رمان آیدا پارت 35
تابش نور خورشید باعث شد از خواب عمیقش دل بکند.
پتو را کنار زد و روی تخت نشست
لحظاتی طول کشید تا همیشه چیز را به خاطر بیاورد
آخ که چقدر در خواب خیالش آسوده بود
موبایل را از روی بالشت برداشت اما گویا انتظارش بی دلیل بود چون هیچ خبری از سام نبود
شاید اگر شماره ای از او داشت غرور را کنار میگذاشت و برای رفع دلتنگی هایش با او تماس میگیرفت
اما..!
از جایش بلند شد و با همان بغضش راهی دستشویی شد.
…..
با لبخندی کوتاه از اتاقش خارج شد
مادرش سفره ی صبحانه را پهن کرد بود و شیدا هم سینی به دست تازه از آشپزخانه خارج میشد
نزدیکشان شد و آرام گفت:
-صبح بخیر
هر سه نفر با لبخند جوابش را دادند
مادرش درحالی که چایی اش را کنارش میگذاشت لب زد:
-گفتم شاید خسته ای بیدارت نکردم
خسته بود اما زیاد خوابیده بود.
مادر بود و مهربانی های بی حد و اندازه اش.
قبل از شروع صبحانه بوسه ای به دست هایش زد و مشغول شد.
چند لقمه بیشتر نخورده بود که صدای پدرش به گوش خورد:
-بعد از صبحونه آماده شو که باید بریم اداره پلیس.
به آنجایش دیگر فکر نکرده بود!
لقمه اش را آرام جوید و هیچ چیزی نگفت.
در آن میان تنها شیدا بود که با چشم های ریزه شده نگاهش میکرد
خواهرش ریز بین تر از این حرف ها بود
زودتر از همه از جایش بلند شد و به بهانه ی آماده شدن وارد اتاقش شد
قطره ای اشک روی گونه اش چکید.
کاش هرگز سام را ندیده بود!
چند دقیقه بعد شیدا وارد اتاق شد
با دیدن اشک هایش شکش به یقین تبدیل شد که خواهرش جدی جدی قلبش را باخته!
با این که رفتارهایش را درک نمیکرد اما با مهربانی نزدیکش شد و کنارش نشست
-چی شده آیدا؟
دلش میخواست حرف بزند
حرف بزند و توبیخ نشود!
شیدا دستش را روی موهایش کشید و آرام زمزمه کرد:
-قربونت بشم من آخه
آرام که نشده بود هیچ بلکه بیشتر دلش گریه میخواست
میان هق هق هایش گفت:
-دلم واسش تنگ شده آبجی
چشم هایش را محکم روی هم گذاشت
کاش هرگز آیدا آن حرف را نمیزد!
در آغوشش کشید و هیچ حرفی برای آرام کردنش نزد
شاید فکر میکرد گریه تنها راهش باشد
-کجا موندین شما دخترا
صدای پدرش باعث شد از آغوش خارج شود
شیدا از جایش بلند شد و گفت:
-حاضر شو فعلا باید بری
منتظر حرفی از سویش نماند و از اتاق بیرون رفت.
نمیدانست دقیقا چه کاری باید انجام دهد اما چون پدرش منتظر بود مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
—-
وارد اداره شدند.
پاهایش یاری نمیکرد حتی قدمی بردارد
لرزش آشکار دست هایش را به وضوح میدید اما حیف که کاری از دستش بر نمی آمد
پدرش جلوی مردی ایستاد:
-سرهنگ هستش؟
نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
-برید اتاق سرگرد وفایی، از این به بعد ایشون رسیدگی میکنن
تشکری کرد و راه افتاد.
چند دقیقه بعد جلوی اتاقش ایستاده بودند:
-میدونم الان زود بود ولی باید هرچه زودتر اون مردک عوضی رو پیدا کنن
آخ که حرف هایش قلبش را به آتش میکشید
دلش میخواست بگوید باور کنید که سام آدم بدی نیست!
اما فقط سکوت کرد.
تقه ای به در زد و گفت:
-برو تو
با “چشم” آرامی وارد اتاق شد.
پسر جوانی پشت میز نشسته بود که میخورد ۲۹-۳۰ سالش باشد.
-سلام
شاید آیدا را میشناخت که هیچ سوالی نکرد
از جایش بلند شد و به صندلی کنار میزش اشاره کرد:
-بفرمایید بشینید
گرچه لحنش مودب بود اما اخم عمیقی بین ابروهایش جا خشک کرده بود.
روی صندلی نشست و نگاهش را به صورتش داد.
چشم های مشکی و اخم صورتش عجیب او را میترساند!
صدایش با تحکم و جدی بود:
-خداروشکر که حالتون خوبه،خب حالا شروع کنید
نگاهش را از صورتش روی لباسش سوق داد
“مهرداد وفایی”
ناخودآگاه از آن مرد مهرداد نام متنفر شد!
-هر چیزی از اون مرد میدونی بگو
صدایش میلریزد:
-من چیزی درمورد سام نمیدونم
ابروهایش بالا پرید و چشم هایش گرد شد:
-همین که به اسم صداش میکنی یعنی همه چی میدونی
باز هم اشتباه کرده بود!
