نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت سیزده

4.5
(52)

گیج نگاش کردم و در مقابل چشمای گرد شدش پرسیدم:

_یوتیوبر چیه؟(کمی مکث کردم و متعجب خودمو کمی جلو کشیدم)یعنی معروفه؟

تک خنده ای کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد

-وای؛ دختر خیلی با نمکی تو!شوخیه باحالی بود از جو جدی کار بیرون اومدیم!

پوکر فیس نگاش کردم و‌ گفتم:

_شوخی نکردم!

به معنی کامل کلمه با برگای ریخته نگام کرد و پرسید:

-میشه بپرسم دههٔ چنده الان؟

شونه ای بالا دادم و جواب دادم:

_2022میلادی،1401شمسی،متاسفانه قمری اطلاعی ندارم!

آروم خندید و گفت:

-اوکی،ببین یوتیوب یه برنامه جهانیِ که توش ویدیو های سرگرم کننده درست میکنن و همچنین به افرادی که این ویدیو ها رو درست میکنن یوتیوبر!و این آقا هاوش یکی از معروفترین و شناخته ترین بلاگرها و یوتیوبر هاس!

لبامو به نشونهٔ شگفتی بالا دادم و زمزمه کردم:

_اهان،حلالش باشه!

آروم خندید و گوشیشو از تو کیف دستیش بیرون آورد و مشغول کار باهاش شد.بعد گذشت چند ثانیه لبخند رضایت بخشی زد و گوشی A74 شو روی میز گذاشت و گفت:

-این دایرکت هاوشِ،در اصل بهش میگن هاوش h,n,bمخفف اسم های خواهر برادراشه به گفتهٔ خودش!خب حالا اینا مهم نیست مهم اینه که تو بهش بگی نیاد دادگاه.

پوزخندی زدم و گفتم:

_اهان،اونم خیلی بیکاره میاد بین این همه پیام مال منو باز می کنه!

متفکر عقب کشید و پژواک کرد:

-دیگه خودت و شانست!

نیشخندی زدم و به در کافه چشم دوختم:

_من اگه بخوام برم دریا باید با خودم پارچ ببرم!

{دنای کُل}
دستانش را میان جیب های جین آبی رنگش گذاشت و چشم هایش را به ساختمان های رو به رویش دوخت،صدای هو،هوی وحشی باد افکارش را باز می کرد!

با سوز سردی که در هوا پیچید ماگ سیاه رنگ حاوی قهوه را میان انگشتانش فشرد و گرمای کمی را به دستانش هدیه داد،شهر در سکوتی عجیب غرق بود،همین سکوت بود که لبخند را به لب های خستهٔ هاوش مهمان می کرد.

در میان افکار خود غرق بود که دستی دور شانه های مردانه اش حلقه شد.

_خسته ای؟

پوزخندی زد و از روی شانه به یوتاب چشم دوخت

-نه،فکرم درگیره!

پنجهٔ دستانش را میان پنجهٔ دستان مردانهٔ هاوش اسیر کرد و سرش را روی شانه اش تکیه داد در همان حال آرام زمزمه کرد:

_ایشلا حل میشه عزیزم،من مطمئنم!

هاوش که از نزدیکی زیاد یوتاب به خودش کمی آرام شده بود دستانش را دور کمر نحیف همسر آینده اش حلقه کرد و عطر تنش را به ریه های خسته اش فرستاد،در همان حال بوسه ای روی موهایش نشاند و نجوا کرد:

-دوستت دارم!

یوتاب آرام خندید و چیزی نگفت،اقرار به حسی که نداشت کار درستی نبود،بود؟
هر کدامشان در افکار خود غرق بود و اینجا قلب هایش بودند که تک توک با یکدیگر حرف می‌زدند..با صدای زنگ گوشی هاوش از یوتاب فاصله گرفت و با دیدن نام مهرشاد آیکون سبز رنگ را کشید.

_بله؟

مهرشاد با صدایی گرفته که حاصل سرماخوردگی شدیدش بود گفت:

-هاوش واست یه چیز تو اینستا فرستادم برو ببین.

هاوش کنجکاو پرسید:

_چی فرستادی؟

مهرشاد با سرفه های پی در پی جواب داد:

-ایده ی کلیپ جدیدِ.

هاوش ابرویی بالا داد و باشه ای گفت و آیکون قرمز رنگ را فشرد،دایرکتش پر بود از پیام های مختلف،تبلیغ،ناسزا،ابراز علاقه و…از بین همه روی نام مهرشاد فشرد و مشغول دانلود ویدیو شد.

_چی شده؟کارت داشت؟

با صدای یوتاب سرش را بالا آورد و گفت:

-ایده ویدیو جدید فرستاده؛هر چقدر بهش میگم حوصله ندارم میگه نمی شه!

یوتاب دستش را دور بازوی هاوش حلقه کرد و آرام و توبیخ گرانه زمزمه کرد:

_راست میگه دیگه،چرا تو شغلت طفره می ندازی؟

هاوس دهان برای جواب دادن گشود که پیامکی روی صفحهٔ گوشی خودنمایی می کرد هاوش که ابروهایش بالا رفته بود پیامک را باز کرد و هر لحظه متعجب تر می شد:

_سلام جناب همافر،سیران توسل نژاد هستم؛همونی که زدید بهش!من مختصر می نویسم که وقت شما هم گرفته نشه.من از شما شکایت نکردم.. لطفاً نرید دادگاه،من نمی خوام عهد شکن باشم! ارادتمند شما «سیران».

هاوش با هر کلمه ای که از پیام می خواند لبخندش عمیق تر می شد حاضر بود قسم بخورد که تمام آرامش دنیا یکجا در دلش سرازیر شد و این لب هایش بودند که ناخودآگاه زمزمه کردند:

_سیران! نشنیده بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x