رمان آتش

رمان آتش پارت 46

4.7
(13)

مسیح لبخندی زد..
خانواده نفس دوست داشتنی به نظر میرسیدند..
به عنوان کسی که فقط عکس هایشان را دیده و در موردشان شنیده حسابی شیفته شان شده بود و از مرگشان ناراحت…
آن وقت نفسی که کنار آنها رشد کرده و قد کشیده و بزرگ شده و با آنها نسبت خونی داشته چه جوری مرگشان را دوام اورده؟؟!!

****

سرگرد کارن رستگار منتظر به نادری خیره شده بود..
نادری زیر نگاه سرگرد دقیق و وظیفه شناس اداره نمیدانست از کجا شروع کند..
تصمیم گرفت از اصل داستان بگویید و حاشیه نرود تا شاید سرگرد عصبی نشود و خشمش دامن او را نگیرد..

– قربان پرونده شیطان رو یادتونه؟؟ همونی که به خاطرش شیراز رفتین و با یکی از اعضای خانواده دختره همکاری کردید؟؟

میشد آن پرونده را فراموش کند؟؟ پرونده ای که به لطف آشنایانی که دخترک داشت دادگاه اورا تبرعه کرد و باعث تصادف کردن رفیق جدیدش ” مسیح” شد و زندگی مسیح را زیر و رو کرد؟؟

+ شیلان راد منش رو میگی؟؟

– بله قربان.. توی جست و جو هایی که کردیم فهمیدیم روزبه همون کسی که به شیلان کمک کرد و یکی از آقا زاده هاست چند تا پاسپورت جعلی براش درست کرده و با اون پاسپورتا همه جا رفته و هویت شیلان رو تو این سه چهار سال ناپدید کردند اما امروز کسی به اسم شیلان رادمنش از پکن مستقیم اومده به فرودگاه امام خمینی..

کارن متفکر به نادر نگاه کرد.. یادش بود ن پرونده چقدر دردسر ساز بود.. پرونده ای که شیلان یک مهره کوچک و متعلق به باند خلاف بزرگی بود که بعد ها مشخص شد آقایون زیادی پشتش هستند..

+ نادری من تورو مامور کردم راجب نفس و سامیار و کسی که میتونه دنبالشون باشه تحقیق کنی و تو رفتی سراغ پرونده ای قدیمی که باز شدنش هیچ کسی رو مجرم و گرفتار زندان نمیکنه؟؟

– قربان همین روزبه برادری داره به اسم بهروز.. نمیدونم کدومشون داشته راجب جاوید سعادت اطلااعات میگرفته…

کارن تیکه اش را از پشتی صندلی برداشت و آرنج هایش را روز میز گذاشت و گف: چه اطلاعاتی؟؟

– قربان داشتند در مورد کشف جاوید صحبت میکردند و میگفتند کسی میدونه جاوید اون رو کجا گذاشته یا نه و اینکه نباید پیدا شه و اینا.. این حرفا رو از شنودشون بدست اوردیم قربان…

+ اومدن شیلان به ایران در حالی که اون دوتا دنبال یه چیزی از جاوید هستن اتفاقی نیست مگه نه؟؟

– خیر قربان.. تو یکی از شنود ها روزبه به شیلان گف هر کاری باید بکنی بکن تا پیدا نشه و ما رسوا نشیم.. قربان نمیدونم دنبال چی میگردن ولی فک کنم به مرگ جاوید و خانواده اش و حالا اومدنشون به بچه های جاوید ربط داشته باشه..

+مدارک و فایل های شنود رو بزار رو میز و برو..

نادری احترام نظامی گذاشت و با دادن فلش و یه سری برگه به کارن از اتاق خارج شد..

جان نفس و سامیار در خطر بود..

او چه کار میتوانست بکند؟؟!

***

ترافیک.. کلافگی..
این دو واژه جدا نشدنین.. هردو غیر قابل تحملن.. اعصاب خورد کن و آزار دهنده اند..

این چیزی است که برای همه واضح است اما خب گاهی اوقات انقدر ها هم ترافیک بد نیست..
گاهی ترافیک باعث میشه بیشتر کنار شحص مورد علاقه ات بنشینی و عطر مست کننده اش رو نفس بکشی..
مثل الان..

