رمان آتش

رمان آتش پارت 10

4.7
(43)

# راوی

دلیلش را نمیدانست..
دلش تنگ شده بود برای برادرش..
احتمالا دلیلش حضور در ویلایی بود ک ساخته دستش بود..
خاطرات ده سال پیش داشت عذابش میداد..
جای خالی دوست داشتنی های زندگی اش درون قلبش میسوخت..
بس بود خشک بودن.. سرد بودن.. یخ بودن.. بی تفاوت بودن..
برا لحظه ای حس کرد فقط سامیار میتواند حالش را خوب کند..
چند سال بود به این برادر عزیز تز از جان زنگ نزده بود؟؟؟
همان برادری ک دایی سورنش همیشه به پدر و مادرش میگفت” اسم سامیار رو باید میزاشتید بازدم این دوتا همیشه با هممن نفس ک همون دمه.. سامیارم باید میشد بازدم..” همیشه به اسمش تیکه مینداخت اما خودش عاشق اسمش بود..
هنوزم عاشق این اسم بود اما دوست نداشت از کس دیگری بشنودش.. آخر چه کسی او میتوانست اسمش را به همان زیبایی که پدرش صدا میکرد، صدا کند؟؟ چه کسی مثل مادرش قربان صدقه اش میرفت و نفس جاااان میخواندش؟؟ چه کسی مثل سامیار با حرص و خستگی از دست کارهایش نفس صدا میزد؟؟ اصلا دیگر چه کسی به جای دایی اش میخواست اورا بابت اسمش اذیت کند؟؟
پس اسمش دیگر بدرد نمیخورد..
سامیارش.. چقدر دلش برای مرد غیرتی دوران نوجوانی اش تنگ شده..
بعد از ۵ سال به شماره ای ک حفظ بود و متعلق به خانه برادرش زنگ زد..

