رمان کوچهباغ پارت ۹
* سخنی با مخاطب
با سلام به عنوان یه نویسنده حمایت و دلگرمیهاتون باعث میشه با انرژی به کارم ادامه بدم اما چند وقتیه که مثل سابق نه تنها من رمانهای بقیه رو هم حمایت نمیکنین ما با عشق کارمون رو انجام میدیم به امید نظرهای قشنگتون ، مطمئن باشید انتقاد و نقدی هم باشه با جون دل پذیرا هستم
ولی اگه جو گرم و حمایت زیاد نباشه این پارت آخرم خواهد بود .
کوچیک شما لیلا مرادی *
گوشیش را روشن کرد پنج تا میسکال از ترانه داشت ،
اوه اوه با یادآوری سفر شمال محکم بر پیشانیش کوبید
این روزها عجیب فراموشکار شده بود تا شماره اش را گرفت انگار که رویش خوابیده بود صدای جیغ پرحرصش پرده گوشش را لرزاند
گذاشت حسابی خودش را خالی کند
_ای الهی رو تخته بشورنت بابا برای چی میگن پس گوشی همراه ، خب اون بیصاحابو یه نگاه بنداز…آخ من روانی شدم از دستت دیگه چرا سایلنتش میکنی آخه ؟
لبخندی به حرص خوردنهایش زد
_خب صداش اذیتم میکنه ببخش دیگه خواهری
با حرفش جریتر شد
_خواهری و کوفت…خواهری و مرض…کدوم گوری تو ؟
_واقعا ممنونم انقدر بهم لطف و عنایت دارین موندم چه جوری جبران کنم
_خبه خبه واسه من لفظ قلم حرف میزنه پاشو بیا اینجا حوصلم پوکید
ابرویش بالا پرید
_فکر کردم واسه سفر بهم زنگ زدی !
_خب خنگ من بیا اینجا برنامهریزی میکنیم دیگه…سپیده اینا هم هستن جمعا میشیم شش نفر
_عالیه بزار یه چرت بزنم اومدم
پوفی کشید
_خواب به خواب بشی تو باشه منتظرتم
تماس را قطع کرد و ملحفه را روی خودش کشید ، انقدر خسته بود که سریع خوابش برد
با صدا زدنهای مادرش از خواب بلند شد
_نازی…نازنین بیدار شو دختر
با خواب آلودگی یک چشمش را باز کرد و خمیازه ای کشید
_مگه ساعت چنده مامان…پوف بزار یه خورده بخوابم
چشمانش داشت دوباره گرم خواب میشد که با صدای جیغ مادرش یک متر پرید بالا
مریم خانم با حرص و دست به کمر جلویش ایستاده بود
سیخ روی تخت نشست موهایش انگار که برق گرفته باشد نامرتب و سیخ سیخی شده بود
با تاسف سر تکان داد و نچ نچی کرد
_ دختر مگه کری…دارم میگم ترانه کارت داره
عین گیج و مستها به مادرش زل زده بود
ترانه….ترانه
وای بلندی گفت و از روی تخت پرید پایین
مریم خانم هاج واج وسط اتاق ایستاده بود
_چیشده جنی شدی الحمدالله !!
