رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۲
بعد از حرف زدن و کمک کردن به عاطفه برای دوخت لباسش راهی خانه شد قدم هایش را تند تند…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۱
برای شام پیتزا درست کرده بود و آشپزخانه را به بازار شام تبدیل کرده بود کسرا را نگهبان دم فر…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۰
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! زندگی درد قشنگیست! به جز شبهایش؛…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۲۹
داشت کفش هایش را پا می کرد که رهام با لباس بیرونی آمد شب بود و بخاطر خلوتی کوچه ها…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۸
روزها میگذشت و رفت و آمد پوریا بیشتر می شد چندباری واضح دست رد به سینه اش زده بود اما…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۷
کل مسیر برگشت به سکوت گذشت وارد خانه که شدند هرکس مسیر اتاق خودش را پیش گرفت خواست وارد اتاق…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت 26
موقع شام که سر میز نشستند اول ایستاد تا پوریا بنشیند بعد موقعیت نشستنش را انتخاب کرد صدای قاشق چنگال…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت 25
مشت روی تلوزیون کوبید دستان کثیفش را بر شلوار راه راه آبی سفیدش کشید رهام _ درست نمیشه _ حالا…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۴
بعد از رفتن آرمان شماره ارمیا را گرفت و آمدن پوریا را به او گفت چند دقیقه فقط طول کشید…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۳
آن روز گذشت و پدر مادرش رفتند بخاطر کسرا و خانه در سکوت بود آرمان که خوابیده بود ارمیا هم…
بیشتر بخوانید »