نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۸

4.3
(82)

_لازم نکرده ببری براش، بزار بمیره از گرسنه گی!

سینی را روی میز گذاشت و در گوشه ی خانه نشست

_چیه؟نکنه عاشقش شدی!

پوزخند زد…
_عاشق چیه مادربزرگ…فقط دلم براش سوخت!

_دلت غلط کرده…

سرش را تکان داد، از بچه از مادربزرگ نفرت داشت!
اوهمیشه در زندگی پدر و مادرش هم دخالت میکرد و نظر میداد…گاهی باعث دعوا بین انها هم میشد!
حتی زمانی که به خانوادش گفت الهه را میخواد…کلی بد بیراه نثارش کرد و الهه را دختری خراب خواند!

بعضی وقتا، با خود میگفت چرا مادر بزرگ نمیمیره!

حتما اون دختر الان از گرسنه غش کرده!

یهو در وا شد و چهره ی مادر و پدرش نمایان شد…

(دوستان، من یه توضیحی بدم…
اون موقعه که این اتفاق ها افتاد، مادر و پدر مهیار مسافرت بودن…ولی اگر بودند، شاید هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد💔)

مادربزرگ ولی دید امدند خودش را به غش زد…مادر و پدر بالا سرش رفتن، همش میگفت مهیار عاشق شده مهیار عاشق شده!

حیف که همه اینجا نشسته بودند…وگرنه میدانست چطور مادربزرگ را خفه کند تا دیگر حرف بیخود نزد!

با اعصبانیت از جا بلند شد و از خانه بیرون رفت…

_محمد علی
برو ببین داداشت کجا میره

_یا میره قلیون میکشه
یا میره پیشه مائده

(عجب جواب دندان شکنی داد بابام😂🙄)

در انباری را باز کرد، دخترک همانجا نشسته بود…وقتی در باز شد خیال این کرد که براش غذا اورده و چشمانش برق خوشحالی میزد!

ولی وقتی دست خالی مهیار را دید…نگاهش را از مهیار گرفت و سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد

کنارش نشست…

_بخدا داشتم غذا رو می اوردم، اون فتنه نذاشت!

_مهم نیست…

_خیلی گرسنته نه؟

_از صبح هیچی نخوردم…

سرش را تکان داد…

چشمش به زانوی خونی افتاد….

_اون پسره رو که صبح دیدیمش…تو به اون علاقه داشتی؟؟

پوزخند زد!

علاقه؟؟
بیشتر از یک علاقه بود…محمد تمام قلبش بود….
کاش میتوانست بگویید، بخاطر رسیدن به محمد کلی سختی کشیده بود…کلی کتک خورده بود…کلی حرف و منت سرش گذاشته بودند…ولی انگار خدا او را نمیدید!
نمیدید که چطور دارد زیر دست خانواده اش پر پر میشود!
چرا خدا به او رحم نکرد؟ چرا نزاشت او یک زندگی ارام بدون نگرانی و دعوا داشته باشد؟

یعنی الان محمد کجاست؟؟

بینشان سکوت بود…چرا مهیار نمیرفت؟!

در باز شد…هردو چشمشان را در دادند که چهره ی مادر مهیار نمایان شد!

_مهیار برو بیرون میخوام باهاش حرف بزنم

_مامان…

باصدای بلند گفت
_مهیار برو بیرون

مهیار بلند شد و از انباری بیرون رفت

ترس تمام وجودش را گرفته بود!
یعنی با او چه کار داشتند؟؟
میخواست کتکش بزند؟
نفرینش کند؟

او هم کتک خورده بود
هم به اندازه ی کافی نفرین پشتش بود…

به چشمان دخترک نگاه کرد، چقدر زیبا بود!
حیف این دختر، که اینطوری قربانی این ماجرا شد…

_شام خوردی؟

_نه خانوم

_من مادرِ مهیارم

_از…اشنایی..تون خوشبختم!

پوزخند زد…
_تو نمیخوای بگی اسمت چیه؟

_ما…مائده

_اوهوم…اسم خیلی قشنگی داری!

_مَم…نون

_ولی حیف که، بختت مثل اسمت و چهرت زیبا نیست…..!

