب وثقیل😒

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Batool
3 ماه قبل

وثقیل ینی چی؟😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

😂😂یعنی رومخ

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

ای به چشم آجییییی جون😅😁

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اومدم ولی حالا تو نیستی 😁

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣حالا همین پوریا یه کاری میکنه که آدم دلش میخواد بکشتش🦦🚬

Fateme
3 ماه قبل

اخییی آتی عاشق شدهههه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Fateme
3 ماه قبل

آرهههههههه😍😍
وای پارت گذاشتییی فاطمه🤩🤩🤩

Batool
Batool
3 ماه قبل

ای جان آتوسا بالاخره عاشق شد هوراااااااا بلندشین بچه ها امشب بزن وبکوب داریم 🤩🤩🤩🤣🤣فقط بچم بیچاره تافهمیدم عاشق شده یارش قصد رفتن کرده وای منم از همین حالا دلم برا رهامم تنگ شده آخ که چقدر این پسره خفن وجذاب اصلا روش کراش زدم 😍😍فقط امیدوارم زود برگرده وبا اون دختره سارا هیچ صنمی نداشته باش وای قلبم 🥲اما آخ وامان از این پوریا دوست دارم بشینم تک‌تک موهاشو بکنم بعد خفتش کنم آتوسا رو راحت کنم ازش 😡پسره ی منفور

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Batool
3 ماه قبل

بزن و بکوباتونو بکنین که قراره بعدش گریه کنین😂😂😂
بزا به آتوسا بگم رو عشقش کراش زدی بیاد پخ پخت کنه🤣🤣🤣🤣
از طرف منم بزنش پوریا رو😎

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

چرا این همه خشونت خودم دوستی تقدیمش میکنم به آتی جون😂 😅😁

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
رهام هم عاشق آتوسا عه!
چه شود

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

ممنون قشنگم😍
تو پارت بعدی میارم که عاشق آتوسا هس یا نه😁

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x