شوکا پارت²⁷👰🏻♀️
شوکا پارت²⁷👰🏻♀️💍💕
(سلام دوستان👋
من یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده و ممکنه یکم پارت هام رو دیر به دیر بزارم😞
برای همین امروز این پارت رو اضافی دادم چون ممکنه فردا نتونم پارت بعدی رو بزارم😓😔
و امیدوارم همدردی کنید و انرژی زیادی بدید تا بتونم پارت بعد رو با انرژی های گرمتون بنویسم…)
_از ما بدبخت تر هم وجود داره نیما
_قطعا نه…ولی خودتم میدونی این وضع موقتی
بعد عروسی تلافیش رو سرش در میارم
_آروم باش نیما…حالا مشکلی نیست
اون دوست داره بخاطر همین حواسش هست بهت
نگاهی بهم کرد که پر از ناامیدی و ناراحتی بود
_زیاد بهش رو نده…تو اونو نمیشناسی اگه احساس میکنی منو دوست داره همونقدر هم پول و ثروتم رو دوست داره
متعجب گفتم
_منظورت چیه؟
_هیچی…ولش کن…بیا بریم داخل
با دست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
_انگار لیلی میخواست باهامون حرف بزنه…دعوتمون کرد آلاچیق…خاله هم قرص خورد خوابید
بهتره یه سر بریم آلاچیق
بعد با یه پوزخند ادامه دادم
_هرچند میدونم تو هم دیگه این روزا نمیتونی بخوابی
نگاه خسته ای بهم کرد و گفت
_تو از کجا میدونی باهامون کار داره؟!!!!
_خودم بزرگش کردم از خودشم بیشتر میشناسمش
حرکت کردیم سمت آلاچیق
و اون از روی ناچار باهام همقدم شد
نگاهی به چشمای لیلی کردم که زل زده بود به یه نقطه
نشستم کنارش و گفتم
+خب چه خبر خوشگل خانم
نگاهی بهم کرد و شیطون گفت
_خبرا و پچ پچا که دنبال شماست ما فقط شدیم اخبار خانواده
نیما نشست کنارم و گفت
_اتفاقا شوکا میگفت اخبار جدید برامون داری BBC
جان
لیلی یکدفعه گونه هاش سرخ شد و با سر پایین و من من خواست توضیح بده که با خنده گفتم
_بالاخره یکی پیدا شد طلسم سولو بودن شما رو بشکنه…🤣
حالا بگو کی هست این شاهزاده سوار بر اسب بدبخت
لیلی یکدفعه قاطی کرد و گفت
_نامزد خودت شاهزاده سوار بر اسب بدبخت…
نیما بدبخت با چشمای گرد حرفش رو قطع کرد
_چرا همه کاسه کوزه ها رو سر من میشکنین
به من بدبخت چه؟
لیلی_اتفاقا تو اونو بیشتر از هر کسی میشناسی
ناخواگاه با اخمای در هم گفتم
_دِ بنال دیگه
_آم میدونی…مطمئن نیستم…ولی احساس میکنم یه حسایی به آرمین پیدا کردم
لبخندی روی لبم نقش بست
آرمین پسر خوب و سربه زیری بود
درسته مثل لیلی که درسته که کمی شیطون بود ولی دلش اندازه یه گنجشک بود
نیما صرفه ای کرد و انگار زده حال خورده باشه گفت
_من میرم بخوابم خستم
رو به من کرد و ادامه داد
_شما هم برو بخواب شوکا جان
فردا بعد صبحونه باید بریم برای فیلمبرداری
سری تکون دادم و گفتم
_باشه
_شب خوش
لیلی با قیافه پوکر شب بخیری گفت
درکش میکردم الان حتما میخواست ما کلی ذوق کنیم
اما نمیدونم چرا نیما انقدر کلافه شد!!!!
نیما بلند شد و سمت ویلا رفت که لیلی با لب های آویزون گفت
_چرا اینجوری کرد؟!!
لبخندی زدم تا ظاهرم حفظ بشه
_شنیدی که… خستس انقدر که درگیر مقدمات عروسی خودمون بود عروسی شما کفترای عاشق رو یادش رفت
لیلی لبخند شیرینی زد که ادامه دادم
_بلند شو بلند شو بگو که دارم از فضولی میمیرم
بلند شد و با یه بریم با هم همقدم شدیم سمت ویلا
وقتی وارد ویلا شدیم رفتیم تو اتاقمون وکنار هم روی تخت یه نفره دراز کشیدیم که لوس گفت
_آجی من خوابم میاد
قلقلکش دادم که خندش به هوا رفت
_آجی…باشه…وویییی…باشه…میگم…آیییی
بالاخره دست از قلقلک دادنش کشیدم که ساعت 2 نصفه شب نریزن سرمون
_بگو
شیطون نگاهم کرد و گفت
_خب یه سر رفته بودم پاساژ برای خرید
توی راه عمارت که داشتم میرفتم
خودم به یه مازراتی بعد بگو چی شد!!!
