رمان آتش

رمان آتش پارت 2

4.8
(31)

#آترا

درد..
به جز این کلمه سه حرفی هیچ چیز دیگه ای تو زندگیم معنا نداره…
سر درد امونم رو بریده بود…
شماره یک رو روی تلفن فشار دادم و صدای نسیم تو اتاق پخش شد: بله آترا خانوم؟
خانووم.. چه واژه غریبی..
چقدر دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده..
برای شیطنت های بی وقفه ام..
بیخیالی های هر روزه ام..
خنده های بلند و بی دلیل..
برای آن احساست مهار نشدنی..
– نسیم قرصام کجاست؟؟؟
+ خانوم تو کشو پایینیه میزتونه…
چه بی هوا دخترک حساس و نازک نارنجی درونم این همه بزرگ شده!
چه قدی کشیده طاقتم!!ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی می زند!
چه شیشه ای بودم روزی اما حالا به سخت شدن هم رضا نمیدهم!
سنگ شده ام!! اینگونه اطمینانش بیشتر است..
– نیستش نسیم…
+ اوه..احتمالا آرام خانوم اومدن سراغش‌.. صبر کنین ببینم شاید تو کیفم داشتم…
– باشه نسیم.. یه قهوه ام برام بیار..
جای بستنی یخی های دوران کودکی ام راقهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته..
این روز ها لحن حرف هایم انقدر سرد و جدی است که خودم هم از خودم حساب میبرم..
در اوج شادی هم قهقه سر نمیدهم و تنها به لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست اکتفا میکنم..
شقیقه ام تیری میکشد..زیر لب فوشی به آرام دادم و سرمو رو میز گذاشتم…
لعنت به این زندگی کوفتی..‌ چرا تموم نمیشد؟؟؟
اگر به کارن قول نداده بودم تا الان هزار بار خودمو کشته بودم… گور بابای شرکت و دخترا…
دو تا تقه به در خورد و نسیم وارد اتاق شد….
سرمو بلند کرد و یه لیوان آب تو پیش دستی ک توش یه ورق مسکن بود گذاشته بود..
کنارش قهوه ی زهرمارم بود…
دو تا مسکن دراوردم و انداختم بالا …
+ آترا خانوم آب؟؟؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
– دستت درد نکنه… نسیم برای عصر چه کارایی دارم؟؟؟
+ قرار مصاحبه برای مدیر پروژه دارید… یه جلسه هم با ساناز خانوم دارید.. امروز دادگاه آقای ایزدی بوده…
– تهش چیشد؟؟؟ به نفع ما تموم شد یا؟؟؟
+ ساناز خانوم گفتن دادگاه مدارک رو قبول نکرده.. یه هفته عقب افتاده برای همین میان اینجا…
– میخوام وقتی ساناز اومد همه دخترا اینجا باشن… قضیه ایزدی زیادی بزرگ شده…
+ چشم… با اجازه تون من برم…
– برو.. راستی نسیم تلفن هیچ کس رو بهم وصل نکن.. حتی کارن…
چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت…

