سهم من ازتو پارت29
من=اشتباه گرفتی!
سرعتمو بیشتر کردم اونم دوید سمتم چشمام پراشک شده بود همه جارو تار میدیدم تاخواستم وارد اتاق بشم دستمو گرفت و کشید سمت خودش…
ویلیام=الیزابت…هی چرا گریه میکنی حالت…
من=گفتم اشتباه گرفتی!
ویلیام=اشتباه نگرفتم خودتی!
من=من اون آدمی که میشناسی نیستم…دیگه نیستم!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اتاق و نشستم سرمو بین دستام گرفتم…آقای هوانگ اومد سمتم…
هوانگ=چرا داری اینکارو باخودت میکنی؟مگه دلتنگش نبودی؟چرا داری وانمود میکنی بی اهمیتی؟
من=نمیتونم…نمیتونم فراموش کنم همینکه میبینمش کل خاطراتش واسم یادآوری میشه!
هوانگ=ینی واقعا مشکلت اینه؟
من=اره…نمیتونم ببخشمش
هوانگ=خب؟
من=باشه اره میترسم بهش ضربه بزنم!اما باورکن…مشکل اصلی این نیست،من چطور ببخشمش؟واقعا نمیتونم!
هوانگ=میدونم…حالا پاشو بریم بدنشه
پاشدم رفتم هنوزم فکرم بدجور درگیر بود یکم طراحی کردم تا ازفکرم بره بیرون…پاشدم رفتم سمت بقیه یکم باهاشون خندیدم و دوباره رفتیم واسه ادامه فیلم…روزا همینطور تندتند میگذشت و زل زدنای ویلیام بیشتر میشد،ازاون روز دیگه کاریم نداشت گوشیمو برداشتم دیدم آقای هوانگ واسم یه پست فرستاده و زیرش نوشته”خودتو کنترل کن و چیزی بهش نگو!به وقتش…”حالا چیبود…ویلیام و بکی که دوتایی باهم عکس گرفته بودن…تندچشمامو روهم فشاردادم و هیچی نگفتم،هوانگ اومد سمتم…
هوانگ=خوبی؟آروم باش خب
بی توجه وارد پیجش شدم…مال بکی بود،یه نگاهی بهش انداختم و گوشیو خاموش کردم
من=میشه کیفمو بدی؟
هوانگ=بیا
تاقرصمو برداشتم دادش توکل اتاق پیچید
هوانگ=نخور بده!
من=هیس چرا دادمیزنی؟:/
هوانگ=نخور میگم ضربان قلبت پایین میاد
من=دکتری؟وقتی خود دکتر داده ینی مشکلی نیست!
هوانگ=اره ولی نگفته ک هرچی شد یکی بندازی بالا
من=یجوری میگه انگار هرروز دارم میخورم
هوانگ=یجوری میگه انگار اینطور نیست
دیدم حق بااونه دیگه هیچی نگفتم…قلبم داشت تندتند میکوبید و نمیتونستم قرص بخورم خودمم داشتم خودمو کنترل میکردم تا گریم نگیره…خواستم برم بیرون یکی جلوم وایساد،سرمو بالا گرفتم دیدم مایکله…تواین موقعیت همین یه قورباغه رو کم داشتم
مایکل=عجبببب الیزابت خانوم!توکجا اینجا کجا!
من=خیلی وقت بود ندیده بودمت قورباغه!
مایکل=هنوزم ک همونی!آخرم نفهمیدم چرا به من میگی قورباغه؟
من=چون شبیه قورباغهای
مایکل=خود تو یه زمان میمردی واسم
من=ماشالله اعتماد به نفس تاجایی ک یادم بیاد تو عین کنه چسبیده بودی بهم ول کنم نبودی
یه لبخندی زد و قبل اینکه چیزی بگه آقای واتسون اومد سمتم…
آقای واتسون=الیزابت جان میتونم باهات صحبت کنم؟
من=بفرمایید،چیزی شده؟
آقای واتسون=میگم میشه به همکارات بگی یکم رعایت کنن
من=ببخشید،چشم میگم صداشونو بیارن پایین
آقای واتسون=به جز اون…میگم تو شرکت الکل اینا رو بزارن کنار خوبیت نداره
من=من فک میکردم شما بااینا مشکل ندارین!
آقای واتسون=اتفاقا شدیدا مشکل دارم،چطور؟
من=از وضعیت پسرتون اطلاع دارین؟
آقای واتسون=پسرم؟ویلیام کلا ازاینجور…
من=پسر بزرگتون رو میگم آقای واتسون
برگشت سمتش…
مایکل=منم بااین چیزا مخالفم والا
من=مخالف؟عجیبه من که ازت فیلم داشتم
آقای واتسون=بروبیرون مایکل!
باحرص ی نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون
آقای واتسون=میدونم دخترم میدونم ولی نمیفهمه نمیدونم باهاش چیکارکنم…اما بهرحال تو به این عزیزان بگو
من=آقا توماس اونا کرهاین فکرنکنم مشکلی داشته باشه!
آقای واتسون=میدونم ولی من یکم حساسم
من=چشم میگم بهشون
آقای واتسون=ممنون…راستی الیزابت…
من=بله؟
آقای واتسون=پسرم داره دق میکنه واست…هواشو داشته باش،خیلی وقته منتظره دیدار باتوعه
سرمو انداختم پایین…ازخجالت نمیدونستم چیبگم…هنوزم بغض داشتم و بااین حرفش چشمام پرِ اشک شد بدون اینکه چیزی بگم دویدم سمت در و به یکی برخوردم سرمو بلندکردم دیدم ویلیام خواستم برم ولی نتونستم بیشتر طاقت بیارم و نشستم زدم زیرگریه…ویلیامم پیشم نشست و بغلم کرد…
ویلیام=متاسفم…من…من معذرت میخوام!
من=ویلیام…تو…تو…
ویلیام=منو ببخش،لطفا…
من=میبخشمت!اما هیچوقت دوباره اون الیزابتی که میشناختی نمیشم…