رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۲(قسمت آخر)
با احتیاط از پله ها پایین رفتند.
تمامی لحظاتشان، نگاه های ریزشان،خنده هایشان در دوربین ثبت می شد.
آتوسا دامنش را بالا کشید و خطاب به رهام گفت:
– مواظب باش زمین نخورم!
رهام نگاهی به دامن کرد که زیر پای آتوسا نباشد.
از سالن که خارج شدند، رهام در ماشین را باز کرد تا عروسش بنشیند.
خودش هم سوار شد.
تا آنجا آرام رفت؛ تا بیشتر عروسش را ببیند.
می دانست که وقتی عروس را تحویل بدهد، زن ها او را به بیرون پرت خواهند کرد!
با گوشی فیلم و عکس های مسخره ای گرفتند، که رویشان نمی شد به فیلمبردار بگویند این هارا بگیرد!
رهام حینی که میدان را دور می زد، گفت:
– برات شیرینی آوردم!
آتوسا سرش را به عقب برگرداند و بسته شیرینی را برداشت.
روی بسته یک پاکت بود.
پاکتی که محتوایش، احضاریه دادگاه بود!
احضاریه برای به سرپرستی گرفتن دانیال!
دانیال تا دو هفته دیگر؛ پسر او بود!
با تردید لب زد:
– رهام!
هرچی ام باشه من مامان واقعیش نیستم!
میگم نکنه یک وقت بگه چرا اینکارو کردی؟
رهام وارد محوطه تالار شد و جواب داد:
– بچه دست سارا بمونه آخرش تروریستی چیزی میشه!
بعدشم یادت رفت کی اول بازی رو شروع کرد؟
من که به زور بچه رو نگرفتم!
ماشین را نگه داشت و اضافه کرد:
– شیرینی بخور ضعف نکنی!
به مادرش زنگ زد تا بفهمند که عروس و داماد رسیده اند.
جمعیت از آنچه فکر می کردند خیلی بیشتر بود!
همین که از ماشین پیاده شدند؛ دوستان آتوسا کِل بلندی کشیدند.
رهام، عروسش را با بی میلی به تالار برد و تا خواست بنشیند، ریحانه گفت:
– تو کجا؟
پاشو برو بیرون!
بدو!
نه تنها خواهرش، که زینب و عاطفه هم مایل به رفتنش بودند.
با چشم غره ای به ریحانه، راه خروج تالار را پیش گرفت.
به سالن مردانه که رفت، صدای بلند سپهر به گوشش خورد.
می دانست این ملاعین نقشه های کثیفی دارند.
مخصوصاً سپهر!
در را آرام باز کرد و دیگر نفهمید چه شد!
فقط هرازگاهی متوجه میشد که به آسمان پرت می شود!
بعد اینکه سرش را گیج کردند، روبوسی شروع شد.
نزدیک بود پس بیافتد.
پدر آتوسا، پیشانی دامادش را بوسید و لیوان آبمیوه به دستش داد.
پدر خودش که دانیال را بغل کرده بود.
به ترتیب با همه روبوسی کرد تا به آرمان رسید.
انتظار برخورد گرم هم نداشت!
آرمان دستش را فشرد و زمزمه وار توپید:
– وای به حالت خواهرمو مثل این دوسال زجر بدی!
حواسم بهت هست!
ارمیا کم بود؛ که آرمان و کسرا را هم باید متحمل می شد!
برق هارا خاموش کردند و یک ساعتی شیاطین وسط سالن حرکات موزون به اجرا در می آوردند.
هرچند که می خواست خودش را از این قائده مستثنی بداند، اما با وجود هجده رفیق، جایی برای مخالفت باقی نمی ماند.
سپهر مسئول شور کردن جو سالن بود.
****
#آتوسا
برخلاف پسرها، آنها تمرین کرده بودند.
فیلمبردار و مهمانان از این هماهنگی عروس با دوستانش کیف می کردند!
به غیر از دوستانش، دخترهای اقوام هم آمده بودند.
دو ساعت اول که تمام شد، مردها برای دادن هدیه داخل آمدند.
رهام که خوشحال بود!
از اینکه قرار است بعد این مراسم، بماند!
پدرش و مادرش سرویس طلایی به دخترش و به دامادش ست دستبند و گردنبند و ساعت نقره داد.
آرمان که برایش نیم سن گوشواره و گردنبند طلا آورده بود و به رهام، پنج میلیون وجه نقد داد.
هرچند واضح بود این کار را پدرش کرده وگرنه به آرمان بود، پتک می آورد به سر رهام می کوبید!
ارمیا و زینب به او سرویس طلای برلیان و به رهام ساعت و سکه داده بودند.
هدیه خانواده شوهرش هم سرویس طلایی از طرف پدر شوهر و مادر شوهرش بود.
ریحانه و همسرش هم، به او و رهام، نفری سه میلیون پول دادند.
تازه هنوز بقیه اقوام مانده بودند!
هرچند که این پول ها همگی برای خرج هایشان می رفت.
فقط همین ساعت و طلاها می ماند.
هدیه ها کم کم جمع شد و کسرا مسئول جمع آوری هدایا بود.
