رمان دیدار دوباره یک عشق

دیدار دوباره ی یک عشق پارت ششم

4.3
(33)

★★★★★★★★★

(هیـــــــما)
آروم چشمام و باز کردم و دورم و نگاه کردم گرمای دستی یکی دستم و گرم میکرد روم و برگردوندم و دستم و ما بین دستای سامیــــار دیدم
لبخندی روی لبم نقش بست که با صدای سامیار به خودم اومدم.
+بلاخره خندیدی!!
خنده از رو لبم پرید
+چیشد؟!
_هیچی.
دستم و از تو دستش کشیدم و چشمامو بستم و گفتم: مامانم کجاست؟!
+راستش بهشون نگفتم
دیگه چرا شو نپرسیدم چون بقیه شو از چشماش خوندم
_به کسی خبر ندادی که؟!
+چرا!
_به کی
+پریا
_نیما که نیومده
+اولن آقا نیما دومن چرا اتفاقا اومده چیه نگرانشی
_ عههه غیرت نداشتت اومده رو
+چرا انقدر سنگ میندازی؟!
_من؟!
+ارع تو
_منکه با فکر نداشتنت گریه ام میگرفت سنگ میندازم؟!
+ببین من دلیل نمیخوام من یه جواب ساده میخوام؟!
_براچی؟!
+برمیگردی به من یا نه؟!
مات مونده بودم
داشت بهم میگفت برگرد!
به من؟!
_چی؟!
+گفتم که به من برمیگردی یا نه؟!
_منم بخوام بهت برگردم خانواده ام نمیذارن
+تو کاریت نباشه! فقط یه جواب
_نـــــه
+عههه پس این راهی که خودت انتخاب کردی برنمیگردی ببین بازور برمیگردونمت!!

دلــم میخواست برگردم
ولی عقــلم اجازه نمیداد

هرجور حساب میکنم میبینم خیلی جاها این عقله که نجاتم داده

با بوسه ای که روی پیشونیم خورد از فکر بیرون اومدم
با دیدن چهره پریا که بوسم کرده بود خنده رو لبم اومد
+وحشی من حالش چطوره؟!
_بدک نیست
+ببینم اون موقعه ماشین زد بهت داشتی به کی فکر میکردی که یهو رفتی رو هوا؟!
خنده از رو لبم پرید
چون اونموقعه بیاید سامیار بودم
با بغض گفتم: سـامیار
با قیافه پریشون من و نگاه کرد و گفت: ببخشید بخدا یادم نبود
سرم تکون دادم و گفتم: خیلی بده!!
+چی؟!
_اینکه من فکر میکنم که خوبــم! و این فقط یه فکره، یه تلقینه یا شایدم یه فــرار!، فرار از روز و شبا و اتفاقایی که تمام جونمو و گرفت تا بگذره! :))
+الهی من فدای اون جونت بشـم
_خدانکنه
+فدات بشم بگو الان دردت چیه من کمکت کنم؟!
_میدونی سامیار بهم چی گفت؟! گفت برگــرد
+خب تو مگه هنوز بهش حس نداری
_چرا
+خب برگــــــرد
_نمیــتونم
+چــرا؟!
_چون بهش دیگه اعتماد ندارم، اعتمادم نسبت بهش به صفر رسیــــده
+قربونت بشم من مگه عاشــقش نبودی،چرا بهش یه فرصت دوباره نمیدی؟!
_بودم خیلی زیاد، ولی رفت، ندید تنها بودم، شکسته بودم، زخم خورده بودم، حتی خندیدم شاد بودم نبود، پس چرا من باشم؛ جایی که اون هیچوقت نخواست باشه؟!:)
+راست میگی
_میشه به مامانم زنگ بزنی بگی بیمارستانم؟!
+اره فدات بشم. ولی این پسره چی؟!
_تروخدا ردش کن بره حوصله توضیح و. بحث ندارم
+باشه!

********

مامان: الهــــــی فدای دخترم بشـــم من چیشدی تــو
واااای نگاه ترو خدا دستش و اتل بستن
صورتش؛ وای صورت قشنگش پر از خـراشه
اخ که فدای تو بشم من هیــما جانم کاشکی بجات من رفته بودم زیر ماشین
هیمــا: هیــس مامان چیزیم نشده که تو هم شلوغش میکنی ماشین زده بهم زیر تریلی که نرفتم!
بابا: تو که مادرتو میشناسی یه کبودی کوچیک ببینه ول کنش نیست
کمپوت و ابمیوه ی که بابا و مامان اورده بودن و پریا گذاشت روی میز کنار تختم هـاوش هنوز نرسیدع کمپوت آناناس و باز کرد شروع کرد خوردن که گفتم: هــــــووووو عمو این کمپوت برا منه ها
دستش و به نشونه سکوت کذاشت رو دماغش و گفت: تو مریضی دکتـــر گفـته نباید حرف بزنی
همه خندیدیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان
زیبا بود اگه دیالوگ ها کمتر و توصیف ها بیشتر بشه بهترم میشه در هر صورت استعدادت کاملا آشکاره و حسابی هم جای پیشرفت داره
موفقیتت روزافرزون🌻💚

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x