سراسیمه و با عجله در کمد را باز کرد
_دیرم شده مامان من شب برمیگردم
میدانست الان برود پیش ترانه کلهاش را میکند سه ساعت خوابیده بود اصلا چرا متوجه نبود ؟ این قرص های جدیدش هم عجیب خواب آور بودن
پنج دقیقهای آماده شد و با سرعت خودش را به خانه شان رساند
تا وارد خانه شد عین میرغضبها جلوی در به استقبالش ایستاده بود از قیافهاش میشد بفهمد که کارش ساخته بود
قبل از آنکه چیزی بگوید به دفاع از خودش دستانش را به حالت تسلیم بالا برد
_جون تری خواب مونده بودم…
انگار که دکمه آتشفشان را فعال کرده باشند از حرص منفجر شد
_جون خودت…واقعا آدم بیخیالتر از تو ندیدم ساعتو نگاه کردی ؟
با مظلومیت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
چشم غره ای برایش رفت و در هال را بست
_خبه واسه من ادای مادر مردهها رو در نیار کسی خونه نیست بریم تو اتاق
با تعجب سرش را بالا گرفت و پشت سرش به سمت اتاقش حرکت کرد
_چرا…مامانت اینا کجان مگه ؟
_رفتن کرج عمم یکم مریض احوال بود شب برمیگردن
آهانی گفت و وارد اتاق شد
ترانه هم مثل خودش تک دختر بود و میشد گفت تنها کسی که در دانشگاه باهاش صمیمی بود همین ترانه بود
دختر بانمکی بود و برعکس او که ریزنقش بود کمی اضافه وزن داشت که خیلی هم بهش میامد
برخلاف او پرحرف و اجتماعی بود که همین رفتارش باعث صمیمیت بینشان شد
بعد از کلی صحبت و برنامه ریزی قرار شد برای روز پنجشنبه که میشد دو روز دیگه به مازنداران سفر کنند
میماند راضی کردن خانوادهها که پدرش تا شنید با خوشحالی ازش استقبال کرد و تاکید داشت که این سفر آن هم بدون خانواده برایش نیاز است
اما مادرش با هزار زور ، خواهش و تمنا راضی به این سفر شد حرفش هم این بود که شش تا دختر تنها تو جاده و سفر هزار جور مشکل سرشون میاد
نگرانیش را درک میکرد اما بهش اطمینان داد که هیچ خطری تهدیدشان نمیکند و آنقدری بزرگ هستند که از پس خودشان بربیایند
قرار بود همه وسط میدان با هم حرکت کنند ترانه ماشین خودش را میآورد دست فرمانش حرف نداشت
کلا دو تا ماشین بودن که در هر کدام سه نفر سوار میشدن ،
چمدانش آماده بود مادرش حسابی غر میزد
_آخه دختر یه سفر یه هفتهای این همه وسیله میخواد…مگه قراره یه ماه بمونی ؟
چه میگفت همیشه همینطور بود حتی خانه عمهاش هم میخواست یک روز بماند همه نوع وسیله ای از نخ و سوزن گرفته تا جعبه کمکهای اولیه همراهش بود
به قول ترانه با وجود او نیازی به نیروهای امدادرسانی نبود مجهزِ مجهز
به افکارش خندید و مشغول آماده شدن شد
یک مانتو ، مدل شومیز کرم رنگ که طرح سنتی روی سینه و آستینش کار شده بود را پوشید با شال و شلوار سرمه ای
نیازی به آرایش نبود به زدن یه رژ کالباسی بسنده کرد و کمی عطر به خودش زد بعد از برداشتن کیف و موبایلش از اتاقش بیرون زد
مادرش جلوی در اسپند به دست منتظرش بود
با خنده گونه اش را بوسید
_الهی قربونتون بشم سفر قندهار دارم نمیرم که یه چند ساعت راهه دیگه !
چپ چپ نگاهش کرد و اسپند را دور سرش گرداند
_تو که مادر نیستی بفهمی…آروم راه بریدا رسیدین حتما بهم خبر بده
کفشهایش را پوشید و باشهای گفت
_حتما حتما چیزی نمیخوای…سوغاتی برات چی بیارم مریم بانو ؟
بالاخره لبخند بر لبش نشست
_سلامتیت چیزی نمیخوام مادر برو تا صدای بابات در نیومده
همان موقع صدای بوق ماشین بلند شد
_بیا دیدی گفتم
خندید و دستی برایش تکان داد
پدرش با دیدنش از ماشین پیاده شد و چمدانش را در صندوق عقب جا داد
در راه کلی سفارش و خرده فرمایشات کرد که چکار کنند و نکنند
پدر و مادرش را درک میکرد همین یک دانه بچه را داشتن و نگران بودن که اتفاقی برایش نیفتد اما نازنین با خود فکر میکرد که این کنترل کردنها زیاد از حد موجب آسیب بیشتر میشود
در این سن یک سفر دخترانه برایش نیاز بود تا تجربه های زیادی پیدا کند
همه بچه ها آمده بودن از ماشین پیاده شد و چمدان را از پدرش گرفت
_خب دیگه با من کاری ندارین جناب کیایی ؟
اخم شیرینی کرد و دماغش را کشید که صدای آخش در آمد
با حرص بینیش را مالید
_وای بابا میخواین بشم شبیه پینوکیو !