(نظرتو بنویس💚☘️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh
Setareh
1 سال قبل

آخ بیچاره هردوشون
چقدر از مادربزرگه بدم میاد اه اه

مرسی سحرییی

لیلا ✍️
1 سال قبل

ببخشیدا عزیزم دستش از این دنیا کوتاه‌ست نباید بگم ولی از این مادربزرگ نفرت زیادی دارم چه عجوزه‌ایه😑

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیلا ✍️
بی نام
1 سال قبل

یکم پارت هاروطولانی کن قشنگ بود

بی نام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

هرروز بذاردوست دارم ببینم تهش چی میشه الهی زن عموت چقدسختی کشیده این مادربزرگه هم مثل این نقش منفی فیلماست بازیگریه برای خودش

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

چه مادربزرگ با (عرض پوزش) فتنه ای

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

😂🥲💜🙈

مائده ام
مائده ام
1 سال قبل

سلام به همه
من مائده ام به قول سحری مائده قصمون😁
هر سوالی دارید از من بپرسین
مرسی از سحر قشنگم که داستان زندگی منو گذاشت🥰

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده ام
1 سال قبل

وای سلام مائده خانوم چه حسی دارین رمانتون داره نوشته میشه؟😅

واقعا تا اینجا دلم خیلی واسه مظلومیتتون سوخت آقا مهیارم به نظرم مرد خوبیه خوشحالم که حداقل الان خوشبختین😊

ولی خیلی دوست دارم بدونم سر محمد چی اومد اونم بی‌گناه بود😞

مائده ام
مائده ام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

سلام عزیزم
خب حسه خیلی خوبی دارم،هم من و هم مهیار
محمد هم…دیگه نیست🙂متاسفانه فوت شده😔💔

مائده ام
مائده ام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خدانکنه عزیزم
به سمیراجون زنگ زدم گفتم امشب بیاین خونه ما
تو و علیرضا میاین دیگه؟

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  مائده ام
1 سال قبل

ای وای باز من دیر رسیدم
به سایت خوش اومدین
امید وارم الان خوشبخت باشین👈❤👉

مائده ام
مائده ام
پاسخ به  لیکاوای قدیم آنتونی جدید
1 سال قبل

ممنونم عزیزم 😍😍

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
1 سال قبل

درود* من لابه لای رمانهایی که خونده بودم،میخوندم یا میخونم هم مشابه این داستان تلخ•••• زیاد خوندم درسته بیشتر یا یسری از این داستانها تخیلی هستن اما یجورایی سبکی تاریخی دارن
و درواقع هم ۱۰۰سال یا حتی ۲۰۰سال پیش[ تاریخ قاجار•••• یا قبل از اون ]] باعرض پوزش
همچین مزخرفات و
و،ح،ش،ی بازیهایی در دِه و روستاها زیاد بوده[اصلن من کلمه خون بس یا عروس خون بس میشنوم کُرک پرم میریزه برگهام خشک میشه اگر این و،ح،ش،ی گری نیس پس چیه؟!؟!]
بعد از اون اگر دقیق یادم مونده باشه خداابیامرز ر•ض•ا؛ ش•ا•ه** درحده ممکن این خان و خان بازیها رو تعطیل کرد اما فکرکنم، احساس میکنم طی ۴دهه اخیر
[چ،ه،ل• س،ا،ل] دوباره راه افتادن••••
گذشته از این موضوع دخترها؛زنها
زمان قاجار•••• شخصیتی بیچاره،بدخت بینواا داشتن که معمولا باید ۱۰نحایت۱۲سالگی شوهر میکردن یعنی خانواده هاشون دختربچه هاشون شوهرمیدادن و هزارهزار بدبختی دیگر••••

Zizi
Zizi
1 سال قبل

ببخشید که اینو میگم
ولی مادربزرگ عجوزه ای بوده…
مازا فازا به عاشق شدن نوه هم کار داشته؟:|

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Zizi
1 سال قبل

سرش تو باسن زندگی همه بوده😂😂🙈🙈

اسم ندارمممم😂👩🏼‍🦯
اسم ندارمممم😂👩🏼‍🦯
1 سال قبل

پارت بعدیو میزاریییییی؟

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x