رمان آیینه شکسته پارت هشتم
رمان آیینه شکسته
پارت هشتم
شیراز_ سال ۱۴۰۰
# راوی
دوباره نیم نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگش انداخت و پوف عصبی کشید . از کسانی که بد قول بودند خیلی بدش می آمد . مخصوصا آن هایی که خودشان تایم را هم انتخاب کنند مثل همین خانم ساعی . ساعت پنج و سی دقیقه را انتخاب کرده بود ولی حالا ساعت دقیقا پنج و چهل پنج دقیقه بود . میخواست از سر جایش بلند شود که از پشت دستی رو شانه اش قرار گرفت
_ سلام گر…
ولی گرشا مجال حرف زدن نداد و سریع دست فرد را پس زد و بدنش را به صودت او برگداند و با چهره ی کمی بشاش ولی حالا کمی با تعجب آندیا ساعی رو به رو شد . و با معذرت خواهی کوچکی از او خواست که روی صندلی رو به رویش قرار بگیرد .
_ مرسی گرشا جان . فقط بگم که از در پشتی اومدما .
چقدر از چنین لحن های پر عشوه و ناز ساختگی بدش می آمد ، حالا فکر اینکه اسم کوچک طرف را هم بگوید حالش را بدتر پی کرد .
_ خب گرشا جان میدونی که تا تحویل دادن اون ۱۵ تا کار ۲ ماه بیشتر وقت نداری . مطمئنی که میتونی تحویل بدی؟
گرشا ابرویی بالا انداخت و بر خلاف اوضاع متشنج تولیدی اش پاسخ داد
_ بله کارا خیلی خوب داره پیش میره خانم ساعی. ولی خب میخوام سر دو ماه همه کار ها رو با هم تحویلتون بدم .مشکلی هم که نباید باشه درسته؟
آندیا حرصی از دست این مرد زورگو لبش را جوید و نگاه گرمش را به چشمان سرد گرشا جانش دوخت
_ بله بله مشکلی نیست . فقط یه نکته اگه بعد از دو ماه تحویل بدی ، کارمون به کلانتری..
_ شما نگران نباشید کارمون به کلانتری و این چیزا نمیکشه . همین الان هم که اینجا حضور داریم طراح های من دارن روی کار ها کار می کنن
پسرک داشت دروغ می گفت . یعنی مجبور بود چون اگر راستش را می گفت به دشمنش می باخت و آتویی بزرگ دست او می داد . ولی با فکر به آتویی که از برادر ساعی دارد امیدش را از دست نداد و پوزخند بزرگی زد و ادامه داد
_ البته فکر کنم که در هر صورت اگه هم ، دارم تایید می کنم اگه هم بیشتر دو ماه شد ، مجبورید یه فرصت دیگه بهم بدید
آندیا متعجب پرسید
_ چرا رمزی صحبت میکنی . واضح بگو منتظورتو نمیفهمم گرشا جان؟
گرشا همانطور که صندلی را عقب می کشید تا از سر جایش بلند شود گفت
_ اگه میخواستم حرفمو رک و واضح بزنم که میزدم حتما خودم نخواستم نه؟
آندیا خشمگین از رفتار گرشا ،بله ی عصبی گفت . ولی گرشا دیگر صحبت را کش نداد و قدم برداشت به منظور ترک کافه .
_ گرشا جان حالا وایمیسادی تا بگم یه چیزی برات بیارن
گرشا سرش را به سمت ساعی چر خاند و لب زد
_ نمیخورم . ممنون . در ضمن اگر قرار باشه دفعات بعد در مورد کار با هم صحبت کنیم اینکه توی دفتر کار شما انجام بشه برام راحت تره تا یه کافه رسمی میدونید که؟
و دوباره فرصت صحبت کردن نداد و قدم هایش را تند تر کرد و به سرعت از آن فضای غیر رسمی بیرون زد و نفهمید که آندیا چگونه از عصبانیت نفس نفس می زند و زیر لب با خودش می گفت
_ مرتیکه عوضی پررو پرو داره بهم میگه فضات رسمی نیست . آخه خاک تو سرت شاید علاوه بر مسئله کاری باهات بخوام صحبت کنم . ولی شما که مهلت حرف زدن هم به کسی نمیدی فقط حرف خودت رو میزنی .
و بعد خودش را روی صندلی چوبی کافه پرت کرد که به خاطر جنسش ،باسنش محکم با صندلی برخورد کرد . و آی بلندی گفت .فقط خدا را شکر کرد که این قسمت را رزرو کرده بود و کسی در این فضا نبود . وگرنه که سوژه ی خاص و عام مردم میشد و در سر تیتر گوگل می نوشتند
“فیلم آندیا ساعی در یک کافه ،با پشت به زمین گرم نشست .”