با لبخند گونه اش را بوسید
_تو نازنین قشنگ منی اونجا رفتی ما رو فراموش نکنیا هر وقت بیکار بودی بهمون زنگ بزن
در آغوشش کشید و گفت
_ای به چشم…هر چی شما بگید دیگه برم وگرنه تری با اون نگاهش منو میخوره
پدرش با حرفش خنده کوتاهی کرد و سری تکان داد
بعد از رفتن پدرش به سمت بچهها رفت و یکی یکی با همه سلام علیک کرد تا رسید به ترانه
با شیطنت ابرویی بالا انداخت
_چیشده کشتی هات غرق شدن سگرمههات تو همه !
پشت چشمی برایش نازک کرد و جلوتر ازش به سمت ماشین حرکت کرد
_نه والا شما خوب باشین ما هم خوبیم عین کوالا چسبیده بودی به بابات ول نمیکردی که
با خنده به لفظ کوالایی که بهش داده بود خندید و پس گردنی آرامی بهش زد
_حالا من شدم کوالا دیگه نه ؟
خواست بهش بتوپد که نیلوفر مابینشان ایستاد و با کلافگی گفت
_تو رو خدا تمومش کنید به شما باشه تا شب هم میخواین کل کل کنین…بابا داریم میریم سفرا !!!
با حرف نیلوفر هر دو به این نتیجه رسیدن که بحث و کل کل را برای بعد بگذارند تا سفر بهشان حسابی خوش بگذرد ، هر چند همین کلکلها بود که همه چیز را زیبا میکرد
نیلوفر همراه آنها در صندلی عقب نشسته بود دختر لاغر اندام با چهره ای گندمگون بود که حسابی شاد و پر انرژی بود و با شوخیها و خاطرههایی که برایشان تعریف میکرد از فکر و خیال دورش میکرد
با این اکیپ مطمئنا یک هفته هیجان انگیز را پشت سر میگذاشتن قرار بود در ویلای پدر ترانه این یک هفته را بگذرانند هم دوبلکس بود و هم کنار دریا
هر چه که میگذشت اطرافشان از حالت بیابانی به سرسبزی و کوهستانی تغییر میکرد صدای آهنگ تا ته زیاد بود و نیلوفر با مسخره بازیهایش باعث خنده شان بود
ماشین سپیده از جلویشان سبقت گرفت و بوقی زد اصلا اونا یه وضعی بودن شانس آوردن مامور پلیس این نزدیکی ها نبود وگرنه همین اول سفر مجبور میشدن کت بسته بروند بازداشتگاه و آب خنک بخورند
بین راه ایستادن و بعد از خوردن ناهار در یک رستوران سنتی و کلی عکس و سلفی به راهشان ادامه دادن
ترانه خسته شده بود و حالا جایش نیلوفر پشت فرمان نشسته بود ، برعکس او اصلا دست فرمانش خوب نبود و با هزار زور و التماس توانسته بود مادرش را راضی کند تا برایش ماشین بگیرند دست خودش هم نبود زیادی تند میرفت
دیگر هوا تاریک بود که رسیدن نایی برایشان نمانده بود به محض رسیدن هر کدام در اتاقی جداگانه رفتن انقدر خسته بود که به سه نشده خوابش برد
صبح بود که با برخورد نور خورشید به صورتش از خواب بلند شد یک دقیقه زمان برد تا از جا و مکانش با خبر شود
نگاهی به دور و بر خودش کرد یک اتاق سی متری با دیوارای سفید و وسایلی به رنگ یاسی که بهش آرامش را تزریق میکرد
باید حتما به خانه زنگ میزد حتما تا الان نگران شده بودن
شماره مادرش را گرفت با دو بوق جواب داد