با توپ پر پیاده شدم که دیدم عه!!!
صاحب ماشین آرمینه
خلاصه کلی کل کل کردیم
اما خدایی مقصر اصلی اون بود
انقدر نفس کم آوردم در برابرش
که کلی فوش نثارش کردم
ولی خوشحال شدم یکی بدتر از خودم گیرم اومد
خلاصه قرار شد با کلی منت ایشون پول ماشینامون رو بده
ماشین منم داغون مجبور شدم نگهش دارم تعمیرگاه با ماشین آرمین تصمیم گرفتیم برگردیم عمارت
بعد اینکه از تعمیرگاه برگشتیم شب ساعت 3 بامداد بود
جاده خلوت بود و منم توی راه خوابم برد
صبح که بیدار شدم تو یه تخت بودم
بگو کجا؟؟؟
خونه ی خودش
حالا چرا!!! بماند
اونم تا ظهر اومد خونش و غذا اورد با هم خوردیم
_همین؟؟؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت
_همچیز رو که نباید گفت…بعضیا باید در کنجکاوی بسوزند
مشت آرومی به سینش زدم و گفتم
_خیلی بدی
خنده شیرینی کرد که در آغوشش گرفتم و ادامه دادم
_باشه نگو…ولی به نظرت این دوتا اسکل با هم باجناق بشن چی میشه؟؟؟
لیلی با خنده گفت
_قطعا با هم رقابت میکنن
با خنده شونه ای بالا انداختم و گفتم
_شاید
بخواب من صبح فیلمبرداری دارم
تو انقدر که موقع خواب حرف میزنی روز حرف نمیزنی
خنده ای سر داد و سرش رو گذاشت رو کتفم و چند دقیقه بعد نفساش منظم شد که نشون از خستگیش میداد که انقدر زود خوابیده
چیزی نگذشت که پلکام روی هم افتاد و بعد…
سیاهی مطلق…
……
صبح با نور آفتاب که از پنجره میتابید بیدار شدم
لیلی بغلم نبود
به ساعت گوشه دیوار نگاهی کردم که 6:54 رو نشون میداد
زدم به پیشونیم
ای وای 8 باید میرفتیم لوکیشن برای فیلمبرداری
مثلا میخواستم برم حموم
سریع بلند شدم و ترجیح دادم بعد فیلمبرداری برم حموم
مانتو و شال سورمه ای و شلوار سفیدم رو در اوردم و سریع پوشیدم
جعبه ماکسی سفیدم رو که مخصوص فیلمبرداری بود از کمد در اوردم و گرفتمش و سمت در رفتم
در رو باز کردم و به سمت طبقه اول رفتم نگاهی به جمع آشپزخونه که مشغول بگو بخند بودن کردم و رفتم سمتشون
به میز رنگارنگ صبحونه نگاه کردم و رو به نیما گفتم
_نیما لباسم رو بگیر ببر تو ماشین تا منم بیام بریم سمت لوکیشن برای فیلمبرداری
نیما همونجوری که مشغول قورت دادن لقمش بود سری تکون داد و جعبه رو ازم گرفت و رفت سمت در خروجی که روی
صندلیش نشستم و یه لقمه برای خودم گرفتم و همونطور که مشغول جویدنش بودم از روی صندلی پاشدم که خاله با نگرانی گفت
_خاله چیزی نخوردی که!!!!
