رمان آتش

رمان آتش پارت 4

4.9
(71)

# مسیح

تو دفتر نشسته بودم و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.. طبقه آخر یه برج اداری بودن این ویژگی رو داشت ک نمای بسیار زیبایی از شهر رو در اختیارم قرار بده..
همیشه وقتی ذهنم درگیر میشد نگاه کردن به تهران دودی حالم رو بهتر میکرد..
توی فکرم فقط دو کلمه بود.. آترا سعادت..
از ماشین ک پیاده شدم اولین چیزی ک دیدم دو تا تیله رنگی بود ک معلوم نبود چه رنگی قالبه… ترکیبی جذاب از رنگ های توسی و سبز و عسلی.. جوری این رنگ ها با هم ترکیب شده بودند ک آدم از نگاه کردن بهشون خسته نمیشد.. تنها چیزی ک از چهره اش به یاد دارم چشماشه..

چشمایی به شدت جذاب و البته خالی از ستاره.. توی چشماش هیچ برقی نبود.. برقی ک نشون دهنده امید به زندگی باشه..
آدم ها پشت بند یه اتفاق تلخ ، برق چشم هاشون برای همیشه خاموش میشه! مثل از دست دادن یه عزیز یا جدا شدن از کسی که عمیقا دوستش داشتن.. دیگه هیچوقت از ته دل نمیخندن! قشنگ میشه دید توو چهرشون که چشماشون برق نداره.. دقیقا مثل آترا..
داشتم به چشماش فک میکردم دانیار اومد تو..
اولین بار بود انقدر به دختری فکر میکردم و این اذیتم میکرد..
-مسیح باورت نمیشه..
برگشتم سمتش. دوست نداشتم از فکر اون دو تا تیله رنگی بیرون بیام..

+ چی شده؟؟؟
– تو کافه معاون مدیر عامل شرکت دریم باکس رو دیدم. میخوان سیستم عامل طراحی کنن و پیشنهاد همکاری داد..
+شرکت معروفین.. اگه به توافق برسیم سود زیادی بدست میاریم..
– همین طوره.. تازه از سود گذشته دختره خیلی خوشگل بود..
ولو شد رو مبل رو به روییم و در حالی ک به نقطه نا معلومی زل زده بود گف: مسیح نمیدونی چی بود.. موهای طلایی خوشگلی داشت ک با چشمای آبی.. مشخص بود بور طییعیه.. صورت خوش فرمی داشت.. مسیح انگار..
حرفشو قطع کردم و عصبی گفتم: دانیاار توروخدا بس کن.. هردومون میدونیم اولین بارت نیست ک به یکی این شکلی دل بستی.. جمع کن خودتو.. اگه قرار به همکاری باشه نمیخوام رابطه ات مشکل ساز بشه..
– اولا بهش پیشنهاد رابطه ندادم دوما آریسا فرق داره‌…
+راجب نگین و سمانه و پگاه و…
پرید وسط حرفم: میدونم.. راجب اونا هم همینو گفتم.. اما داداش باور کن آریسا یکی دیگه است.. اصن خودت ببینی میفهمی..
میدونستم عصبی شده.. دست خودش نبود ک عقده های دوران بچگیش رو با دوست دخترای رنگاوارنگ بر طرف میکرد..پاشد روش رو برگردوند سمت در که بیرون بره..
+ دانیار نمیخوام اگه قراره شراکتی شکل بگیره به خاطر رابطه ات بهم بخوره.. مفهومه؟؟؟
نگاهی بهم انداخت و سری به نشونه تایید تکون داد..
دانیار برعکس من بشدت دختر باز بود. شاید اولین دختری ک انقدر بیصبر بودم برای دیدن دوباره اش آترا سعادت بود..
رفتم پشت میزم و کارت دختر چشم رنگی رو دراوردم..
به اسمش خیره شدم..
آترا..
چه اسم قشنگی بود.. معنیش رو نمیدونستم اما بد جور به دلم نشست..
خطاب به دانیار ک داشت درو میبست گفتم: دانی میدونی آترا یعنی چی؟؟؟
چرخید و سرشو از لای در اورد تو..
دانیار عاشق ادبیات بود و کتابای فوق العاده زیادی خونده بود..
متفکر نگام کرد و گف: اسم خیلی قدیمیه ای.. من شنیدم به معنیه آتشه.. قبلا به ماه آذر هم آترا میگفتن.. حالا چی شده؟؟؟
– هیچی با یکی تصادف کردم خودشو آترا معرفی کرد..
سری تکون داد و رفت بیرون..
معنی اسمشم به قشنگیه چشماشه..
شمارشو گرفتم تا برای تعمیرگاه رفتن هماهنگ کنیم..
صدای عصبیش تو گوشم پیچید. مشخص بود با یکی بد جور دعوا کرده..
+بله؟؟
– سلام خانم سعادت. رادمنشم. امروز صبح با هم تصادف کرده بودیم..
صداش ملایم تر شد..
+سلام آقای رادمنش.. بله بفرمایید کجا بریم؟؟
– راستش یه تعمیر گاهی هست کارش حرف نداره ولی محلش بالا شهر نیستش.. اشکال نداره؟؟؟
+خیر.. اگه کارش خوبه بریم همون جا.. فقط من امروز و فردا نمیتونم..
– منم همین طور پس پسفردا میبینمتون. لوکیشن رو هم براتون میفرستم..
+ متشکرم آقای رادمنش. فعلا خداحافظ..
محکم و مقتدرانه حرف میزد. تاحالا زنی رو تو زندگیم ندیده بودم که انقدر با اعتماد بنفس باشه.. خواهرای من همشون زن خونه بودن.. با اینکه پدر مادر اونا رو محدود نکرده بودند اما خودشون دوست داشتند..
بیصبرانه منتظر گذشتن این دو روز بودم…

