یکی بود؛یکی نبود!پارت پنج
هاوش بهت زده عقب کشید انگار که اینبار یوتاب اشتباه نکرده بود،انگار به گوش هایش شک داشته باشد پرسید:
_چی،چیکار میکنید؟؟
مهناز با اشک های خشک شده روی گونه هایش پوزخند زد
-شکایت میکنم،کاری که هرکسی جای من بود انجام میداد.
یوتاب متعجب از چیزی که شنیده از جای برخاست و دوقدم فاصله را طی کرد،حال او بجای هاوش پرسید:
_خانم جان این حرفا چیه؟ایشونم جای پسرتون،لطفا یکم منطقی باشید،خیابون بارونی بود،هوا مه شدید بود دختر شماهم وسط خیابون مونده بود و کنار نمی رفت،ندیدمش ما وگرنه احمق که نیستیم به مردم بزنیم!درضمن هرکسی که جای نامزد من بود در می رفت این جای تشکرتونه؟
مهناز که از پرویی بیش از اندازه ی دخترک متعجب شده بود،تشر زد:
-اهان،یعنی الان بده کارم شدیم؟ببخش دخترجان،ببخش که بابت ناقص کردن دخترم ازتون تشکر نکردیم!!
یوتاب که از حرف های زن عصبی شده بود تلبکارانه غرید:
_عزیزمن تو که هنوز نمی دونی دخترت چش شده،چرا الکلی دور می گیری؟
مهناز تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش را به هاوشی دوخت که همانطور مانده بود،کسی نمی دانست که دخترک بیچاره به چه دردی دچار شده!
-خانم نسبتا محترم،شما واقعا پرو هستید،دیگه چه بلایی قرار بود سرش بیاد؟؟من جای مادرتم ولی تو حتی بلد نیستی احترام منو نگهداری!انتظار درک و از تو ندارم!
هاوش که تا الان سکوت کرده بود با سگرمه هایی درهم غرید:
_یوتاب؛بسه،خجالت بکش جای مادرته!(سپس روبه مهناز ادامه داد)شماهم یکم کوتاه بیا خانم خدارو شکر که دخترتون فعلا سالمه…
مهناز با تشر سمت هاوش برگشت و دهان برای جوابی کوبنده گشود که با هجوم دکتر و پرستار به اتاقی که دخترک در آن بستری بود دهانش اتوماتیک وار بسته شد…
{آینور}
با اشک های خشک شده به دهن دکتر چشم دوختم ، دردم کمی کم شده بود و خونریزیم بند اومده بود کمی بهتر بودم
-آینور خانم،اگر حس میکنید آماده اید بنده شروع کنم.
آب دهنم قورت دادم و روسری صورتی بیمارستان و کمی جلو کشیدم
_بفرمایید.
نفسی تازه کرد و دستاشو تو هم قلاب کرد
-تصادفی که شما داشتید متاسفانه تصادف شدیدی بوده و قدرت اصابت ماشین به شما خیلی زیاد بوده و این امر باعث پارگی پرده بکا*رت شما شده و بجز خراش خفیف لَگن،ام،خب چطور توضیح بدم خدمتتون،شما دچار عارضه افتادگی خیلی خفیف رحم شدید!
و باید بگم که……
دیگه اصلا صدای دکتر و نمی شنیدم،تصویر ها جلوی دیدم تار بود،نفسام کم کم می رفت و میومد ،اشک؟نه اصلا اشکی از چشمم جاری نمیشد،انگار که دچار شُک عصبی شده بودم چون مثل یه مجسمه مونده بودم و فقط به تصاویر تار خیره بودم..مثل تلویزیونی بودم که تصویر داره ولی صدا نه!
چه ساده ارزشمندترین داراییمو از دست دادم،من دیگه دختر نبودم…من بدون هیچ لباس و تشکیلاتی عروس خیابون و بارون شدم..
با حس فرو رفتن شیٔ تیزی تو دستم گرمی اشک و رو گونم حس کردم و کم کم چشمام بسته شد…
.
.
.
-بابا؟
لبخند گرمی زد و موهامو پشت گوشم فرستاد
_جانم،جان بابا!
لب برچیدم و با بغض و طنازی پرسیدم:
-چرا دیگه منو دوست نداری؟
اخم ساختگی کرد و لپمو بین انگشتاش گرفت
_کی گفته من تو رو دوست ندارم؟
شونه ای بالا دادم
-پس چرا دیگه برام آلوچه نمی خری؟
لبخند گرم و پدارانه ای به روم پاچید
_الوچه میخوای بابا جان؟
مغموم سرمو به معنای تایید تکون دادم..
