رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و دوم

4.1
(9)

پویا در حالی که پشت فرمان نشسته بود و از حرص لبش را می‌جوید، به ماشین سفید جلوییش خیره بود.

ترافیک‌های سنگین تهران فقط یک‌بار به دردش رسید، آن هم این‌ بود که فهمید چه سوژه‌ای را دنبال کند.

یک تصادف کم دردسرتر بود، نبود؟

باید همین‌جا کار را یک‌سره می‌کرد.

آه که اصلاً حوصله داداگاه و زندان را نداشت.

حوصله‌اش را نداشت، نه این‌که بترسد‌. نه اصلاً!

با روشن شدن چراغ حرکت کرد.

سوژه‌ای ندید و اجباراً به سمت چهارراه دیگر رفت، بلکه نانش آن‌جا توی روغن می‌بود.

کف دستش را به فرمان کوبید و زیر لب غر زد.

این همه درس نخوانده بود که راهش به این‌جا باز شود.

آخر دکتر مملکت را چه به این بازی‌ها؟

اصلاً چرا باید فرزین را انتخاب می‌کرد؟

چرا باید جذب همچین شخصی میشد؟

کسی که تازه از زندان آزاد شده بود و بعدها فهمید به خاطر هکر بودنش حبس کشیده.

آشناییش از روی تخت بیمارستان شروع شد.

وضع جسمانیش خوب نبود و کله شقی بیمارش اجازه نمی‌داد درست او را معاینه کند.

حبیب و سجاد داخل زندان با او آشنا شده بودند.

آن‌ها هم ماجراهای خودشان را داشتند.

حبیب به خاطر قرض و گیرهای پدرش زندان افتاده بود و سجاد مثل خیلی از الواط با دست به یقه شدن.

هیچ وقت نتوانست روحیه‌اش را با آن‌ها هم‌سو کند.

حتی مهسا بیشتر از او دل و جرئت داشت.

اما چه می‌کرد که خرابشان بود؟

ابله بودند؛ ولی مرام داشتند.

ماشین را با حرص کنار کشید و ضربه دیگری به فرمان کوبید.

غر زد.

– کدوم مرام بابا؟ آزار دارن؛ ولی مرام نه.

آرنجش را به پایین شیشه تکیه داد و خیره به خیابان لب زد.

– برم اون تو چی کار کنم؟ یک وقت یکیشون نزنه به کلش و باهام درگیر شه!… ای لعنت بهت فرزین.

نفسش را با فوت رها کرد و پنجه به موهایش زد که از زیر دستش چشمش به خانمی افتاد.

زنجیر سگ قهوه‌ای و کوچکش را به دست داشت و قصد داشت از خیابان عبور کند.

تکیه‌اش را از در گرفت و صاف نشست.

از آینه تختی به پشت سرش نگاه کرد.

کم و بیشی ماشین به این طرف می‌آمدند.

دوباره به سگ نگاه کرد.

از جثه ریز و زیباییش مشخص بود پول زیادی خورده.

گزینه خوبی نبود؟

دوباره نفسش را رها کرد که لپ‌هایش پر و خالی شد.

ماشین را روشن کرد و همان‌طور که سمت آن سگ که جلوتر از زن بود، سرعت می‌گرفت، لب زد.

– شرمنده.

فقط چند ثانیه زمان برد که جسمی به ماشین کوبیده شود و پویا با ترمز گرفتن عصبی چشم ببندد.

منتظر جیغ خانم ماند؛ اما صدایی نشنید.

لای یک چشمش را باز کرد و محتاطانه به شیشه کنارش نگاه کرد.

آن زن را کنار ماشین ندید.

صدای پارس سگ چشمانش را گشاد کرد.

شوکه شده کمی بالا خزید که با دیدن صحنه مقابلش گوشه‌های چشمش از فرط حیرت رو به پارگی رفت.

سریع از ماشین پیاده شد و خودش را به جسم خونی زن رساند.

سگ کنار صاحبش داشت مرتب پارس می‌کرد.

گویا نگرانش شده بود.

پویا شل و سست روی پنجه‌هایش نشست.

محکم به پیشانیش کوبید و نالید.

– بدبخت شدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

کوتاه بود ولب خب خسته‌نباشی مثل همیشه قلمت عالی، پویا داره چه غلطی میکنه؟😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x