با هر بد بختی ای ک بود امروز تموم شد و بعد از گذشتن از سد اصرار دخترا برای همراهیشون تو بام تهران راه افتادم سمت عمارت.. میدونستم چقدر دوست دارن ک من باشم اما نمیتونستم برم. دست خودم نبود ک جای جای تهران منو یاد اون روزای خوش قدیم مینداخت…
ترافیک سنگینی تو خیابون ها پابرجا بود و سر درد من رو بیشتر کرده بود…
با رسیدن به عمارت تک بوقی زدم و احمد آقا سرایدار و باغبان عمارت درو برام باز کرد. با زن و بچه اش گلی خانوم و مریم اینجا زندگی میکردن حتی قبل از اینکه سامی اینجارو بخره….
ماشین رو پارک کردم و وارد عمارت شدم و مریم به استقبالم اومد…
* سلام خانوم خوش اومدید…
– مرسی مریم…
*‌مامان برامون شام حاضر کرده میخورید براتون بیارم؟؟؟
– نه ممنون مریم… از گلی جون تشکر کن…
سرشو تکون داد و از عمارت بیرون رفت..
بیشتر زمان ها برای غذا خونه نبودم و وظیفه شون آشپزی نبود بیشتر تمیز کاری خونه بود و زمان هاییم ک خونه بودم گلی جون کمی از غذای خودشون رو برام میاورد.. حقیقتا نیازی بهشون نداشتم اما نمیخواستم از این عمارت بیرونشون کنم.. شاید اینجا هیچی برام نداشته باشه اما برای اونا اسم خونه رو داشت..
خانواده ی کوچیکشون تو یه خونه کوچیک گوشه عمارت زندگی میکردن.. بار ها ازشون خواهش کردم ک بیان تو عمارت تا شاید شلوغ شدن عمارت حالم رو بهتر کنه اما قبول نکردن…
عمارتی ک سامی با پولای خودش خریده بود و نمیتونستم از اینجا هم مث بقیه جاها بگذرم…
رفتم تو اتاقم. یه دوش آب سرد گرفتم و رو تخت ولو شدم…
به محض رو هم رفتن پلکام بوی دود توی هوا پیچید و سینه ام رو سوزوند و صدای جیغ و گریه گوشام رو پر کرد.. چشم باز کردمو سر تکون دادم تا شاید رهام کنن امادست بردار نبودن..
خواستم قرص خوابم رو بخورم ک صدای زنگ گوشیم بلند شد.. آریسا… بهترین رفیق زندگیم… از 13 سالگیم میشناختمش.. خیلی قبل تر از آشنایی با بقیه دخترا..
– سلام آریس..
+آترا…
صداش گرفته و خش دار بود.. گریه میکرد؟؟؟ با هقی ک زد مطمئن شدم…
– چیشده آریسا؟؟؟ من نگرانتم حرف بزن…
+ تو بام عرشیا رو دیدم….هق زد و با صدای ک میلرزید ادامه داد: با یه دختر چشم و ابرو مشکی…
تند و سریع ادامه داد: آترا همش تقصیر اون مادربزرگ فلان فلان شدمه ک رگ روسیش رو فقط به من داد بین این همه نوه و بچه… اگه… اگه موهام روشن نبود و چشام آبی نبود…
نفس عمیقی کشیدم… همیشه همین بود.. آریسایی ک دنبال نیمه گمشده خودش میگشت و فقط مردان پست سر راهش قرار میگرفتند ک باور نمیکردن چهره آریس خدادادی باشد.. و اگرهم باور میکردن در نهایت چشم و ابرو مشکی دوست داشتن..
– اه آریسا بس کن… این همه آدم کلی پول خرج میکنن موهاشون مث تو بلوند شه بعد تو نشستی داری براش گریه میکنی؟؟؟ این همه لنزی ک تولید میشه رو کیا میخرن؟؟؟ همونایی ک آرزوی چشای تو رو دارن.. دختر تو خیلی خوشگل تر از اون عفریته ای… عرشیا از اولم دلش باهات نبود…
+ خسته شدم آترا.. دلم میخواد بالاخره یکی بیاد ک دیگه نره…
پوزخند بی صدایی زدم… همه آدما میرفتن… حتی اونایی ک قول داده باشن نرن… حتی اونایی ک تا آخرین لحظه به همه قولاشون عمل کردن…
با فک کردن بهش شعله های آتیش در برابر چشام جان گرفت و ایندفعه بوی دود راه نفس کشیدنم رو بست…
به سختی خیز برداشتم و اسپریم رو بر داشتم…
نفس عمیق بکش…
یک…
دو…
سه..
باز شدن مجرای تنفسیم رو حس کردم…
چهار…
پنج…
شش…
نفسام منظم شد…
هفت..
هشت..
نه..
و ده..
بازم یه شوک دیگه…
کی این زندگی کوفتی تموم میشه؟؟؟

به زور چشامو باز کردم. ساعت ۸ صبح بود. لعنتی بهت آریسا..
بلافاصله پاشدم و هول هولکی لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. مریم با شنیدن صدای کفشام اومد و گف: خانوم صبحونه…
– مریم دیرم شده خودت و گلی جون بخورید…
سری تکون داد و بسرعت سویچ ماشین و کلیدای خونه رو برداشتم و رفتم تو پارکینگ…
چشمم به ۲۰۶ آلبالویی که بابام برام خریده بود افتاد.. یه چیزی تو سینه ام سنگینی کرد.. چندین سال بود ک دیگه چشمه اشکام خشک شده بود اما سنگینیش همیشه همراهم بود..
نه آترا … اون ماشین تو نیست… مال نفسه… و نفس اون شب مرد… پس این ماشین مال تو نیست..
برای اینکه بیشتر خاطرات اون شب یادم نیاد سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x