نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت28

4
(2)

کارگردان=خانم بل ببخشید من میخواستم یه سوالی ازتون بپرسم
من=بفرمایید در خدمتم
کارگردان=شما…میتونم بگم که همه معیار های زیبایی کره رو دارید
من=ممنون از تعریفتون
کارگردان=و همینطور توی این چند دقیقه ای که توی فیلممون بازی کردید واقعا خوب بازی میکنید
من=خیلی ممنون
کارگردان=من میخواستم بپرسم که میشه توی سریال جدیدی که میخوام بسازم بازی کنید؟
من=من متاسفم اما من همینجوریشم کلی کار رو سرم ریخته واقعا نمیتونم امروز رو هم اجازه گرفتم و بخاطر خانم کیم اومدم و اینکه من بازیگر نیستم من فقط دانشجو هستم که برای ادامه تحصیل به کره اومدم
کاملا تعجب کرده پرسید…
کارگردان=شما کره ای نیستین؟
من=نه من کره ای نیستم
کارگردان=به عنوان یه دانشجو که از یه کشور دیگه اومده خیلی خوب کره‌ای صحبت میکنید!وخیلی شبیه کره‌ای ها هستید!!
من=ممنون:)
کارگردان=خب پس به پیشنهادم فکر کنید،اگه تصمیمی گرفتید بامن تماس بگیرید
من=چشم ممنون از پیشنهادتون
آروم آروم،داشتم به سمت خونه میرفتم تو فکر پیشنهادش بودم…رسیدم خونه سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم…
طبق معمول صبح زود با صدای آلارم از خواب بیدار شدم فکرم فقط رو پیشنهاد آقای کارگردان بود…اه خدایا دیرم شده بود!حاضر شدم و سریع خودمو رسوندم…همین که از دانشگاه بیرون اومدم تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به آقای لی
-آقای لی میشه امروز هم نیام رستوران؟
-چه خبره خانم بل؟مطمئنین که چیزی نشده؟
-نههههه واقعا چیزی نشده فقط خواستم امروز استراحت کنم فکرم خیلی مشغوله فک نکنم بتونم کار کنم
-اشکالی نداره امروز هم به خانم کانگ میگم جای شما کار کنه
-خیلی ممنون،ببخشید
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم…روز بعدش کارگردان بهم زنگ زد و قبول کردم فیلم رو بازی کنم و ازاون روز ب بعد هرروز میرفتم سرفیلمبرداری…هر روز خانم کیم رو میدیدم اونم تو فیلم بود…خوب بود و 1سال وچندماه رو همینطوری گذروندم تا اینکه فیلم تموم شد…زیاد طول نکشید که سریاله معروف شد و فالوورام جوری زیاد شدن که خودمم باورم نمیشد…مردم بد جور از سریاله و من خوششون اومده بود و هرچی بیشتر میگذشت معروفتر میشدم و البته بگم به اسم الی هان بیشتر میشناختن منو و به همین اسم معروف شدم…

