نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آیدا

رمان آیدا پارت 4

3.8
(173)

حرف های او کمی برایش عجیب بود و عادی بود که چیزی از حرف هایش را متوجه نشود

تنها سرش را به علامت باشه تکان داد و گوشی را از دستش گرفت

گوشی خود سام بود و شماره را هم برایش گرفته بود
قبل از پاسخ دادن پدرش سام آرام زمزمه کرد:

_بزن رو بلندگو

بی چون و چرا حرفش را گوش داد
در آن لحظه احساس میکرد تنها راه نجات مطیع بود است

گرچه پدرش چند ماه قبل برای کار از شهر خارج شده بود اما باز هم امیدوار بود که هر چه سری تر به دنبالش می آید

دقایقی بعد صدای پدرش درون اتاق پیچید و قبل از حرفی بغض راه گلویش را بست:

_بله؟

با همان بغض درون گلویش گفت:

_بابا

سام تمام مدت در سکوت خیره ی او بود

صدای پدرش کمی عصبی بود:

_معلوم هست تو کجایی..مادرت از دیشب میدونی چقدر نگرانت شده چرا گوشیتو جواب ندادی!

با یاداوری دیشب اولین قطره ی اشکش روی صورتش چکید

_بابا اینجا ی مشکلی پیش اومد

پدرش که گویا کمی آرام شده بود گفت:

_چی شده آیدا تو داری گریه میکنی؟

سعی کرد آرامشش را حفظ کند و اول حرف های سام را برای او بازگو کند:

_بابا سام گفت چیزی که دستت هست رو هرچه سری تر برگردون وگرنه ما اینجا چیزای با ارزش تری داریم

اسم سام ناخودآگاه روی زبانش آمد
با شنیدن جمله ی دخترک روبه رویش لبخندی عمیق روی صورتش نشست
چه خوب که عین حرف هایش را گفته بود

برای لحظاتی اتاق در سکوت فرو رفت و چند دقیقه بعد صدای فریاد پدرش اتاق را در بر گرفت:

_اگه دستت بهش بخوره میکشمت حرومزاده

سام با چهره ای آرام تنها نگاه میکرد و حتی ذره ای تغییر در چهره اش ایجاد نشده بود

_بابا لطفا زودتر بیا دنبالم

شنیدن حرف های آیدا قلبش را به درد می آورد

_باشه دخترم باشه

احساس میکرد صدای پدرش هم بغض دارد:

_گوشی رو بده بهش

خوب می‌دانست سام تمام مدت کنارش ایستاده و حرف هایش را گوش می‌دهد

گرچه دلش میخواست باز هم با پدرش حرف بزند اما گویا چاره ای نبود!

گوشی را به طرف سام گرفت و سعی کرد اشکش هایش را مهار کند

گوشی را از بلند گو خارج کرد و به گوشش چسباند:

_به به آقا..چه عجب ما صدای شمارو شنیدیم!

صدای سام بود خطاب به پدرش اما صدایی از آن طرف خط به گوش نمی‌خورد

_تا یک هفته کاری باهاش ندارم ولی بعد از یک هفته قول نمیدم پس زودتر چیزی که میخوام رو‌ برگردون‌ مرد
چند روز دیگه بهت زنگ میزنم و تا اون موقع خدانگهدار

با پایان یافتن تماس دوباره اشک هایش سرازیر شد
یک هفته در آن جهنم ماندن خود مرگ بود!

سام با همان لبخند کج روی صورتش روبه آیدا گفت:

_غذاتم بخور

با شنیدن جمله اش جرقه ای در مغزش زده شده
اگر از آن اتاق خارج می‌شد بی شک راه فراری از آنجا پیدا میکرد

قبل از خروج سام سری گفت:

_من عادت ندارم تنهایی غذا بخورم

به طرفش برگشت و با نگاهی خاص گفت:

_ما با تو مشکلی نداریم ولی اگه دختر خوبی باشی از فردا میتونی بیایی با ما غذا بخوری

خوب می‌دانست در سر آن دختر چه می‌گذرد ولی حیف که تنها خیال باطل بود
پس هیچ مشکلی نداشت که از آنجا هم خارج شود

