رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۱

4.2
(15)

پشت پنجره نشسته ام باران تندی می بارد، همیشه وقتی باران می بارد برایم هزاران حرف دارد حس میکنم باران زمانی می بارد که ابرها به گریه در می ایند و میخواهند غم درونشان را به همه نشان دهند و انچنان ضربه بر در و دیوار می زنند که صدای بغض الودشان دل هر رهگذری را به درد می اورد و دل سوزی هر عابری را برای خود می خرند که شاید نگاهی نه چندان ممتد به انها کنند و دردل بگویند که ماهم با شما شریکیم.
شاید همین موضوع است که باعث می شود من زمانی که به قطرات انها نگاه میکنم.درخیال خود غرق می شوم و شاید ساعتها تا وقتی که سرعت انها کم نشده خیره به قطراتشان می شوم……
از لحظه ای که به یاد دارم با قطره های باران بزرگ شده ام و در یک خانه شمالی با یک حیاط بزرگ که هر وقت دلم می گرفت به سراغ گلهایش می رفتم و برایشان حرف می زدم….از شبنمی که بر روی گلبرگها می نشست لذت میبردم و با رایحه ی خوشبویشان نفسم را عطرآگین می کردم.دلم بعضی وقتها حتی برای گلها هم می سوخت، با این همه زیبایی چه زود باید تمام می شدند و بار سفر را می بستند….
همیشه مادربزرگم می گوید گلها خیلی قشنگند ولی همیشه قشنگ نمی مونند، یک روزی از بین می روند وقتی نگاه به موهای سپیدش می کردم، راز دلش را می فهمیدم، معنای گفته هایش برایم کاملا روشن بود، خرمن موهای سفیدش یاداور روز های خوب جوانیش بود و حالا که من نوه اون در روبرویش می نشستم به یاد گذشته اش می افتاد و جوانی از دست رفته اش را در من جستجو می کرد با این که خیلی پیر شده بود ولی هنوز چشمان روشنش، موهای سفید بلندش، قدش که دیگر داشت رو به خمیدگی می رفت، نشان از این می داد که چه دختر زیبایی بوده، برایم می گفت که پدربزرگم،(منظورش شوهره مادربزرگش بوده)لب جوی اب عاشق لپهای گلی اش شده و راه برا برای هزار تا رقیب بسته، می گفت که پدربزرگ با یک سیب قرمز مثل افسانه هایی که شنیده بودم حرف عاشق بودن رو در گوشش زمزمه کرده و اون چه ساده دل به مرد زندگیش داده و باهاش هم قسم شده که در پیچ و تاب زندگی تنهاش نذاره…..
می گفت یادم می اد یه روز داشتم موهام رو در کناره اب می بافتم که امد و دسته گل قشنگی رو به دستم داد و گفت بیا خانم دریا، لابه لای موهات بزار و قشنگی اونها رو چند برابر کن……
گلهای رنگی، قرمز و سبز و ابی چقدر با نشاط بودند….
انگار همگی داشتند برایم شعر خوش عاشقی می خوندن…….
مادربزرگ هر وقت حرف می زد از گوشه چشمهایش، قطرات اشکش جاری میشد و مرا در بقیه حرفایش گم میکرد….
همیشه از عشق به پدربزرگ می گفت از اون همه خوبی، اون همه مردونگی، مردی که لحظه هایش را پر کرده بود، پدر فرزندانش…..
حالا فقط اون مونده بود با یک صندوقچه، یک رویای واقعی، و فرزندانی که یاد اور تنها عشق جوانیش بود…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

سحر مهدوی

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
مدیر
1 سال قبل

سحر جان اون یکی رمانتو یا تموم کن یا ب جایی برسونش بعد جدید شروع کن
وگرنه تایید نمیشه

Fatemeh
مدیر
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بیشتر سعی کن😂

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x