نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت ده

4
(12)

بغض نشسته تو گلوم و پس زدم و با صدای گرفته ای گفتم:

_ببین من اندازهٔ گوسفندایی که تو پرورش دادی، چوپان پرورش دادم،خداروشکر داداشت یه چیز خوب یادم داد اونم این بود که به مرد جماعت نمیشه اعتماد کرد،پس به نفعته دور باشی از دلارا و زندگیش؛وگرنه مثل اجل میفتم رو زندگی تو و اون علی سگ صفت گرگ صیرت!

تلخ خندید و نگاهم کرد

_بزرگ شدی سیران،ولی اینم بدون که بزرگ شدن تاوان داره! امیدوارم که تو تاوان چیزی که نخواستی و پس ندی..اما لطفاً بدون که من از اولش نخواستم که تو اینجوری بشکنی!

لبمو محکم گاز گرفتم و سرمو به جهت مخالف چرخوندم،قطره اشکی که از گوشهٔ چشمم جاری شده بود و کنار زدم و زمزمه کردم:

-یه جا نگهدار پیاده شم،من حرفامو زدم بهت..

سری تکون داد و نزدیک کوچمون پارک کرد

_درسته زیاد خوب نبود اما،اما خوشحال شدم دیدمت و دختری شدی که میتونه از خودش دفاع کنه!

نفس عمیقی کشیدم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم،خاطرات گذشته مثل سیل بهم حمله ور شد و منو تو خودش غرق کرد.چقدر بچه بودم،بچه بودم وقتی زندگی پشت کرد بهم..

سرمای هوا به استخوان هام نفوذ کرد و تمام درد های خوابم و بیدار کرد.گرمای اشک هایی که رو گونم جاری میشد حالم بد می کرد،من دختری نبودم که گریه کنم ولی این فرق داشت،زنده شدن خاطراتی که خیلی وقت بود مرده بودن برام به شدت دردناک بود..

با حس لرزش گوشیم؛ از کولم بیرون کشیدمش و چشم دوختم به شماره ی ناشناسی که روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کرد،برای باز شدن صدام سرفه ای کردم و آیکون سبز رنگ و لمس کردم،گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و گفتم:

-بله؟
_سلام،روز بخیر؛با خانم توسل نژاد صحبت می کنم؟

با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشم با کنجکاوی اخمی کردم و جواب دادم:

-بله خودمم؛بفرمایید؟

سرفهٔ کوتاهی کرد و گفت:

_بخشنده هستم،وکیل پایه یک دادگستری!برای ملاقات با شما تماس گرفتم.

وسط راه متوقف شدم و با لحن آرومی پرسیدم:

-وکیل؟چرا؟ببخشید من متوجه نشدم!

با جدیت گفت:

_من طبق گفتهٔ جناب توسل نژاد تماس گرفتم خدمتتون؛گویا تصادفی داشتید که باعث معلولیت عضوی شما شده درسته؟بنده هم به همون دلیل تماس گرفتم.

پوفی کشیدم و به آخر خیابون چشم دوختم،لعنت به منی که هیچ اختیاری از زندگی خودم ندارم!

-خانم من نیازی به وکیل ندارم، چون شکایتی از کسی ندارم.ممنونم که تماس گرفتید.

با بیخیالی و سردی گفت:

_ولی شکایت شما تو سامانه ثبت ثنا، ثبت شده و همچنین تاریخ اولین جلسه دادگاه هم مشخص شده،شما 19همین ماه دادگاه دارید!

با چشمای گرد شده نالیدم

-چی؟

مجدد تکرار کرد

_عرض کردم دادگاه دارید خانم.

نفس مو با صدای بلندی بیرون دادم و تشر زدم

_خانم گفتم من شکایتی نکردم،اگه شکایتی هم هست ندارم!

با لحن سردی گفت:

-آروم باشید لطفاً خانم،وظیفهٔ من اطلاع دادن،کمک کردن و آگاه کردن شماست!

با بغض خندیدم و نالیدم:

_ممنونم،من نیازی به آگاهی ندارم،خانم بخشنده…

با شنیدن خواهش میکنمی که گفت گوشی رو قطع کردم و با نفسی گرفته روی پلهٔ خونه ای نشستم،با چشمای پر نگاهی به خیابون انداختم و لبامو تو دهنم فرستادم.

برای نشکستن بغضم خودم و به آب و آتیش میزدم،بس بود گریه برای امروز،کار مادرم بی احترامی بزرگی به شخصیت من بود..
سرم و میون دستام گرفتم و چند دقیقه ای چشمامو روهم گذاشتم،بی توجه به عبور و مرور مردم،بی توجه به افکار پوچ و مسموم اونا فکرم و برای مقابله با رفتار های بی منطق مادرم آماده کردم.

بعد از گذشتن چند ثانیه غرش گوش خراش آسمون بلند شد و ابرهای سیاه خشمگین روی صفحهٔ آبی آسمون و گرفتند و کم کم شروع به باریدن کردن.

چشمامو رو هم فشار دادم و بدون هیچ گونه تغییری تو حالت نشستنم،سرم و به دیوار آجری کوچه تکیه دادم و به آسمون تیره چشم دوختم.

خسته از موقعیتم به سختی از جام بلند شدم و تن سنگینم و دنبال خودم کشوندم..
کولم و تو آغوشم گرفتم و به خودم فشردم،غمگین بودم و تنها،دلم یه همدم واسه روزهای سختم می خواست،پوزخندی به افکار پوچم زدم و وارد کوچهٔ خونمون شدم.

به سومین خونه که رسیدم،کلید و وارد قفل کردم و سمت راست چرخوندم،بعد از باز شدن در وارد خونه شدم و همونجا کفشای سفیدم و از پام خارج کردم.

هنوز وارد خونه نشده بودم که صدای مامانم مته ای شد روی اعصاب خستم!

_کجا بودی تا الان؟

آروم زمزمه کردم:

-کجا باشم؟دانشگاه بودم دیگه.

پشت چشمی نازک کرد و در حالی که وارد آشپزخونه می شد گفت:

_محمد امین زنگ زد.

بی تفاوت شونه ای بالا دادم و در حالی که مقنعه خیسم و از سرم در میاوردم گفتم:

-ربطش به من؟

از تو آشپزخونه داد زد:

_یه فرصت خوب به دست آوردی سیران!

پوزخندی زدم و مشغول باز کردن دکمه هام شدم،در همون حال وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم:

_چه فرصتی اونوقت؟

لبخندی به پهنای صورت زد و با شوقی وصف نشدنی گفت:

-گفت اگه سیران شکایت کنه نامزدی و درست می کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

از مامان سیران خوشم نمیاد
یه جورایی خیلی دوست داره دخترش با محمد امین ازدواج کنه حالا انگار پسره چی هست

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

وای دقیقااا🥴🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ای خداااا چقدر این مامان سیران رو مخههه . تو هر شرایطی دنبال این هست که سیران دوباره با اون محمدامین نامزد کنه😑😑😑🤣💔🥲
شایدم از نظرش محمد امین خداست🤣🤣🤣

لیلا ✍️
1 سال قبل

داستان به این قشنگی ، چرا انقدر دیر پارت میدی 😟 مامان سیران کلا میخواد شوهرش بده اصلا نمیدونه با رفتاراش چقدر شخصیت دخترش خورد و کوچیک میشه

امیدوارم این نگاه جامعه تغییر کنه که نجابت و پاک بودن بند یه لایه پوست باشه .

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x