بشین کمی صبحانه بخور توی راه ضعف نکنی
_مرسی خاله جان کافیه نیما هم منتظرمه
_مگه من میزارم گلچهره شما رو به من سپرده
لقمه مربا رو سمتم گرفت و ادامه داد
_حداقل اینو بخاطر من بخور
لقمه رو ازش گرفتم و گذاشتم دهنم و گفتم
+مرسی خداحافظ
_خدانگهدارت خاله جان
همونجور که میرفتم سمت در صدای لیلی رو شنیدم که داد زد
_کارای مثبت هیجده نکنینا
سری به تأسف تکون دادم
نگاه کن این در ذهن خوش خیالش ذهنش تا کجا بود رابطه ما تا کجا بود
از در خارج شدم و رفتم سمت ماشین نیما و سوار شدم که استارت زد و دنده عقب رفت تا از ویلا خارج بشه
_چرا دیشب اونجوری کردی!!! خیلی تو ذوقش خورد
پیاده شد و همزمان گفت
_یکم از دست تیارا کلافه بودم
بعد از اینکه در اصلی رو بست و وارد ماشین شد بحث رو دوباره آغاز کردم و گفتم
_ولی نباید حرصت رو سر اون خالی میکردی آخه اون تو این ماجرا چیکار حسنه؟؟؟؟
موبایلش رو گرفت سمتم و گفت
_دیشب تا صبح باهاش تو تلگرام کل کل کردم ببین
نگاه اخمویی بهش کردم
خوبه هنوز نامزدیمو و زن و شوهر نیستیم
اگه ازدواج کردیم چه شود؟
با تذکر گفتم
+یادت باشه خودت دادیا..بعد نگی به زور ازم گرفتی
_باشه حالا ببین
موبایل رو ازش گرفتم و با اخم به زمزش نگاه کردم
به صفحه گوشی اشاره کردم که گفت
_1376
ابرویی بالا انداختم و گفتم
+چرا تاریخ تولد من؟!!!
با خنده گفت
_خب باید یه تاریخی میزدم که تیارا نفهمه دیگه
وااااا انگار من شوخی دارم
رمز رو زدم و صفحه رو باز کردم و وارد تلگرامش شدم
_حالا تاریخ تولد این تیارا خانم چندمه؟
کمی فکر کرد و گفت
+3 خرداد 1378
با لبخند گفتم
+2 سال ازش بزرگترم…یس….
اما با چیزی که دیدم یا بهتره بگم پیامایی که دیدم کاملا هنگ کردم
نیما یکدفعه موبایل رو ازم گرفت و گفت
_فقط لطفا فراموش کن
با چشمای گرد گفتم
_خودمم سعی میکنم فراموش کنم
بدبخت لیلی ساده لوح من صبح به من…
نیما با لبخند مصنوعی و همونجوری که هم حواسش به رانندگیش و هم موبایلش بود گفت
_بهتره نگی چون خودش بهم صبح گفت
موبایل رو داد دستم و ادامه داد
_حالا بخون
رفتم بالا که هیچی از اون پیاما نبود
ای کلک معلومه کلی بدتر از این داشته نمیخواسته من ببینم
با لبخند شیطانی
_شرط میبندم بدترم داشتی😈
نیما عصبی گفت
_بخون شوکا وگرنه انقدر قلقلکت میدم که تا صبح از خنده ریسه بری
نگاهی به اطراف کردم و گفتم
_ولی الان که صبحه
نیما تذکر داد
_شـــــــــــــــــــــوکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
با خنده گفتم
_چشم چشم خوندم
از اول شروع کردم اونجا اول نیما پیام داده بود که
نیما: کجایی میخوام ببینمت
تیارا: مگه تو چالوس نیستی؟؟؟؟
نیما: تو از کجا میدونی؟!!!
از زمان این پیام نیما تا پیام بعدیش نیم ساعت گذشته بود که نشون میداد تیارا خانم دنبال دلیل برای ماستمالی سوتی شه
نیما: جواب بده تیارا من که بالاخره ازت جواب میخوام
تیارا: راستش من توی آبادگران با دوستام شوکا رو دیدم برای همین گفتم شاید اومدید ماه عسل
نیما: تیارا بهونه نیار این حرفا رو به کسی بزن که نشناستت صبح تا شب تعقیبم میکنی که چی بشه؟؟؟؟
تیارا: شاید تو فکر کنی که این یه ازدواج سادست ولی به نظر من شوکا میخواد تورو گول بزنه نیما لطفا بهش اعتماد نکن