موقع گذاشتن هدیه ها در جعبه های مخملی سرخ، زمزمه کرد:
– انقدام قیمتی نبودی ها!
تند و با خنده توپید:
– کسرا خفه شو!
خاله رهام بالا آمد و تبریک گفت.
بعد او عمه های داماد و خاله های خودش بالا آمدند.
رهام محکم سرجایش می نشست و تکان نمی خورد.
دیگر چشم غره های ریحانه کارساز نبود!
کسرا هدیه هارا جمع کرد و خیلی با عجله هدیه ای در بغل او و رهام انداخت و گفت:
– مبارکتون باشه دیرم شده خداحافظ!
هدیه هارا که باز کردند، در دستبند نقره بود که قلب های نصف شده داشت.
یک روی قلب اسم آتوسا و یک روی دیگرش، اسم رهام بود.
مهمانان که نشستند، عروس و داماد از جا بلند شدند.
چشمان هردویشان داشت این لحظاتی که یکسال برایش جان کنده بودند را ثبت می کرد.
خیلی سعی کرد گریه نکند اما قطره اشکی از چشمش پایین آمد.
رهام گفت:
– گریه نداره که!
فقط دستتو بزار روی شونه من وقتی خواست بچرخونمت بهت میگم!
خندید و جواب داد:
– دیوونه بلدم برقصم!
مثلاً احساساتی شدم که جنابعالی خراب کردی!
رهام خنده ای کرد و لب زد:
– میدونم بالأخره داشتن همچین شوهری جزو محالاته!
باز شروع کرد!
فشاری به دست شوهر خودشیفته اش وارد کرد و آرام توپید:
– یک امشبو خودپرستی نکن!
رهام چرخاندش و پرسید:
– شما منو نمی پرستی خب چکار کنم؟
با غرور چشمی باز و بسته کرد و گفت:
– بنده یگانه پرستم!
رهام- منم یکتاپرستم!
فشار بیشتری به دست رهام داد و غرید:
– منظور؟
رهام- پرستش خدایِ یکتا!
– یکتا کیه؟
سوء تفاهم وسط رقص نداشتند که آن هم شد!
رهام با کمی خم شد و نزدیک گوشش گفت:
– میون خدا پرستی و خودم پرستی هام تورو هم می پرستم!
هنوز جمله را حلاجی نکرده بود که رهام در هوا چرخاندش!
بی خبر اینکار را کرد و باعث شد جیغ کوتاهی بزند!
مهمانان جیغش آرامش را به حساب شوق برداشتند و دست و سوت می زدند.
زندگی خوب به کامشان چرخید!
بعد از سه ماه کشمش، سارا حین رانندگی در اتوبان تصادف کرد و مرد.
دانیال فرزند رسمی آنان شد؛ که با آمدن الیاس و دنیا، این جمع پنج نفره شیرین تر شد.
دوقلوهایش حالا دوساله بودند و دانیال چهارساله، فقط هوای دنیا را داشت.
آتوسا در قابلمه قرمه سبزی را گذاشت و به سمت تلفن رفت.
گوشی را از دانیال به زور گرفت و گفت:
– رهام چیزی نگیری همه چی هست!
دانیال نقی زد و با اخم رفت تا در را باز کند.
ارمیا و زینب با دو دخترهایشان، یکتا و یلدا آمدند.
تا نشستند، ریحانه با احسان آمد و پشت سرش هم سپهر و عاطفه رسیدند.
چقدر از دیدن عاطفه خوشحال شد.
بعد از گریه هایش غر زد:
– چرا زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری؟
خودتم که زنگ نمیزنی!
عاطفه لبخندی زد و گفت:
– باورکن از صبح تا شب تو مزون پای چرخم این سپهرم خدا نکنه تلفنو وصل کنه فقط میاد غذا میخوره بعدش میره ماموریت!
رهام با خرید ها رسید و بلند داد زد:
– عه شما رسیدین!
عاطفه از ذوق او خندید و جواب داد:
– بله با این سرعت رفیقتون عین میگ میگ به همه جا می رسیم!
نشستند و کم کم پدر و مادر خودش، پدر و مادر رهام با آرمان و کسرا آمدند.
دایی و خواهر زاده این چند سال را مشغول فوتبال شدند و بالأخره هفته پیش اولین قرارداد به قول آرمان مشتی را بستند.
با الیاس به آشپزخانه رفت و خطاب به رهام گفت:
– به این دانیال یه چیزی بگو انگار انگار الیاس برادرشه!
رهام الیاس را بغل کرد و جواب داد:
– من خودم آرزو می کردم داداش دار نشم تا تاج و تخت بابام به خودم برسم دیگه به پسرم چی بگم؟!
یه دختر اگه داشتم میزاشتم یاسمن با الیاس ست بشه!
تند توپید:
– رهام!
برای بچه مقاله خواهرداری را شرح می داد!
میوه ها و شیرینی هارا بردند و بعد پذیرایی سفره در حیاط انداختند.
صفای حیاط بیشتر از خانه بود.
صدای پشت در همه را ساکت کرد.