**روز بعد
با دانیار وارد کافه شدیم..
پنج دیقه زود تر رسیده بودیم..
دلم برا شیراز و عطر خیابوناش تنگ شده بود.. خیلی وقت بود به شهرم سر نزده بودم.. ای کاش میشد این آخر هفته برم..
دقیقا راس ساعت پنج دو تا دختر وارد کافه شدن..
من ک برخلاف دانیار اهل دید زدن و اینا نبودم حتی نیم نگاهی هم بهشون نکردم تا اینکه دیدم دانیار بلند شد..
نگاهش رو دنبال کردم و دختر مو طلایی با چشمای آبی شفاف دیدم.. قاعدتا آریسا این بود و کنارش..

کنارش آترا سعادت داشت سمت ما میومد..
آترا سعادت با همون چشای رنگیش..
میدونستم مدیر دریم باکس زنه اما هیچ وقت راجبش کنجکاو نشده بودم.. حتی برای شراکت به نظرم اسم مدیر عامل اهمیتی نداشت ک بخوام بدونم..
با دیدن من لبخندی زد و وقتی کنار میزمون وایسادن گف: آقای رادمنش.. واقعا نمیدونم چی بگم..
من ک کنار دانیار وایساده بودم گفتم: منم همین طور خانم سعادت.. شاید تصادف بهترین واژه برای توصیف باشه..
لبخندی زد و گف: قاعدتا همین طوره..
لبخندش کوتاه بود و سرد.. مشخص بود داره سعی میکنه از سردیش کم کنه.. نگاهش بی تفاوتی خاصی را به دوش میکشید.. میتونستم حس کنم ک این بی تفاوتی نقابی است برای پنهان کردن خود واقعی اش.. اینو حس میکردم چون سالها خواهرم از این نقاب استفاده کرد..خواهر بزرگترم ک هیچ چیز از عروسی اش یادم نیست اما انگار همه مخالف ازدواجشان بودند.. بعدا مشخص شد شوهرش معتاد بوده اما نخواست کسی بفهمد و بگوید دیدی گفتم.. سکوت کرد و نقاب زد و سکوت کرد.. تا تهش شوهرش اوردوز کرد و مرد..

سعی کردم بدون خیره شدن بقیه چهره اش رو انالیز کنم.. موهای فر روشن ک به شدت رنگ عسلی چشاش میومد.. صورت گردی داشت و ابرو ها و مژه هاش قاب بشدت جذابی رو برای اون دوتا تیله رنگی درست کرده بودن.. تمام اجزای صورتش به طرز عجیبی با هم متناسب بودن و بشدت جذابش کرده بودن..
گارسون اومد سفارش بگیره.. میدونستم قهوه های این کافه زهر خالصه برای همین همیشه نسکافه رو انتخاب میکردم..
هر کدوممون به جز آترا یه نسکافه با یه تیکه کیک سفارش دادیم..
آترا گف: قهوه تلخ دارید؟؟؟ از اون زهر مارا که به زور میخورن؟؟؟
– بله خانوم..
+ خوبه.. سه تا برام بیار..
آریسا چشماشو تو کاسه چرخوند و گف: نفس بخدا سکته میکنیااا..
آترا: به تو چه..
نا خودآگاه گفتم: نفس؟؟؟
آترا چشم غره ای به آریسا رفت و گفت: اسم شناسنامه ایم نفسه اما آترا رو بیشتر دوست دارم.. آریسا هم بی خیال اون اسم نمیشه.. هر چند وقت یه بار منو به اون اسم کذایی صدا میکنهه..
آریسا نگاهی بهش انداخت ک نشون میداد تموم حقیقت نبوده..
نفس اسم فوق العاده زیبایی بود و برام عجیب ک چرا باید یکی اسمی ک خانواده اش با ذوق براش انتخاب کردن رو کذایی بنامه؟؟؟
با اوردن سفارشاتمون کم کم شروع کردیم صحبت کردن راجب طرح ها و ایده هامون..
فکرا و ایده هامون بشدت شبیه هم بودن و تو خیلی از مسائل با هم موافق بودیم..
در نهایت آترا قرار دادی رو ک گفت وکیل شرکت تنظیم کرده رو بهمون داد..
همون جا برای سپهر قرار داد و فرستادم و وقتی سپهر تاییدش کرد امضا زدیم و رسما تو پروژه همکار شدیم..

عیدتون مبارک💜🧡
امیدوارم سال جدید برای همه مردم کشورم پر از حس خوب باشه❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x