رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۵
چرا در خانه باز بود!؟
صدای گریه از خانه می آمد!!!
سریع وارد خانه شد…همه جا پارچه ی سیاه زده بودند!!
کسی مُرده بود؟!
دم پله ایستاد و کفشش را در آورد سریع از پله ها بالا رفت و در خانه را به شدت باز کرد
زن و مرد زیادی در خانه بودند که آنها را نمیشناخت!!
همه سیاه بر تن داشتن
فامیل های خودش اینجا چه میکردن؟!چرا سیاه برتن داشتن!؟؟؟؟؟
همه چرا کنار زد ولی با دیدن چیزی که دید چشمانش گرد شد!!
مادرش و خواهرش را دید که گریه میکردند و بر سینه های خود میکوبیدند
مامان مهگل و سمیرا هم بودند که گریه میکردند
یک جسم کوچیک در تابوت بود که رویش یک پارچه سفید بود!
مهیار را دید که آرام اشک میریخت و سرش پایین بود
همه با دیدن گریه هایشان بیشتر شده بود!
یکهو روی زمین افتاد،کنار تابوت….
دست لرزانش را سمت پارچه ی سفید رنگ برد و کنارش زد….
جیغ بلندی کشید….
نه…نه
این آزار من بود؟!
نهههه امکان نداره
به صورتش سیلی میزد و جیغ میکشید
…
با جیغ از خواب بیدار شد
همه جا تاریک بود،نفسش بند آمده بود!
با صدای خواب آلود مهیار به خودش آمد
_مائده چیشده چرا جیغ میزنی؟!
نفس نفس میزد…انگار لال شده بود!
مهیار نشست و او را در آغوشش گرفت
_خواب بد دیدی فداتشم؟!
فقط سرش بالا و پایین تکان داد…
صورتش را بوسید و موهایش را ناز کرد
_الهی دورت بگردم…آروم باش،هیچی نیست من کنارتم
**
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بودو با اشک به ماشین روبرویش نگاه میکردو حرفی نمیزد
دستانش در دستان گرم مردش بود
دیگر با خدا حرف نمیزد!
از خدایش بدجور دلگیر بود!چرا هیچ وقت کمکش نمیکرد؟!
اصلا خدایی بود؟خدا او را میدید؟!
چرا خدا نگذاشت او به محمدش برسد؟!
چرا وقتی مجبور به ازدواج اجباری شدو عروس خونبس شد خدا کمکش نکرد؟!
چرا خدا برای کودکش کاری نمیکرد؟!
_مائده…
جوابی نداد…دلش فقط میخواست گریه کند
این چند روز فقط کارش گریه کردن بود…
_مائده گریه نکن،خوب میشه پسرمون
اینقدر به دلت بد راه نده عزیزدلم
آرام لب زد
_میترسم!
_از چی آخه؟
_اگه پسرم….
حرفش را قطع کرد و گفت
_این چه حرفیه میزنی؟واسه چی اینقدر نا امیدی؟!آرازمون خوب میشه باهم یه زندگی عالی میسازیم
با دستانش اشکان خود را پاک کرد و به مهیار نگاه کرد
مگر چندسالش بود که اینقدر موهایش سفید شده بود؟!
اصلا خودش چندسالش بود که اینقدر درد و بدبختی کشید؟!
چرا زندگی اینجوری بود!!؟
(ببخشید دیر پارت دادم)
وای….آراز رو نوشتم آزار😂🫠 وای من چقدر سمم!
خدایااااااااااااا
دیگه عادت کردیم ب دیر پارت دادنت
🫠😂
این دفعه اکانتم از دستانم خارج شده بود،لیلا و آقا قادر هم شاهدن🥲
خسته نباشی بعد از چن وقت خیلی بود
ممنونم،دارم پارت های بعدیشو تایپ میکنم که بزارم🫠
دیگه فراموش کرده بودم که سحر خانم هم رمان میذاره تو این سایت خیلی کم بود
😶🫡
داشت اشکم در میومدا😓🤒😭 عجیبه من بیشتر دلم برای مهیاری سوخت😥😥💔💔
😂😂😂😂😂 مرسی که خوندیش عزیزم
عالی بود
خسته نباشی گلی
پارت هارو بیشتر کن عزیزم شدیداً منتظریم😍😍😍😍😍😍
ممنونم گلم🌿😁 چشم حتما
ممنون ولی دیر پارت نده ❤️
سحری جونم ناراحت نشیا اینجوری گفتم منظوری نداشتم ❤️
نه بابا ناراحت چیه😁
❤️
مرسی که خوندیش چشم عزیزم😘
قربونت نفسم 💕
وای یه دقه گفت اراز مرده یخ زدم😐😂
زودتر پارت بزارین دیگگ🥲
خسته نباشید
😂😂😂😂😂 چشم عزیزم مرسی که خوندیش🥲😍
خاهش گیگیلی❤
دلم کباب شد آخهه🥺💔
چقدررر غمگین بودن مادرها حال من رو بد میکنه واقعا؛اصلا جدیدا شده نقطه ضعفم کافیه ببینم یه مادر دلش شکسته تا اشکم در بیاد😭🥺
🥲🥺قربون دلت آخههههه
وای سحر…اول گفتی تابوت و مرگ فکر کردم آراز مرد یعنی داشتم میومدم🗡🗡
ولی بعدش خیالم راحت شد
..
😂😂😂😂😂 میخواستی منو بکشی؟
چرا آخه من؟این همه آدم برو لیلا رو بکش🥺
خوشم میاد خوب همتون ترسیدینااااا😂😂
مرسی که خوندیش عزیزدلم🤍🌿
آره واقعا
آخه دلت میومد بچشون رو بکشی؟
😂 نه واقعا دل ندارم…
ولی یه اتفاق دیگه قرار بی افته😈🫡منتظر پارت بعدی باشیددددد
لیلا جان
پارت ۲۶ رمان رویا تو دسته بندی نیست🥺
میتونی بزاریش؟ یا بقیه ادمین ها؟!
سلام سلام تازه پیامتو دیدم نه دست من نیست به قادر بگو ولی نگران نباش بعد چند روز خودش میره
الان چند روز گذشته نرفته
الان نمیتونم وارد حسابم بشم
شب واست درست میکنم
چون باید ی بار ویرایش بزنی و بعدش درست میشه
قسمت ۶۹ رمان منم نیست تو دسته بندی🥲
باید ادمین بذاره…
فک کردم آراز چیزیش شده ترسیدم😐💔
خسته نباشی🫠✨️
🤪😂
ممنونم گل🫂💟
🫠🤍
سحر من اومدمممممممممممم
واییییییییییی سلاممممم
دلم برات تنگ شده بود👈🏻👉🏻
یادته منو؟ 🥲
کجا بودی اخههه چرا یادم بره تورو
ببخشید قربونت برم نمیتونستم بیام🥲
سحر من پارت ۴۲ و ۴۳ رو ندارم چرا🗿🗿🗿
والا من خودمم رد دادم….قادر باید درستش کنه