مردی داد زد:
– نامردا بدون من!
صدای علی بود!
رهام در را باز کرد و علی هم بعد سلام علیک باهمه سر سفره کنار خواهرش نشست.
با وجود الیاس روی پایش نمی توانست غذا بکشد و علی پیش دستی کرد.
بچه را بغل گرفت و گفت:
– دوماد کله زردم چطوره؟
چشاتم که شبیه ننه زشتت شده!
الیاس کپی مادرش بود.
بعد از غذا، آقایون فوتبال دستی بازی کردند و خانوما بچه هایشان را کنترل می کردند.
گاهی مشکلاتشان را می گفتند و گاهی خاطره تعریف می کردند.
چون فردا باید بیمارستان می رفت،مهمانانش خودجوش زودتر از ساعت نه شب رفتند.
فردا باز باید بچه هارا خانه مادرش می گذاشت و با رهام سرکار می رفتند.
او بیمارستان و رهام ساختمان که حالا خودش به نمایندگی از حاج صفی سر ساختمان حاضر میشد و رئیس بود!
واییییییییییی ذوق باورم نمیشه قسمت آخربود خیلی زیبا کلی خاطره برام شد با این رمانت خیلی زیبا وشیرین وعاللللی احسنت دختر بسیارقشنگ منتظر کارای بسیار بسیار زیبایت قشنگم 🥰🥰🥰
مرسی از شما بابت همراهی قشنگت❤😍
کارای دیگم روبیکا که داری😂
اونجا میزارم ولی اینجا کششو ندارم کاوه رو تموم کنم کلاً بای بای😂
فدات عزیزدلم
اره میدونم😅 اونا رو هم میخونم
چرا حیف شد آخه اینجا نه همه ی رمانا هستن دیگه یباره میخونم به هرحال هرجا باشی من خوانندهی همیشگیتم 😁🥰
شما عزیزی❤
آخیی بالاخره داستان پرماجرای آتوسا تموم شد
خداقوت عزیزم😍 امیدوارم بیش از پیش بدرخشی و شاهد موفقیتت باشیم
بله دیگه همه میدرخشن شما هم سایت جدید دوستای جدید ماهم پر پر😕🙄🤔
لیلا رو بابت این غیبتای صغری بزنیم؟😂
غیبتاش کبری شده خواهر باید اعدامش کنیم😂😂😂
یکی باید اینو به شما بگه😂 بنده پریروز دوستان شاهدن احوالت رو گرفتم نازناز خاننممممم🤣🤣🤭🙈
من که ندیدیم🤔
قربونت برممممم من الهی
تو دو سه پارت قبل رمان آزرم
بتول دیده ازش بپرس😂 خوبی؟ باور کن هیچکی مثل شما مهربون و بیریا نیست
توی این مدت چیزهایی دیدم که هم قلبم شکست ولی به تجربهام اضافه کرد
فدات شم من چی شده؟
بیخیاللل
بعضی برخوردها اینقدر زنندهان که بهتره گفتع نشه
جوابشون سکوته
یه مشت عقدهای و حسود جمع شدن
نه که همه بد باشن ولی خدایی آدم میترسه با کسی حرف بزنه، اعتماد کنه
من همیشه چوب ندونمکاریهای خودمو میخورم و خدا میدونع کی آدم میشم
توماهی بخدا ماه اونایی که اذیتت کنن لیاقتت رو ندارن♥️
مرسی خواهر
خوبی از خودته
تک رمان هشت ماهیی بود فعالیت میکردم
اونجا اسم بردن از سایت دیگهای تخلف به حساب میاد و من خبر نداشتم نتیجه اش بن دائمه
به دو تا از نویسندهها گفته بودم رمانبوک هم خوبه اثرتون رو می تونید اونجا هم بذارید
خندهداره! بهم میگن تبلیغ کردی و حسابم حذف شد..
خدا رو شکر
فضاش از اول هم به دلم ننشست
آخه یکی نیست بگه رمانبوک اصلاً نیاز به تبلیغ نداره که عقلکلها!!! حداقل تذکر میدادین نه که یهکله حذف!!
اینا رو بیخیال
دامادم چطوره؟ اذیتش که نمی کنی؟⚔️😂
دامادت روکشتم رفت تموم شد😂😂😂
باز چه بلایی سرش آوردی؟😂 دیگع این بار کشتیش خیالت راحت شد؟
آره دیگه خیالم راحت راحت شد🤣🤣🤣
حداقل یه کوچولو روشنم کن چه بلایی سرش آوردی ورپریده
شوخی میکنم دیونه چیکارش میتونم بکنم اون هرکول رو🤣🤣
واه چه عجیب
چه عجب شما رویت شدی تو سایت😂
ممنونم عزیزم بابت کمکات خیلی هوامو داشتی🥲
مگه تو میای سایتتتت😥😥 باز حالا من فعالیت ندارم میام.قربونت عزیزم پشتکار خودت بوده
خواستم بیام ولی نقاد هاشون میکوبن خیلی
هر جور راحتی عزیزممم
اما نقد یه جور راهنمایی گلم، کمک میکنه ضعفها رو بشناسی.