رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۰

4.2
(34)

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد!
زندگی درد قشنگیست!
به جز شبهایش؛ که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد…
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند…

خوابش برد تا اینکه دستان کوچکی صورتش را لمس می کرد و با کلمات نامفهومی که جیغ جیغ می کرد چشم باز کرد

نگاهی به نازگل انداخت و بعد به آرمان که کنارش نشسته بود

_ کی اومده ؟

آرمان در حالی که نازگل را بغل می کرد جوابش را داد و بلند شد

آرمان _ آرزو اومده یه نیم ساعتی میشه

چهره اش داد میزد از ظهر دلخور است !

_ آرمان

آرمان _ بله ؟

بله گفتن از هزاربار کوفت و مرگ گفتن بدتر بود !

_ تورو هم جون دوس دخترات تو یکی قهر نکن که اصن بت نمیاد

آرمان _ قهر نکردم

با تمام شدن حرفش در کمدش را باز کرده و از عروسک هایش یکی را دست نازگل داد

_ چرت نگو قیافت معلومه

بدون اینکه نگاهش کند جوابش داد

آرمان _ پس الکی سوال نپرس

گفت از اتاق بیرون زد
حاضر بود کل دنیا با او قهر کنند اما آرمان قهر نکند
نه اینکه بخاطر دوقلو بودنشان باشد نه !
آشتی کردن با آرمان خرج زیادی می خواست که فعلا بودجه اش را نداشت پس باید از راه دیگر وارد می شد

بعد از رفتن ارزو و مادرش برای خرید پارچه او ماند با آرمان و نازگل و کسرایی که خواب بود

او شیر خشک درست می کرد
آرمان راهش می برد تا ساکت شود
تمام عروسک هایش را برایش داخل پذیرایی آورده بود
گاهی آرمان رو به آینه قدی می ایستاد و ادا درمی آورد و قهقهه نازگل به هوا می رفت
بخش سخت نگهداری گروهی شان عوض کردن بچه بود

سینی چای را روی میز گذاشت

_ آرمان بیا سرد میشه

آرمان _ آتی؟

سوالی نگاهش کرد

آرمان _ یه بویی نمیاد ؟

_ بو ؟

بو کشید
بو می آمد اما فکر می کرد شاید خودش توهم زده

_ آره نمیدونم غذا رو گاز نیس

آرمان _ نه بو سوختنی نیس یه بوی چیزیه نمیدونم

وقتی بچه را در بغلش جا به جا کرد نگاهش به آن لکه قهوه ای روی تیشرت سفید آرمان افتاد

اگر به او می گفت قطعا بچه را شوت کرده و خودش را از پنجره به بیرون پرت می کرد

از روی مبل بلند شده و نازگل را از بغل آرمان برداشت

_ چیزی نیست خب آروم باش اتفاقه میافته بچس

آرمان متعجب از رفتارش کمی به او نگاه کرد و بعد تازه نگاهش به لکه قهوه ای شلوار نازگل افتاد

با تردید به تیشرتش خیره شد

آرمان _ ای..این…اهههه اه اه

تیشرت را با چندشی و وسواس درآورده و رفت داخل حمام

مجبوری بچه را شسته و تا مرز خفگی رفت
تا قبل ازین اتفاق دلش می‌خواست در آینده چهارتا بچه داشته باشد اما با این وضع یک بچه هم زیاد بود

با حوله نازگل را خشک کرد و بیرون آمد

با آرمان پوشک را کارشناسی می کردند تا از چطور پای نازگل کند

با فیلم آموزشی چیزهایی فهمید
خواست انجام دهد که اینبار بوی تندی بشدت حالش را بد کرد

آرمان _ ای تو روحت شیمیاییمون کردی بچه

کسرا که تازه از خواب بیدار شده بود وارد پذیرایی شد

کسرا _ چه بو گندی راه انداختین !

چشمش که به نازگل افتاد خنده ای طولانی کرد

کسرا _ بابا این بچه هر یه ساعت یه انتحاری میزنه تا نیم ساعت ادامه داره

آرمان درحالی که ماسک بر صورت داشت و چشمانش را بسته بود حرصی به کسرا توپید

آرمان _ بیا گمشو یه کاری کن داریم جانباز شیمیایی میشیم

دوباره بچه را شست
کسرا جلو آمده و با چشم بسته مراحل را به او گفت

یکی یکی را انجام داد
کج و کوله بسته بود و تقریبا برای دفعه اول خوب بود

تا شلوار پای بچه کرد آیفون زنگ خورده و مادرش و آرزو آمدند

در خانه را باز کرد و همین اول به آرزو تشر زد :