*
“” سامیار سعادت.. تلفن داری””
با شنیدن اسمش سیخ سر جایش نشست.. با کارن تازه حرف زده و مطمئن بود او نیست..
یعنی نفسش زنگ زده بود؟؟؟ بعد از ۵ سااال؟؟؟
نمیدانست چرا اما تپش تند و تیز قلبش به او میگفت خواهرکش پشت خط است..
آخرین بار‌ فقط زنگ زد و گفت شرکتی برای خودش راه انداخته و شرط را برده.. حقیقتا ۵ سال پیش هم توقع این زنگ را از نفس نداشت.. توقع نداشت نفس آن شرط را یادش باشد.. قبل از اون اتفاق شوم بهش گفته بود اگه تونستی یه روزی شرکت بزنی خودم ساختمون شرکتت رو برات میسازم.. و و قتی فهمید نفسش شرکت زده ساختمانی را ک همان زمان برای نفس ساخته بود را به نامش زد.. میدانست آن زمان هم نفس به اصرار کارن به او زنگ زده..
از نفس دلگیر نبود.. خواهر کوچکش مثل شیشه ای شکستنی بود.. درسته که دلش برایش یه ذره شده بود اما میدانست نفس با دیدن او از پشت این میله های لعنتی خیلی داغون میشود..‌
تند و سریع به سمت بادجه تلفن رفت و با دست لرزانش گوشی را برداشت..
کسی حرف نمیزد.. فقط صدای نفس نفسش میآمد..
جراتش را جمع کرد و بعد از ۵ سال اسمش را به زبون آورد: نفسکم؟؟؟
صدای هق هق نفس توی تلفن به گوشش رسید.. چنگی به موهایش زد و کلافه دور ورش را نگاه کرد..
با استرس گف: نفس کی اذیتت کرده؟؟؟ چی شده فرشته ام؟؟؟ یه چیزی بگو خوشگلم..دارم میمیرماااا..
پدرش یادش داده بود برای عزیزانش غیرت خرج کند.. از وقتی یادش میامد نذاشت کسی به نفسش بگویید بالای چشمش ابرو است حتی بعد از ازدواج اش.. نفس جانش بود..
صدای آرام نفس توی گوشش پیچید: سامی..
با تمام احساسش گفت: جونم؟؟؟
به دنیا آمدن نفس را یادش بود.. فردایش به دخترک حسودی کرده بود و مادرش فهمیده بود و بهش گفته بود: سامیارم.. این دختر خوشگله ک اینجا خوابیده رو ببین چه کوچوله عه.. ظریفه نحیفه زودی میشکنه.. جنسش از ظرفای تو آشپز خونه است.. تو بزرگترشی.. داداششی.. باید پشتش باشی هواشو داشتی باشی.. جان تو و نفس ما..
و چقدر با آمدن نفس حال و هوای خوانواده اشان عوض شد.. از همان روز سامیار ده ساله مرد شد و شد تکیه گاه نفس..
نفس با صدای گرفته اش گف: چی شد ک اینجوری شد؟؟ اصن چرا این شکلی شد؟؟؟ چرا باید اون کارو میکردن؟؟؟ چرا تو باید انتقام میگرفتی؟؟؟ چرا همتون تنهام گذاشتید؟؟ چرا انقدر نامردید؟؟؟ چرااااا؟؟؟
اشک تو چشمای سامیار جمع شده بود..
دوست داشت نفس کنارش بود و اورا در آغوش میکشید.. دلش برای تن نحیف خواهرش تنگ شده بود.. نفسش بود دیگر!!!
– خواهری.. عشق سامیار.. تورو خدا این شکلی گریه نکن دلم خون میشه.. به خدا ک خیلی از دست دنیا شکارم ک نمیتونم الان پیشت باشم.. نفس بخدا قول میدم تا چند ماه دیگه بیام پیشت..
نفس مث کودکی هایش بهانه گیر شده بود و این لبخندی به لبان سامیار آورده بود: داری دروغ میگی.. نمیای.. مطمئنم.. اگه هم بیای زودی میری.. مث بقیه اشون.. میدونم ک تو و کارنم پیشم نمیمونید.‌. همه تون موقتی هستید..
دل سامیار برای خواهرش گرفت.. خواهر کوچکش هنوزم کوچک بود.. فقط کمی رشد کرده بود و پوسته ای سخت دور خودش کشیده بود..
به سختی بغض تو گلویش را پس زد و گف: نفسی کارام داره جور میشه مشروط آزاد شم.. اگه یه چند ماه دیگه صبر کنی میام پیشت.. قول انگشت کوچیکه..
میتوانست لبخندی را ک روی لبان نفس جوانه زد را حس کند..
– نفس بخدا ک هنوزم مث قبل دوست دارم.. دلمم برات تنگ شده..
قبل از اینکه تلفن اتوماتیک قطع شود فقط شنید ک نفس گفت: سامی من..
و تق… تلفن زندان به صورت خودکار قطع شد.. لعنتی فرستاد به تمام کار های با زمان..
حتی نمیتوانست کمی بشتر با خواهرکش حرف بزند..
مثل قذیم نفس ناز کند و سامیار نازش را بکشد..
چقدر دوست داشت بداند آخرین حرف نفش چی بوده..
میدانست ده سال پیش تو بد موقعیتی رهایش کرد.. میدانست زمانی ک خودش باید کوه میشد از زیر بار مسئولیتش شانه خالی کرد و همه را به کارن سپرد.. یه جورایی کار آسان تر را انتخاب کرد.. دیدن عذاب کشیدن نفس سخت تر بود تا شنیدنش از کارن..
در ضمن اگر آن زمان نمیرفت تا الان قطعا به جنون میرسید از آزاد و زنده بودن اون قاتلا..
اما برمیگشت.. دیر یا زود پیش خواهرش بر میگشت و دوباره نفسش را از ته دل میخندانند..
اما سامیار نمیدانست..
نمیدانست تو همین چند ماه سرنوشت چه خوابی برای نفسش دیده..
نمیدانست تو این مدت نفس قراره چه حس های نابی تجربه کند..
نمیدانست ک قبل از آمدنش نفس با دم مسیحایی شخصی زنده میشود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x