رمان در پرتویِ چشمانت
-
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۲(قسمت آخر)
با احتیاط از پله ها پایین رفتند. تمامی لحظاتشان، نگاه های ریزشان،خنده هایشان در دوربین ثبت می شد. آتوسا…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۱
رهام بود! دست دانیال را گرفته بود و باهم آمده بودند. خانوم فروشنده تنهایشان گذاشت. رهام اشک های او را…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۰
آرمان از پنجره خواهرش را دید و پایین آمد. درحالی که چوب کیم را می جوید گفت: – چه کسی…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۹
با سرعت به سمت خانه راند و در حین رانندگی با خودش غرغر می کرد. وارد کوچه شد و سپهر…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۸
این بار او کاغذی بر می دارد و می گوید: – یکی از… نمی دانست بگوید یا نه؟ با درنگ…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۷
از پله محضر پایین می آیند و سوار ماشین می شوند. سنگینی این مدت از دوشش برداشته شده بود. سوئیچ…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۶
با برخورد انگشت های کوچک و نرم دانیال به صورتش بلند شد. دانیال تسبیحش را بر می دارد و به…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۵
از ساعت دوازده بعداز ظهر تا چهار فقط خانه را مرتب کردند و لباس تست کردند. مادرش همه را از…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۴
به زینبی که خنده اش گوش فلک را کر کرده بود غرید: – ببند صدات میره بیرون! زینب با سکسکه…
بیشتر بخوانید » -
رمان در پرتویِ چشمانت پارت73
رهام به در مغازه رسید و نفس عمیقی کشید. مشتری با برداشتن خریدش از آقا فرهاد تشکری کرد و بیرون…
بیشتر بخوانید »