آخر چرا نامش ورد زبانش بود
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد
-چند تا اسم هم به ما کمک میکنه تا پیداش کنیم
سعی کرد مثل خودش جدی حرف بزند:
-چیزی نمیدونم،من اونجا گروگانی بیش نبودم
و همین اعتراف نابودش میکرد!
با عصبانیت از جایش بلند شد و دفتری از روی میز برداشت
با صدای عصبی گفت:
-میدونی که چقدر جرم داره
دفتر را محکم روی میز کوبید و با اخم و عصبانیت گفت:
-به جرم آدم ربای
به جرم قاچاق و هزاران چیز دیگه که خبر نداریم و حالا تو باید بهمون کمک کنی
سام مهربان بود و همیشه لبخند به لب داشت اما مهرداد هیچ شباهتی به سام نداشت
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد
-من میفهمم چته ولی باید کمک کنی
هیچ چیز نمیفهمید تنها ادعا بود!
نزدیکش شد و کنارش روی صندلی نشست
تیر آخرش شاید به هدف میخورد:
-احساساتت رو کنار بزار و حرف بزن چون تو با سام هیچ آینده ای نداری
یعنی آنقدر ضایع بود که از نگاهش به احساسات درونش پی برده بود؟!
با تمام این ها حرفی برای گفتن نداشت
اصلا مگر میشد حرف بزند!
هرگز.
از روی صندلی بلند شد و گفت:
-فکر نمیکنم چیزی برای گفتن باشه
با قدم های آهسته به سمت در حرکت کرد اما صدایش را پشت سرش میشنید:
-باشه فعلا برو ولی به موقعش باید بیای و حرف بزنی
جوابی نداد و تند از اتاق خارج شد
(کامنت فراموش نشه ✨)
مهی جان فعلاً دیگه تایید نکن وگرنه خیلی زود رمانهای من و بچهها میره ته واسه امروز بسه
باشه
اَه مهرداد چقدر پرروعه چه سریع هم نزدیک شد بهش😑😑 آیدا هم بهتره یکم خوددار باشه چون چه بخواد چه نخواد سام یه خلافکاره و باید مجازات شه با چهره نگاری میتونند پلیس اینترپل رو مطلع کنند و از طریق همین سام رو تو برزیل ممنوعالخروج کنند
داره هیجانی میشه😨🤒
نزدیک نشده ها لیلا 😂
اره چون کاری از دستش بر نمیاد اما خب نمیتونه به همین سادگی خودش رو راضی کنه.
بله میشه گیرش آورد اگر آیدا همکاری کنه.
ممنون که خوندی لیلا جان 🌷🌿
نه خب انقدر از اینکه در مورد احساساتش فضولی میکنه نیاز نبود سرش تو کار خودش باشه
بله درسته😂🤦🏻♀️
یجورایی آیدا سر دوراهیه نه؟
هم عاشق سامه هم ازش میخوان اطلاعات راجب سام بده
بله نرگس بانو 😁
خیلی زیبا بود خسته نباشی عزیزم
ممنون گلی🎈
منم مثل آیدا از مهرداد بدم اومد ایشش
سام خوب بود اونو بیاریدددد😂
عالی بود مهسایی راستی ببخشید پارت پیش کامنت ندادم اصلا یادم رفت🥲💔😂
🤣🤣🤦🏻♀️
خواهش میکنم فاطمه جون ✨
ممنون از نگاهت 🍄
خسته نباشی
ممنون خواننده جان🌿🦋
غلط کرده مرتیکه پررو بی شرف به تو چه که با سام آینده داره یا نه😑
هیچی از عشق حالیشون نیست
دقیقا😂😂🤦🏻♀️
ممنون که خوندی نیوشی🌷
عجب!!
چی شده کاملیا جان؟😁
نوع گفتمان بین مهرداد و آیدا خیلی خودمانی بود در حالی که همچین چیزی غیر ممکنه نویسنده عزیز❤️ آیدا سنش کمه شاید بخاطر همین دچار احساسات شده ی سوال چرا سام اصلاً بهش گوشی داد؟
مهرداد توی این مدت پدر آیدا رو شناخته و میدونه موضوع چیه و به قول شما آیدا سنش کمه و برای همین باهاش راحت برخورد کرد که شاید چیزی بگه.
و سنش اون قدری کم نیست که متوجه احساساتش نشه نسرین جان
گوشی داد تا رسید ایران به خانواده اش زنگ بزنه تا بیان دنبالش.
بازم سوالی بود بگید 😁
ممنون که خوندی گل🍄🦋
بچهها، الالخصوص کسایی که نتونستن نوشدارو رو بخونند فایل کاملش به زودی روی سایت قرار میگیره شاید هم امروز😅
قشنگ بود خسته نباشی🙂✨️
ممنون گلی جان🌿🦋
این ایدا چقد خنگه ایش
دلم میخواد کله شو از جا درارما😐
خسته نباشی
حمایتت❤🥲
نیستا🥺😂
ممنون از اینکه خوندی ادا جان🍂🍄