_دختر تو نباید وقتی رسیدی یه زنگ بهم بزنی من باید از نرگس خانم بشنوم که دیشب رسیدین هان ؟
ابروهایش بالا پرید نرگسخانم مادر ترانه بود یعنی انقدر نگران شده بودن که از خاله نرگس خبر گرفته بودن !! وای خدا
از روی تخت بلند شد و همانطور که در چمدانش را باز میکرد گفت
_تا رسیدیم خوابم برد تازه بیدار شدم مامان حالا که چیزی نشده خوبی خودت بابا کجاست ؟
پوفی کشید
_باباتم اینجاست میخواد باهات صحبت کنه فعلا از من خداحافظ
با مادرش خداحافظی کرد و مشغول صحبت با پدرش شد با این نگرانیهای بیش از اندازهشان خدا به دادش برسد این یک هفته را چطور میگذراند خدا میدانست
همیشه خودش را با ترانه مقایسه میکرد او هم تک دختر بود اما خانوادهاش حسابی او را آزاد و رها گذاشته بودن شاید همین
کنترلکردنها بود که از او یک شخصیت وابسته درست میکرد تا ابد که نمیتوانست با پدر و مادرش زندگی کند
در تصمیمش مصممتر شد سرکار که برود نیمی از مشکلاتش حل شدنی بود
از اتاقش بیرون رفت و به سمت پلههای طبقه پایین روانه شد میان راه بود که چشمش به سحر خورد دختر یکی از دوستان پدرش بود که همکلاسیش هم بود
نگاه او هم بهش افتاد لبخندی بر لب نشاند و ضربه ای به شانهاش زد
_ساعت خواب بابا…دختر چقدر میخوابی اینجوری بخوای پیش بری کل سفر رو فقط خوابی
لبخندی به شوخیش زد و همراهش از پله ها پایین آمد
_قول میدم این یه هفته رو کلا بیدار بمونم خوب شد ؟
تا وارد سالن شدن چشمشان به ترانه و نیلوفر افتاد که داشتن در سالن دنبال هم میکردن
هر دو با تعجب نگاهی بهم انداختن اینجا چه خبر بود ؟
سپیده و آوا هم از خنده روی مبل ولو شده بودن نیلوفر معلوم نبود چه آتیشی سوزونده بود که با جیغ میخواست از زیر دستش فرار کند…ترانه هم ول کنش نبود
_وایسا ببینم میری با گوشی من پیام میدی نشونت میدم
نیلوفر پشت مبل قایم شد و تند تند گفت
_غلط کردم…غلط کردم
تا ترانه را در نزدیکیش دید جیغش هوا رفت و با یک جست از پشت مبل بیرون آمد و خودش را پشتش قایم کرد
_نازی دستم به دامنت تو حرف این وحشی رو بهتر میفهمی یه کاری کن
هاج واج بینشان ایستاده بود و نمیدانست چه کند
ترانه همانجا وسط هال ایستاد و دستش را به کمر زد
_بیا بیرون ببینم ترسو اون موقع که داشتی اون غلطو میکردی باید فکر اینجاشم میکردی یه وحشی نشونت بدم من
ترانه عصبانی که میشد کسی جلودارش نبود حتی او هم از قیافهاش ترسیده بود چه برسد به نیلوفر که البته حقش بود یک بلایی سرش بیاید
نگاه شماتت باری بهش انداخت و نچ نچی کرد
_تقصیر خودته دیگه کرم داری مگه ؟…
حرفش تمام نشده بود که دید ترانه دست نیلوفر را کشید و انداختش روی زمین و خودش هم روی شکمش نشست و با قلقلک به جانش افتاد
نقطه ضعف نیلوفر را خوب فهمیده بود او هم فقط میخندید و سعی میکرد یکجوری خودش را از زیر دستش نجات دهد
در آخر با میانجیگری خودش و بقیه توانستن آن دو را از هم جدا کنند
