رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۹
مانده بود چکار کند ؟ ناچار در اتاق را بست و قفل کرد گوش به در چسباند آرمان _…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۸
در حال خوردن بستنی اش بود اما با استرس آرمان _ میگم آتوسا ؟ _ بله ؟ آرمان _ اگه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart7
تکیه داده به دیوار ایستاده بود با پایش روی زمین ضرب گرفته بود لبش را با دندان پوست پوست کرده…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart6
آن شب را خانه خاله ماند و تا صبح فردایش با عاطفه غیبت کردند و خندیدند عاطفه _ خرس خانوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart5
زیر انداز را جمع کردند و علی رفت از طبقه بالا ظروف پلاستیکی برای آش با دوسینی بزرگ گرد آورد…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart4
سبزی هارا پاک کردند و پیاز هارا هم خرد ظرف هارا برداشتند و از پله ها پایین آمدند علی و…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart3
به نزدیکی خانه خاله که رسیدند دویدند تا هرکه زودتر رسید زنگ را بزند عادت کودکی بود که هنوز ترکش…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart2
بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف ها داخل اتاقش رفت و از قفسه کتاب هایش کتاب تست زیست…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانتpart1
رمان در پرتویِ چشمانت رمان در پرتویِ چشمانت : مامان _ آتوسااااا آتوسا کری دختر؟ عینک را بالا…
بیشتر بخوانید »