_ می مردی زودتر بیای

آرزو کفش هایش را از پا درآورده و خنده ای کرد

آرزو _ از عطری که راه انداخته میتونم بفهمم چی کشیدین

بعد از رفتن آرزو تمام در پنجره هارا باز کرده و با کسرا و آرمان خانه را با اسپری خوشبو کننده غسل دادند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
3 ماه قبل

وای مردم از خنده جانبازای شیمیایی 🤣🤣🤣این فسقلی چه کرد باشون ولی انصافا نگهداری بچه سخت‌ترین کاره حالا اینا خوبه یه دونه به من بگین که تو یه روز منو خواهرام مجبور بودیم از ۵ تا بچه نگهداری کنیم یعنی چه کشیدیم اونو روز😂😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

نه بابا ماجرا از این قراره که عمه مامانم که از قضا زن عموی بابام هم میشه وخونشون دقیقا روبه روی خونمونه به رحمت خدا میره منو خواهرام چون ایام مدرسه بود به مامان وبابام میگم که تو مراسم شرکت نمی‌کنیم چون درس داریم یه ساعت از رفتنشون گذشته بود که در خونه رو زدن آجیم رفت درو باز کرد با دختر خالم که نه ماهش اومد گفتش خاله میگه شما ها که نمیان دخترمو بگیرن تا انتها ی مراسم یکم بعددوباره زنگ درو زندن اینبار پسر دایی یه سالم واین روند تا بچه پنجم منم دقیقا عین آرمان روبه رو ی آینه ایستادم و دختر خالم گرفتم باصورتم شکلک درمیارم تاساکت شه اون یکی خواهرم روپاهش پسردایمو تکون میده خواهر کوچیکم سه تای دیگه رو رومبل نشونده واسشون کلی اسباب بازی وخوراک زاشته خلاصه یکیو میخوابمونیم به یکی شیر میدیم با یکی بازی می‌کنیم تا تقریبا ساعت ۱۱ شب که یکی یکی تحویل خونوادشون دادیم یعنی وقتی بچه ی آخرو دادیم یه نفس راحتی کشیدیم وهرسه همزمان خودمونو انداختیم روکنابه که به یه دقیقه نکشده بود دوباره درو زدن به خواهرم گفتم یا خدا نکنه بچه ای مونده بگردین ببینن 😅بعد رفتیم درو باز کردیم ساعت ۱۱ شب دخترعموهام که ازدواج کردن وساکن یه شهر دیگه اومدن دیدنمون یعنی فقط قیافمون اون لحظه😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اصلانگو اره بخدا به زور خودمونو نگه داشتیم که منفجر نشیم 🤣🤣🤣🤣نه احتمالا میگفتن باز کنین تا برگردین ما بیایم تو

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خدایا این پارت دیگه کولاک کردی نرگس😂 از کجا بگم از اون اولش که فکر کردم آتوسا واقعاً دلش گرفته از این‌که آرمان باهاش سرسنگینه! نگو خانوم زانوی غم بغل گرفته چه جوری از دلش در بیاره🤦‍♀️ از بچه‌داری آرمان که دلم ضعف رفت چه‌قدر بابا شدن بهش میاد آخه🤒 از صحنه‌های آخرش که واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم خیلی خوب نوشتی دختر😅👌🏻👏🏻

Fateme
3 ماه قبل

😂😂😂وای خیلی خوب بوددد
خدایامنم از بچه خوشم میاد ولی اینجوری نهههه
خسته نباشی عالی نوشتی

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم
خیلی قشنگ بود و اینکه زندگی منو خیلی قشنگ به تصویر میکشه با یه بچه که هر دم و دیقه داره منو شیمیایی میکنه🤣🤣🤣🤣🤣
مخصوصا اگه داداشت باشه 😭😭😭🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

منم هستم ابجی کوچیکم با دختر عمون روانی میکنن ادمو یعنی میان انگار تو اتاقم بمب اتم منفجر میکنن

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اره واقعا

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

رمان من اسمش به کدامین گناه هست 🤩🤩😃😃
داداشم ۱۸ ماهشه 🥰🥰🥰

Tina&Nika
Tina&Nika
3 ماه قبل

خیلی باحال بود ممنون عزیزم🥰

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

همه چی به کناار بچه داری ارمان😍
خیلییی خوببب بود عاشقشم اصن انگا بابا شدن رو برای همی مرد ساختنن 😂
خسته نباشی واقعاااااا واقعنیییی خداقوتتتت❤

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x