ترانه هنوز هم از دستش شاکی بود
_برو خدا رو شکر کن بچه ها جونتو نجات دادن وگرنه آدمت میکردم
تمام حرف هایش با لحن جدی بود ولی همه خوب میدانستن که دارد شوخی میکند این یه هفته با شیطنت هایشان قرار بود چه بشود خدا میداند، روز اول که اینطور از آب در آمده بود
آوا با لیوان های آب پرتقال وارد هال شد و روی مبل تکی نشست
_بچه ها قراره همینجور تو خونه بمونیم ؟
بابا بریم یه گشتی…جایی حوصلم سر رفت
به تبعیت از حرف آوا گفت
_راست میگه بچه ها تا هستیم باید بریم بیرون و گردش وگرنه اگه قرار بود تو خونه باشیم که همون خونه خودمون بهتر بود
همه اعلام موافقت کردن
از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت
_میگم بچه ها شما گشنتون نیست ؟
انگار که منتظر همین جملهاش بودن عین قحطیزدههای سومالی به یخچال هجوم بردن
پدر ترانه قبل از سفرشان به مش حسین سرایدار ویلا سپرده بود که حسابی یخچالشان را پر کند
وقتی که حسابی دلی از عزا در آوردن هر کدام روانه اتاق هایشان شدن تا برای بیرون رفتن آماده شوند
عالی بود لیلا گلی
من نمیدونم چرا ولی بد جور سر این جمله خندم گرفت 🤣
عین قحطیزدههای سومالی به یخچال هجوم بردن
قربونت ماه بانو جونم😍🤗
آره اتفاقا منم خندهام میگرفت اینطوری نوشتم😂
به نظرتون تو این سفر چه اتفاقی میفته ؟
والا اصلا نمیتونم حدس بزنم چه اتفاقی می افته..شش تا دختر رفتن سفر و ماجرا مشخص نیست
ولی خب تنها چیزی که میگم اینه شاید پیامی که نیلوفر با گوشیش داده ربط داشته باشه
واقعا سخته بخوام حدس بزنم
آره خب تو پارت بعدی متوجه میشید😁
نه بابا نیلوفر مثل اینکه سر شوخی گوشی تری رو برداشته بود و به جاش به دوست پسرش پیام داده بود چیز خاصی نبود😂
آهان
چون من واقعا نتونستم بفهمم
گفتم شاید این باشه 😞
ولی عجب دوستایی داره نازی 😁
دوستای تخیلیش هستند فقط موضوع کلی زندگیش رو برای رمان برداشتم بقیهاش ساخته ذهن خودمه😁
به هر حال قشنگ نوشتی
مرسی از انرژیت سعیدهجون😂
تواام 🤦🏻♀️
ولی خب آدم وقتی به نویسندگی علاقه داره هر چیزی که میبینه،میشنوه ی داستانی تو ذهنش میاد و دوست داره هر چه زودتر بنویسه
توام اینو واقعا قشنگ نوشتی..این پارت شاد در بود و دوست داشتم
با این که کل کل بین دوستا رو اصلا دوست ندارم تو رمان
اصلا بیشتر رمانا دوست دارم دختره دوستی نباشه..بس که حوصلم روسر میبره و از داستان دور میشن
ولی این قشنگ بود. و تمام جملات باعث میشد خندم بگیره
موفق باشی لیلا جان ✨
خب چون اسم کراشمو گذاشتی بردارش تا دیگه نگم 😂🤣
نه منم کلکل و این داستانا رو دوست ندارم ولی رمان فقط عشق و عاشقی و نقطه اوج نیست یه فرودهایی هم داره همش که نباید بلا سرش شخصیتها نازل بشه پارت بعدی یه تغییراتی تو داستان قرار داده میشه
مرسی از نظرهای قشنگت سعیده جونم🤗
🤦🏻♀️🤦🏻♀️آها پس کراش..