_________________________________
_دخترم؟آینورم؟
آروم لای چشمامو باز کردم و به صورت مامانم خیره شدم،با لبخند مسخره ای که زد سرمو جهت مخالف چرخوندم و به سِرُم نیمه پُر سفید رنگ چشم دوختم،طولی نکشید هجوم حرف های دکتر به مغز،پوست و استخوانم..
حس میکردم تمام سنگ های عالم روی قلبمه و جلوی ضربان زدنش و میگیره.. انگار که تمام ابرهای خاکستری عالم بالای سر من میبارن..چه بلایی سر دخترونگی هام اومده بود؟یعنی من انقدر دل محمد شکستم؟یعنی انقدر از ته دل نفرینم کرده بود؟اصلا مگه اون منو دوست نداشت؟پس چرا انقدر از ته دل منو نفرین کرد؟؟
_آینور مامان،چرا چیزی نمی گی جانم؟
بی توجه به حرف های مامان غرق شدم تو یأس و نا امیدی..دلم آغوش گرم پدرم و میخواست،اغوشی که از پونزده سالگی نداشتمش!
کاش حداقل خواهرم کنارم بود..اون تنها کسی بود که بوی پدرم و ازش استشمام میکردم..با یاد آوری خواهر عزیز تر از جانم به افکارم پوزخندی زدم،جوری میگم خواهرم انگار که اون اصلا مارو میبینه..
چی داشتم از یه خانواده؟پدری که هشت ساله زیر خربار ها خاکه؟مادری که هشت ساله برای بزرگ کردن ما جون میده؟خواهری که انگار اصلا از مانیست؟؟
من،کجام،کجای این زندگی وایسادم؟
_اینور،شکایتش و میکنم دخترم،نمیذارم حقت پایمال بشه!
شکایت؟از کی؟از اونی که منو زیر گرفته بود؟؟اصلا تقصیر اون چی بود؟کرم از خودم بود که مثل مشنگا موندم وسط خیابون اصلی..شکایت چی رو بهم برمیگردوند؟هیچی رو فقط ذلیل ترم میکرد..
با صدای خش داری پژواک کردم:
-شکایت از کی؟از اون پسری که باهام تصادف کرد؟
اخمی کرد و سرشو تکون داد و محکم گفت:
_پس از کی؟پسره ی پرو هنوزم اینجاس میخواد ازت عذر بخواد!!
با بیحالی شدیدی گفتم:
-مامان لطفاً بس کن،من از هیچکس شکایت ندارم..
_نداری؟؟یعنی چی شکایت ندارم؟تو عمق فاجعه رو درک میکنی آینور؟
درحالی که از شدت درد پاهامو تو هم قفل میکردم نالیدم:
-من الان شکایت کنم چی میشه؟؟زمان به عقب برمیگرده؟
صداشو کمی بالا برد و شاکی تشر زد:
_برنمیگرده ولی عدالت اجرا میشه!
پوزخندی زدم و ماهیچه های شکمم و منقبض کردم
-تعریف تو از عدالت چیه مامان؟بدبخت شدن یه جوون دیگه؟
متعجب بهم خیره شد و کم کم نگاهش رنگ نگرانی و ترس گرفت
سپس با مِن،مِن گفت:
_آینور مامان این خون از کجا جاری میشه؟
با اسم خون ترسیده نکاهمو به محلفه آبی رنگ دادم که الان با خون گلگون شده بود،لعنتی بازم خونریزی کرده بودم.با اومدن پرستار فهمیدم که چند دقیقه اس چشم دوختم به محلفه خونی..
«یک ساعت بعد»
_با عموت تماس گرفتم که با یه وکیل خوب هماهنگ کنه.
کلافه نفسم و بیرون دادم
-مامان میگم من شکایت ندارم!اصلا تو گوش میدی به من؟
پوفی کشید و دستم و تو دستش گرفت
_من نمی خوام الان باهات بحث کنم آینور ولی تو نمی زاری!یعنی چی شکایت ندارم؟تو یه دختر مجردی ولی،ولی دیگه دختر نیستی میفهمی؟کی حرف مارو باور میکنه؟هر کسی بشنوه بهت تهمت ناروا میزنه!
پوزخند تلخی زدم،من داشتم اینجا جون میدادم اون به فکر آبروش بود؟
-مامان،حالم خوب نیست برو بیرون لطفاً..
با اسرار گفت:
_این جواب من نیست.
دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم و غریدم:
-منم فعلا جز این جوابی برای حرفات ندارم.
با غیظ خودشو جلو کشید و گفت:
-نامزدی هم که از رو دلخوشی بهم زدی..اگه واسط خواستگار اومد چی؟می خوای چی بگی؟بگی ببخشیدا من تصادف کردم و دیگه دختر نیستم!اونام میگن باشه..
آینور..بفهم که تو چه وضعیتی هستی!
متعجب از رفتار مامانم لب زدم:
_تو الان به فکر آبرو و خواستگار منی؟؟حالم نمیبینی؟چرا حالم و نمی پرسی؟نمی گی خوبی یا بد!از اول فقط هی میگی شکایت میکنم،فلان میکنم،بهمان میکنم.چته تو؟ازم خسته شدی؟؟
خب می رم نیاز به ازدواج اونم تو سن 22سالگی نیست!
چند دقیقه ای با سکوت خیره ی چشمام شد و کم کم چشمای سبزش پر شد،خسته از فشار شدیدی که روم بود نالیدم:
-مامان!تروخدا بسه!بخدا حالم خیلی بده..
با بغض نجوا کرد
_تو دختر منی،من خوب تو رو می خوام.
لب زدم:
-میدونم..
{دنای کُل}
-من بهت گفتم از اینجا بریم ولی تو گوش نکردی!حالا هم بخورش هاوش خان.
هاوش چشم هایش را روی هم فشرد و غرید:
_یوتاب تو کاری،چیزی نداری؟چرا اینجا موندی هی تو سرم نوک میزنی؟
یوتاب پشت چشمی نازک کرد و دست به سینه نشست
-چرا وقتی حرف حق میزنم ،میزنی تو دهنم؟
با آمدن دکتر، هاوش بی توجه به حرف های صدمن یک غاز یوتاب سمت دکتر پاتند کرد.
دکتر با دیدن پسر ایستاد و چشم های خسته اش را به او دوخت.
_اقای دکتر میشه چند لحظه وقتتون و بگیرم؟
دکتر پوفی کشید و پرسید:
-شما از اقوام همون دختر تصادفیه هستید؟
هاوش برای رسیدن به پاسخ مورد نظرش برای اولین بار در سال های عمرش دهان برای دروغی مصلحتی و کوچک گشود:
_ام،اره،من همسرشم..میشه بدونم مشکلش دقیقا چیه؟
دکتر تک ابرویی بالا داد و دستانش را میان جیب های جین ذغالی رنگش فرو کرد
-مطمئنید همسرش هستید؟
هاوش مکثی کرد و حرفش را گرداند
_نه،یعنی نامزدشم!
دکتر پوزخند زد و سر تکان داد پسر را خوب میشناخت،یعنی محدود کسانی بودند که هاوش هما پور را نشناسند!
-دروغ بهت واجبه؟
هاوش اخم کوچکی کرد
_ببخشید،متوجه نشدم؟
دکتر لبخند کجی زد
-میگم،هاوش خان دروغ بهتون واجبه؟
هاوش یکه خورده عقب کشید،لعنتی دکتر او را میشناخت!
_شما منو میشناشید؟
دکتر سری به نشانه ی تایید تکان داد
-بله کاملا!نیاز نبود برای جویا شدن حال کسی که باهاش تصادف کردید به دروغ متوسل بشید؛ایشون با مشکلات خیلی جدیی رو به رو شدن!
پسر پنجه ای درون موهای قهوهایش کشید حتی جرات نداشت بپرسد چه مشکلاتی! لعنتی این چه بلایی بود اخر؟اگر این خبر درج پیدا می کرد چه میشد؟خب جواب واضح است،هاوش با خاک یکسان میشد!!با تمام این احتمالات عزمش را جزم کرد و پرسید:
_میشه بدونم چه بلایی سرشون اومده؟
دکتر با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-لَگن بیمار مو برداشته،دست راستش شکسته،پای چپ بیمار آتل بندی شده،مهم تر از همه پرده بکا*رت آسیب بسیار جدیی دیده،یعنی اصلا وجود نداره!و رحم بیمار بخاطر ضربه ای که به لَگن وارد شده دچار افتادگی خفیفی شده..در یک کلام سیستم زنانگی این دختر بیچاره نابود شده آقای محترم!
بیچاره اینور🥺💔
حتما هاوش مجبور میشه به خاطر کم کردن عذاب وجدانش با آی نور ازدواج کنه
دقیقا همین توی ذهنم بود😂👌
ادامه ی رمان رو نمیزارین🙂