دست از افکار مضخرف خود برداشت و همانطور که پشتش را می مالید چیزی به یادش آمد
_ وای حالا معلوم نیست گرشا چه اتویی ازمون داره ، درست هم صحبت نمیکنه که بفهمم چی به چیه
و بعد صدایی درون ذهنش مثل همیشه ندا کرد
” خاک تو سرت آخه عاشق چی این شدی”
همیشه که این جمله در سرش تکرار میشد سرش را پایین می نداخت و جواب این سوال را از قلبش می پرسید اما قلبش جوابی نمی داد و فقط ادعای عاشقی می کرد . به همین دلیل پوف عمیقی و از سر دردی کشید و چون هنوز باسنش درد می کرد کیفش را برداشت و با قدم هایی آرام و فشرده از کافه بیرون رفت
# راوی
_ سوین بازم تاکید میکنم زود برگردیا . باشه؟
سوین همانطور که کفش های مشکی آل استار را پا می زد جواب داد
_ باشه چند بار گفتی، گفتم چشم . حالا میتونم برم؟
ستیا خدا به همراهت گفت و تا سوین خواست در خانه را باز کند ، صدای خواب آلود وسام آمد .
_ مامان ، خاله سوی داره کجا میره . باغ؟
سوین به سمت وسام برگشت و با سر حرفش را تایید کرد و دستانش را باز کرد تا وسام به آغوش بیاید . و وسام با اشتیاق خودش را به اغوش گرم خاله سوینش سپرد . و سوین با خودش گفت
” تنها کسی که میتونه هنوز لبخند و محبت من رو ببینه وسام . چون شاید خبر خوب اومدن اون بود که کمی منو از اون اسفناک نجات داد . آره……. “
سلام عزیزان . لادن هستم💫
ضحی به خاطر شرایطی که براش پیش اومده حالش اصلا خوب نیست ، اگر تا عصر کمی بهتر شد که تونست بنویسه پارت رو بداتون ارسال میکنم🤗
ممنون از همگیتون🙏
درد گرشا جان ، کوفت گرشا جان 😂😂
پوف دختره ول نمیکرد کاراش خیلی خندهداره 🤦🏻♀️
فعلا با آندیا جون که خیلی کار داریم🤣🤣
دیگ دیگه😀🤣🤣🤣
موفق باشی عزیزم😊
راستی کوچه باغ رو خوندی ؟
آره ولی حوصلم نشد نظر بدم🤣🤣🤣
تنبل😂
بوسسس🤣🤣❤️
ای باباااا بدبختیمون کم بود آندیا جون شتر هم اضافه شد😂🤦🏻♀️
وای لقبت خیلی خوب بود🤣🤣
آندیا جون شتر🤣🤣🤣😉
آخه شبیه یکی از دخترای فامیلمونه😂😂
🤣🤣
چقدر از این مدل دخترا بدم میاد😵💫
راستی نیوشا گلی میتونم بدونم چند سالته😉🤣؟
آره عزیزم🙃16
عه پس همسنم هستی💃
راستی یه اتمام حجتم از الان با تو و لیلی و سحری و نازی و ستی عفریته و زهرا بکنم که من واسه تولدم که ۳ شهریور جشن میخواماااا
لباساتونم از همین الان آماده کنین🤣🤣
عزیزممم پس شهریوری هستی😍شهریوری ها خیلی خوبن من هم بابام هم آبجیم شهریورین💕
بوس بهت❤️❤️
چه خووووب😍
اوهو تولد من نزدیکتره ۳۱ مرداد 😂
عالی❤
این آندیا از کدوم قبرستانی پیداش شد؟
آفرین به گرشا که محل سگم بهش نمیده
بعد نیکا حالا ما یاد از دست این عفریته حرص بخوریم!
ممنونم عزیزم💗
آندیا از قبرستون شترستان پیداش شده🤣🤣
حرص بخورید عزیزانم ولی در عین حال نفس عمیق هم بکشید🤣🤣
چقدبدم میادازاین دخترای نچسب مثل این آندیا ایشششششش ولی دلم خنک شد خورده زمین گرم ولی ابولا گرشاهم ازاین مردای هول نیست خسته نباشی
آندیا شتری🤣🤣
مرسی نازی جونم😍❤️
ولی واقعادوست دارین هی یکی روبندازین وسط ماروحرص بده
بله🤣🤣
دیگه شتر شد لقبش😂😂😂
لقب مناسبی بود🤣🤣
راستی ضحی تاحالا عکس بچه های اینجا رو دیدی؟😂
سوال مسخره ایه ولی من اینجا از صورت همه یه تصوراتی دارم🤦🏻♀️😂
اره لیلا و سحر رو دیدم
لیلا و ستی هم قیافه منو دیدن
منم قیافتونو دیدمااااا🤣
عه مبارکه🤣🤣🤣🤚🤚
عه منم لیلا رو دیدم خیلی خوشگل و بانمکه😍😂
کاش میشد تو پی وی عکس فرستاد مگه نه منم عکسم رو برات میفرستادم😂🤦🏻♀️