به هر حال عالی و بی نظیری
عالییی بود لیلا جون خوشگلممم😍❤😘
دقت کردی چه لوس قربون صدقه هم میریم😂😂
مرسی نیوش جونم خوشحالم که خوندی❤
😂😂😂😂😂من تو واقعیتم همینم🤣
فدات😍
🤦♀️🤣
وای خدا دعوای ترانه و نیلوفر چقدر خوب بود😅😅😅
عالی بود لیلایی خشته نباشی🥰😘
آره گیس و گیسکشی بود🤣
مرسی غزالی که وقت گذاشتی خوندی😘
😂😂😂
وظیفس لیلایی🥰🥰😘
عشق منی تو😘
😘قلبمی🥰🥰
#حمایت_از لیلا گلی🤓♥️
به به موچتریمون هم که اومد😍🤗
بچه هااا من دیر کامنت های اینکه قراره با هم رمان بزارید رو خوندم ننوشتم رمانم رو🥺🥺
فعلا برم رمان هایی که گذاشتین بخونم بعد میرم مینویسم احتمالا فردا تایید کنه ادمین
برم بخونم بینم چی کردی لیلا جون😜♥️
برو دختر منتظرتیم 😊
مرسی که سر زدی و امیدوارم از خوندنش حسابی لذت ببری🤗
واییی لیلا چقد سر این پارت خندیدم ترانه منو یاد دوستم میندازه کل کل هامون🤣🤣🤣🤣 پارت زیبایی بود واقعا خاطرات برام زنده شد میگم لیلایی تو اینقد از شمال حرف زدی که دلم میخواد همین الان بلند شم بیام این چه وضعشه خدایی خودت اونجا داری حال میکنی ما هم توی این گرما هی هوای شمال میزنه به سرمون🥺😜🤣🤣🤣
عالی بودش لیلا جونم منتظر پارت بعدی به شدت هستیم♥️😘
#حمایت از نویسندگان
آره😂😂
خوشحالم که خوشت اومده
میخواین همه بیاین شمال روم آوار بشین
منم ننوشتم اگه بنویسم واسه صب میزارم
آره منم🙂
لیلا بانو انقد قلمت و رمانت عالیه که جز کلمه ی عالی چیزی نمیشه گفت
منم دیر دیدم کامنت هارو و فردا پارت میزارم
جون لیلی جدی میگی🙄
وایی قلبم🤒💕
ممنون لیلا جان 👏💞
ممنون از نگاه قشنگت😍
دمت گرم لیلا جونی😘😘
با این اکیپی ک رفتن سفر صد در صد یه گندی بالا میارن ک امیر جونم مجبور میشه جمعش کنه😁😂
اوه اوه ببینیم چی میشه🤣
الان نازی رو صدا میکنم 🤣
به چه حقی به شوهرش میگی(…)من تکرار نکنم🤦🏻♀️🤣🤣
😁🤣
والا دیگه
اینجاست که بگم ستی عفریته🤣🤣🤣
من رو امیر تو رمان کراشم وگرنه امیر نازی به چه درد من میخوره؟؟؟ ارزونی خود نازی😁
من خودم عشق واقعیم رو دارم پیدا میکنم🤣🤣🤣
به به میبینم ستی عفریته عاشق شده
نازی دست رو دلم نزار ک دلم خونه🤣🤦♀️
یکی از دوستام میره سرکار رو یکی کراش زده اساسی🤣🤦♀️
بعد داشتم بهش راهنمایی میکردم چیکار کنه بعد احساس کردم چقدر بدبختم ک رو آدم واقعی و قابل دسترس کراش نزدم🤣🤦♀️
جات خالی کلی افسردگی گرفتم الانم تو خیابون به پسرا شماره میدادم شاید یکی گرفت منو🤣🤣🤣🤣
وای عزیزم بخدا نمیدونم چرا ولی حس میکنم تودرآینده ارهممون خوشبخت ترمیشی البته بایه شوهر سوسول وباکلاس
امیرعلی توپارت قبلی واسه لیلا کامنت گذاشته
شاید یکی منو گرفت 🤣🤣🤣🤣🤣🤦🏻♀️
آهان حالا شد 🤣🤣
چه دوستای باحالی خسته نباشی عالی بود
بله😊
قابل شما رو نداره خواهری😍😘
زیبا بود ..