سری به تأسف تکون دادم
_الحق که یه خردادی دوروئه
بقیش رو خوندم که نیما نوشته بود
نیما: شوکا اصلا اهل این حرفا نیست
تیارا: ترو خدا بس…
ادامش رو تخوندم چون آخرشو میدونستم
_و بعدشم خانم قهر کرد و گفت تا طلاقتون با من دهن به دهن نشو که یه پس گردنی میزنمت
با لب خندون و شیطون گفت
_نگفت ولی فکنم همین منظور رو رسوند
ضبط رو روشن کردم و گفتم
_فکر نکن مطمئن باش
صدای ضبط رو بلند کردم و تا لوکیشن دیگه با هم حرفی نزدیم
لوکیشن یه مکان جنگلی سر سبز بود که اونجا فیلمبردارا که دوتا خانم و یدونه آقا بودن منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم و من سمت خانما رفتم که یکی راهنماییم کرد سمت آرایشگر زنان
دختره هم بدون شال با موهای کوتاه قرمز و با یه تاپ و شلوار نازک با عشوه سمتم اومد و گفت
_خوش اومدید عروس خانم
_آلین شوکا خانم رو میسپارم به تو میخوام حرفه ای ترین میکاپ هات رو روی صورتش پیاده کنی
دختره یا همون آلین سری تکون داد و باشه ای گفت و منو هدایت کرد سمت کلبه کوچیکی برای آرایش
از پله ها بالا رفتیم و
خودش در کلبه رو باز کرد و منو نشوند روی یه میز پر لوازم آرایش و عطر و ادکلن
با انواع رژ لب ها که آدم میگفت عجب چیزیه
با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت
_خب شوکا جان اگه مورد خاصی مورد پسندت هست من حاضرم برات شیک ترین هاش رو روی صورتت پیاده کنم
خیلی زود دختر خاله شد
انقدر که خواستم بگم
پیاده شو با هم بریم عجب رویی داری بابا
اما کمی تامل کردم و گفتم
_راستش مدل عربی مد نظرم بود
نگاهی بهم کرد و گفت
_فکر محشری عشقم اما به نظر من میتونی مدل عروسکی هم بری یکم دخترونه تره
آخه مدل عربی برای زنایی که زیاد چهره خوبی ندارن
اما تو واقعا باربی من دوست ندارم بری زیر قلم آرایش
عربی که خیلی هم سنگینه
_مرسی عزیزم ولی همون عربی آخه عروسکی خیلی دخترونس
اما اگه فکر میکنی توی مدل عربی زیاد خوب ن…
با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت
_اصلا…اتفاقا خیلی حرفه ایم فقط به استایل تو نمیخوره
کمی فکر کردم اما قبل اینکه بخوام حرفی بزنم در باز شد و قامت اون فیلمبرداری که منو اورد توی چهارچوب هویدا
جعبه لباسم رو گرفت جلو و گفت
_کجا بزارمش؟
آلین به کاناپه های کنار اشاره کرد و گفت
_بزار رو کاناپه
پوفی کشیدم و نگاهی به آلین کردم و گفتم
_نظرت با شاین نقره ای چیه؟؟؟
به لباسم هم میاد
بشکنی زد و گفت
_اتفاقا این بهترین مدلمه همین دیروز یه ترفند برای شاین نقره ای یاد گرفتم
سری تکون دادم که صدای بستن در اومد که نشون میداد دختر فیلمبرداره رفته
_خب خم شد و چشماتو ببند
چشمامو بستم که حرکت تند لوازم آرایش و صداشون رو حس کردم
حدود نیم ساعت بعد آلین گفت
_چشماتو باز کن
چشمام رو باز کردم که ادامه داد
_عالی شدی ولی نباید خودت رو تا آخر کار توی آینه ببینی
چه مدل مویی میخوای؟؟؟
کمی فکر کردم و گفتم
_مدل رز
با لبخند گفت
_خوش سلیقه کی بودی تو
بعد پشت بهم کرد و بعد چند دقیقه با حس کشیده شدن موهام کمی اذیت شدم اما ربع ساعت بعد با صدای پیس اسپری
خیالم راحت شد که دیگه اذیت نمیشم
آلین برگشت سمتم و گفت
_کمی سوپرایز هم توی موهات گذاشتم
متعجب پرسیدم
_چی؟!!!