بیکار نشسته بودم و حوصلم سررفته بود،بادیدن دعوت نامه های روی میزم تصمیم گرفتم یه نگاهی بهشون بندازم…هرکدوم ازیه کشور!همینطور تندتند ردشون میگردم تااینکه روی یکیشون مکث کردم…ازکشورم!اتفاقا این ماه کره باهاش فیلم مشترک می‌ساخت و منم توش نقش داشتم…کنجکاو بازش کردم و با اسمی که دیدم یاد گذشتم افتادم…تاسیس شرکت،اونم مال کی؟ویلیام واتسون!یکم توفکر بودم و بلاخره به نتیجه رسیدم…تلفنمو برداشتم و زنگ زدم کارگردان…
-بله خانم هان؟
-سلام خوبین آقای سو
-ممنون شما خوبین
-آقای سو گفتین بایه شرکت هماهنگ میکنین که فیلمبرداری رو اونجا انجام بدین درسته؟
-بله چطور
-و گفتین که میخواین تو ی شهرستان باشه مگه نه؟
-درسته
-خب هماهنگ کردین؟
-هنوز نه واسه چی؟
-یه دعوت نامه دارم ازشهرم…گفتم اگه ممکن باشه بعداز تاسیسش همونجا فیلمبرداری رو انجام بدیم…آشنان!
-این که خیلی عالیه!باهاشون صحبت کردین؟
-صحبت میکنم
-خیلی ممنون ازشما
-خواهش میکنم،پس هماهنگ میکنم بهتون خبر میدم…
یکم قدم زدم و دورتادور خونه رو طی کردم و آخر زنگ زدم آقای واتسون اما جواب نداد…چند باری زنگ زدم کلا جواب نمیداد اما نگرانش نبودم،چون حضوری میتونستم باهاش صحبت کنم…باهمکارا که برگشتیم همگی رفتیم به شهرکوچیکم!شهری که کلی خاطره ازش داشتم…روز قبل رفتم خرید و لباسای ساده اما خوشکلی رو خریدم…کل شب رو نتونستم بخوابم…آقای هوانگ هم باهام بود…آقای هوانگ و همسرشون از بهترین دوستام بودن که درجریان کل گذشته و حالم بودن…بلاخره صبح شد و بعدحاضرشدنم راه افتادم…رسیدم و بعدکلی رفت و آمد و اینطرف اونطرف رفتن بلاخره رفتم یه جانشستم…درست روبروی ویلیام…خوب حواسم بود که چطور بهم زل زده بود اما برو خودم نمیاوردم،بلاخره بلندشدم و رفتم سمت آقای واتسون و اونم قبول کرد فیلمبرداری رو شروع کنیم،رفتم سمت آقای هوانگ که یکم دورتر از ویلیام نشسته بود و گفتم میتونیم فیلمبرداری رو شروع کنیم…پاشدیم رفتیم سمت همونجایی که فیلمبردار بود و دقیقا روبروم ویلیام داشت میومد سمت مخالف…جوری رفتار کردم انگار ندیدمش…ازکنارهم ک گذشتیم کل گذشتم ازجلو چشام رد شد،اونشب دلقک بازیش وقتی ناراحت بودم،اونشبِ جرائت و حقیقت،اونشب توی عروسی،اونروز روپله ها که نگام میکرد…چقدر بزرگ شده بود…لعنتی زندگیمو نابود کردی!بهم زل زده بود…الان دقیقا کنار هم بودیم…بی توجه درحالیکه بااقای هوانگ صحبت میکردم رد شدم اما اون وایساد و نگام کرد…ازدرون داشتم میمردم اما ظاهر خونسردمو حفظ کرده بودم و میدونستم نمیتونم زیاد طاقت بیارم و یکم دورتر به دیوار تکیه دادم و اشکام دونه دونه اومدن پایین…نشستم و بی صدا شروع کردم گریه کردن…بعدیکم گریه اشکامو پاک کردم و رفتم سمت اتاقی ک داشتن واسه فیلمبرداری آماده‌ش میکردن منم نشستم واسه گریم…میتونم با قاطعیت بگم ک بهترین بخش فیلم واسه من پشت صحنه‌ش بود…بعدیکم مسخره بازی و خنده بلاخره شروع شد…ویلیامو میدیدم که از دور داشت نگام میکرد!اما وانمود کردم ک ندیدمش…هوا کم کم داشت تاریک میشد خیلی خسته بودم از اتاق بیرون اومدم و رفتم تایکم آب بخورم،لیوان آبو سرکشیدم و چشمامو بستم…باید خونسرد میبودم،نباید دلتنگیمو نشون میدادم…یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق…نزدیک اتاق بودم ک یکی ازپشت صدام کرد،خوب میدونستم ک ویلیامه…
ویلیام=الیزابت؟
برگشتم سمتش…
من=اشتباه گرفتی!
سرعتمو بیشتر کردم اونم دوید سمتم تاخواستم وارد اتاق بشم دستمو گرفت و مانعم شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x