خداقوت نویسنده ♥️
مرسی از نگاه قشنگت عزیزم😊🤗
خسته نباشید عالی بود نویسنده فقط کاش میدونستم پارت گذاری این رمان دقیق چه روزایی هست چون من همیشه نمیام توسایت وحیفممیاد قلم به این زیبایی رونخونم واقعا تواین سایت رمان شما وغرامت بهترینن نمیگم بقیه رمانا بده نه ولی خب من این سه تارمان رومیپسندم بوی گندم،کوچه باغ وغرامت ….پرقدرت ادامه بدین موفق باشید یا علی
اللهم صلی علی محمد و آل محمد💃💃💃💃💃
داری بندری میرقصم
یکی از خواننده های خاموش از سوراخش اومد بیرون💃💃💃
از سوراخش اومد بیرون 🤣
واه سوراخ چیه عزیزم من یه مادرم بچمهم کوچیکه بیشتر آخره شبا میام سایت سرمیزنم دیگه اون موقع کسی نیست برای همین کامنت نمیذارم ولی رمان بوی گندم و کوچه باغ وغرامت رومیخونم امتیازهم میدم فقط کامنت نمیذارم
بامداد عاشقی:
اگه کسی مثل ایشون خواننده خاموش رمان منم هست بیااااد کامنت بزارن😞
به شدت نیازمند انرژی هاتون هستم
عزیزم شایدخیلی ها بخونن وبلدنباشن کامنت بذارن یانتونن ولی شما این کارروبخاطرعلاقه ی خودتون انجام میدید ونبایدکاری به بقیه داشته باشین مهم خواسته ی شماست
بله میدونم به خاطر علاقه است.خیلی هم دوست دارم
ولی خوشحال میشم کامنت بزارن برام
انرژی بیشتری برای نوشتن میگیرم
انرژی شما علاقه ی درونیتون هست من خودم هم شاغلم هم یه مادر خیلی خسته میشم ولی بازم عاشقانه کارموانجام میدم
موفق باشید 😊
ما هم از روی علاقه انجام میدیم
ولی خب وقتی کسی کامنت نمیزاره میگیم لابد خواننده نداره..پس با چه امیدی اصلا بزاریم تو سایت 😞
رمانتون روتاحالانخوندم ولی در اسرع وقت میخونم وبراتون آرزوی موفقیت دارم
خوشحال میشم بخونی ملیس جان
ممنونم 💛
مرسی نمیدونین همین کامنتتون چقدر روی کیفیت کار نویسنده تاثیر داره بازم ممنون😍
اگه حمایت باشه دو روز در میون ، بوی گندم رو هم گذاشتم هنوز ادمین تایید نکرده فکر کنم قبلا هم کامنت گذاشته بودی ملی جون
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم مرسی از دلگرمیت❤
آره عزیزم گفتم من بچه دارم برای همین وقت نمیکنم مرتب کامنت بذارم سرم زیادی شلوغه ولی رمانتون روهمیشه میخونم وخیلی هم قلمتون رودوست دارم
لیلا جان چرا بوی گندم پارت گذاری نمیشه
ادمین تایید نکرده😞
ای بابا معلوم نیس کی تایید بشه باز رمانا
اوهوم
تانسو چیشد قرار بود به آقا قادر پیام بده
قبول نکرد🙂☹️
نمیدونم🤷♀️
ولی فکر نکنم قبول کنند😶
خب وقتی اینجوری بی نظمی میکنند ما هم مجبوریم اعتراض کنیم
دقیقا من میخواستم به فاطمه بگم اما متاسفانه تلگرامم قطعه هر کی آیدیشو داره بهش بگه
برین توی رمان دلارای، کامنت بنویسین که تایید کنه
من خیلی اونجوری بهش گفتم تایید کرد
عالی بود قشنگم قلمت خیلی خوبه❤️
چقد دعوای باحالی بود زیاد دردناک نبود دوست داشتم یکم یکیشون گریه کنه حس خوبی ب دوستای نازنین ندارم نمیدونم چرا ولی از این مدل دوستی ها خوشم نمیاد
ولی کاش پسرا هم بودن😁😁