شیطون گفت
_نمیشه باید اول لباست رو بپوشی تا خودت رو توی آینه ببینی
پوفی کشیدم و اون با عجله ولی با احتیاط لباس رو از جعبه در اورد و نگاهی به بدنم کرد
احساس کردم زیر نگاهاش دارم ذوب میشم
اما خیلی سریع سمت پرو بدون آینه راهنماییم کرد و لباس رو داد بهم
مشغول در آوردن لباس هام شدم و بعد لباس سفید کمی براقم رو پوشیدم
و کفش های پاشنه بلند سفید براقم رو هم پام کردم
آلین تقه ای به در زد و گفت
_تموم شد؟؟؟
_آره
آلین در رو باز کرد و با حیرت به من نگاه کرد و گفت
_شانس بیاری امروز کار دستت نده…بدبخت داماد که باید تا بعد شب عروسی تحمل کنه
توی ذهنم گفتم”داماد الان نگران دوست دخترشه”
اما با اینکه داشتم از فضولی میمردم گفتم
_اوفف سکته کردم یه آینه بیار دیگه
آلین خنده ای کرد و سمت راهرویی رفت و گفت
_دنبالم بیا
کمی دامن لباسم رو بالا دادم چون هنوز راحت نبودم با کفش های پاشنه بلندم ممکن بود پام گیر کنه به لبه های لباسم و بیوفتم
آلین رفت سمت یه آینه تخت که ته راهرو بود و با هیجان منتظر واکنش من بود
اما من به معنای واقعی لال شده بودم
انگار یکی دیگه رو توی آینه میدیدم
دستم رو بالا اوردم که در کمال تعجب دست فرد توی آینه همزمان بالا رفت
انگار میخواستم مطمئن بشم این منم یا یکی دیگه
خط چشمم فرم چشم روباه رو گرفته بود و رژ لبم که کم رنگ اما خیلی دخترونه و شیک بود و سایه چشمم همونطوری که فکر میکردم شاین نقره ای خیلی زیبایی بود که از بالا کم کم محو میشد
موهامم از جلو دو دَستَش رو داده بود جلو و فر کرده بود و روی سرم یه تاج توری که نقره بالاش توی آینه میدرخشید گذاشته بود
با حیرت گفتم
_آلین منو نشکون بگیر
آلین با خنده نشکون گنده ای ازم گرفت که جیغی کشیدم
اما اون با خنده که یک دقیقه هم از صورتش محو نمیشد گفت
_خودت گفتی نشکون بگیر خب!!!!!
انگار خل و چل شده بودم
سعی کردم زیاد ندید بدید بازی در نیارم و گفتم
_مرسی…کار آقایون تموم شده؟؟؟
آلین نگاهی به ساعت دیوار طلایی انداخت و گفت
_قطعا تموم شده…بالاخره ما ۲ ساعت اینجا بودیم
با چشمای گرد گفتم
_اما نیم ساعت هم نشد
قهقهه زد و گفت
_اتفاقا دیروز یه کسی انگار بهم میگفت برو گیره اضافی بخر…موهات خیلی بلنده چطوری با کش جمعشون میکنی
با خنده گفتم
_به سختی…یادمه همیشه وقتی مامانم میدید هر روز چقدر بلند شدن بهم میگفت کوتاهشون کنم
اما من همیشه میدویدم سمت اتاقم و اونم با قیچی میوفتادم دنبالم
آروم گفت
_خب بریم بیرون آقایون رو منتظر نذاریم
سری تکون دادم و با کمک آلین از کلبه رفتیم بیرون
اونجا نیما با عصبانیت داشت یه چیزی تایپ میکرد
فکنم برای من تایپ میکرد
که دیر شده و اینا اما با دیدن من زبونش بند اومد و لال شد
چشماش دوتا بود چهارتا هم قرض گرفت
فیلمبردارا اومدن سمتمون و آلین دم گوشم پچ زد
_از همین الان باید احتیاط کنی عروس خانم این آقا داماد کار دستمون نده
نیما انگار به خودش اومد و دستش رو سمتم دراز کرد
تو اون کت آبی تیره و کروات آبی روشن خیلی جوون تر و خوشتیپ تر شده بود
دستم رو توی دستش گرفتم و با گرمای دستش باعث شد لبخندی روی لبم نقش بگیره و با کمکش از پله ها رفتم پایین
✨ خسته نباشی ممنون بابت پارت ✨
خیلی قشنگ بود الان که فهمیدم میبینم نیما هیچ علاقه ای به تیارا نداره دختره آویزون
امیدوارم نیما و شوکا عاشق هم شن😟
ایشاالله که مشکلت خیلی زود حل شه
ما منتظریما😍
مرسی عزیزم سلامت باشی😘❤
تو این عکسه که گذاشتی زیر بغل مرده عرق کرده خیس شده 😂 😂 😐
نمیدونم اصلن چیشد که یه دفعه دیدمش 🤦♀️ 😑 من
نه بابا خیس نشده😂
طرح لباسش همونجوریه
خیسه
یعنی یه تیکه از لباس اونم زیر بغلش فقط تیره شده؟؟؟
سایه دستش هم این شکلی نیست ک
آره عرق کرده منم خیلی نامحسوس دیدم🤣
🤷🏻♀️🤷🏻♀️
نگو بنده خدا غرور داره🤣😂
عزیزم امیدوارم مشکلت حل بشه و پارت گذاری هات مثل همیشه عالی انجام بشه🤍🤍
مرسی گلم🥰