منتظر حرف او نماند و بلافاصله از اتاق خارج شد

با امیدی که درون قلبش درحال رشد بود به طرف پنجره حرکت کرد

نگاهش را به حیاط انداخت که زهره با سبدی پر از لباس کنار طناب ایستاده بود و لباس سفیدش پر از لکه های سیاه بود که از همان فاصله هم به چشم می‌خورد

حقیقتا از او هم کمی میترسید

نگاهش را به نگهبان های جلوی در داد که در سکوت تنها به جلو خیره بودند
درست مانند یک مجسمه

برایش جای سوال داشت که حفاظت سفت و سخت از آنجا چه دلیلی دارد!

حیاطش با صفا ترین چیزی بود که در آن
لحظه توجه اش را جلب می‌کرد

درختانی که برگشان زرد شده بود و حیاط را با برگ های خشک پوشانده بودند

با بی حوصلگی پرده را کشید و روی تخت نشست
تمام فکر و حواسش پی فردایی بود که شاید از آن چهار دیواری نجات پیدا میکرد!

(دوستان قرار بود امشب پارت ندم چون میخوام پارتگذاری رو به صبح برگردونم و از این به بعد روز پارت میدم
ولی بازم گفتم بزار حداقل یکیش رو بدم
شاه رو فردا روز می‌فرستم
امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه و مثل همیشه منتظر کامنت تک تک شما ها هستم پس فراموش نکنید
تا فردا صبور باشید برای پارت بعدی!)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
36 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
1 سال قبل

سعید بد عادت شدم من😂🤦‍♀️
شاهو امشب ندادی انگار یخ چیزی کمه🤣🤣🤣

...Fatii ...
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

نه بابا اتفاقا صبح همه میفرستن زودی رمانتیک میره پایینتر

sety ღ
1 سال قبل

کراشم همچنان رو سام رو حفظ میکنم🤣🤣
عالی بود عشقم😍😘

...Fatii ...
1 سال قبل

پس شاه دل کو

...Fatii ...
1 سال قبل

اذیت نکن دیگه مهسا جون

ساناز
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

شما اسمتون مهسا هس یا سعید؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ساناز
Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ستی جونم کجایی😁😁

sety ღ
پاسخ به  Fatemeh
1 سال قبل

خواب😂😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

هستم فعلا بفرس😁

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

آره🤦‍♀️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
1 سال قبل

فکر نکنم سام قلبلا آدم بدی باشه حالا پدرش چکار کرده معلوم نیست مقصر اصلی هم پدرش نویسنده جان سریع پارت بده. موضوعش هم 👌 قلم نویسنده 👌

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
1 سال قبل

عجب بیشعوری این مرتیکه😒
ازش خوشم نمیاد😕
عالی بود سعیدییی🤍🥰✨️
بی‌صبرانه منتظر شاه دل هستممم😃😃

زن اول سامی😜😆
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

🤣🤣🤣
قطعا خوشم میاد سعیدیییی🥰🤍✨️

ساناز
1 سال قبل

قلمتون زیباست ممنون از پارت جدید 😍

مائده بالانی
1 سال قبل

مثل همیشه بی‌نظیر بود.
سام نسبتی داره ؟ یا غریبه ایی که صرفا دنبال چیزی اومده که ازش دزدیده شده

camellia
camellia
1 سال قبل

دستت درد نکنه.تا فردا.😍

لیلا ✍️
1 سال قبل

مختصر و زیبا 👌🏻👏🏻

همه از سام تعریف میکنند ولی من آنچنان حسی بهش ندارم یا بهتره بگم دوست ندارم بعد یه هفته بگه عاشق آیدا شدم و سریع کوتاه بیاد🤒

خوب کادی میکنی شاه‌دل رو صبح میذاری چون دو پارت همزمان گذاشتن باعث میشو ویو و کامنت‌ها بره پایین ، خدا‌قوت❤

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
1 سال قبل

عالی
هیجان انگیز
خسته نباشی ❤️🙏🙏❤️

دکمه بازگشت به بالا
36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x