طبق نظر سنجی که بین خودش برگزار کردن تصمیم گرفتن فقط یه روز قبل از یلدا و یه روز بعد از یلدا رو آف باشن.. در کل یعنی سه روز.. از اول قرار بود برای شب یلدا فقط یه روز رو آف باشن اما جلوتر از برنامه بودن و همین باعث شد نفس بزاره هر کسی به خانواده اش برسه..

دو سه هفته ای بود که جواهر ده لباس سفید به تن کرده بود..
تایم های استراحتشون تو این مدت به برف بازی میگذشت.. حتی آترا هم همراهی شان میکرد!!!
دلیل همراهیش برای خودش هم مشخص نبود..
مسیح یا دختر ها یا فقط دلتنگی برا روز های خوش؟؟
نمیدانست..
بیش تر از هر وقتی گیج و سردرگم شده بود..
حس های جدیدش ناشناخته بودند برایش..

اما مسیح با حس هایش کنار آمده بود..
مطمئن بود آترا یا همان نفس را دوست دارد..
شاید حتی عاشقش هم باشد..
حال بیش تر از هر زمانی میخواست نفس را برگرداند..

صبح زود همه سوار ماشین ها شدند و راه افتادند.. بجز آترا و مسیح.. آترا قرار نبود جواهر ده را ترک کند.. درست بود که کارن و دلارام و سمانه کنار هم قرار بود باشند اما حوصله شان را نداشت.. ترجیح میداد تو تنهایی بماند و به حس هایش فکر کند..

مسیح اما منتظر خبری از مهتا بود تا مطمئن شود حلما و دایی اش قرار نیست در مراسم باشند وگرنه نمیرفت..

مهتا نزدیک های غروب زنگ زد و خیالش را راحت کرد اما خب همچنان امکان حرکت نبود..
راه بسته شده بود!!

به دلیل بارش سنگین برف جاده ها بسته شده بود و بچه ها گیر کرده بودند..
برای پسرا بهترین فرصت بود که کنار آدم های دوست داشتنی زندگی شان هستند..
کار از انکار گذشته بود..
جذب شدن یا دوست داشتن؟؟
چه فرقی دارد؟؟
مهم اصل مطلب است که تفاوتی ندارد..

دانیار که پشت فرمان نشسته ریز ریز در گوش آریسا که روی صندلی شاگرد نشسته است خاطره تعریف و جوک های بامزه تعریف میکند..
آریس غش غش میخندد و آرام در عقب ماشین حرص میخورد..
گیسو و دیاکو دو طرف آرام نشسته اند و با تن صدای آرامی صحبت میکنند جوری که آرام به زور صدایشان را میشنود و نمیفهمد خودشان چطور صدای هم را میشنوند..
در اصل آرام میخواست با هیراد همراه شود اما سر میز صبحانه باهم دعوا کردند و آرام از لجش سوار ماشین دانیار شد و حتی بین گیسو و دیاکو نشست تا اجازه ندهد آنها راحت باشند اما انگار همه راحت و خوش بودند جز خودش..
در تهران خانواده ای انتظارش را نمیکشید و کسی زنگ نزد بگوید برای یلدا بیا تهران اما آرام خوب میدانست که باید برود..
حرف مردم برای خانواده اش بسیار مهم بود و اگر نمیرفت قطعا همه چیزش را از دست میداد و حتی از دیدن مازیار خواهرزاده کوچک و شیرینش محروم میشد..
از اون سمت توی سانتافه رادوین و هانا جلو نشسته بودند و مهیار و هانیا کنار هم عقب نشسته بودند..
هیراد پس از مدت ها ساکت بود و به حسش به آرام فکر میکرد..
آنها هیچ حرف جدی به هم نزده بودند..
برخلاف گیسو و دیاکو..
اکثرا یا داشتند کل کل میکردند یا برای بقیه نقشه میکشیدند..
دوقلو ها با دوست پسرانشان هفته پیش کات کرده بودن و با اینکه هیچ وابستگی احساسی نسبت به دوست پسر هایشان نداشتند اما ادای شکست عشقی خورده ها را در می آوردند تا رادوین و مهیار مثلا دلداریشان دهند و بهشان بگویند ما هوایتان را داریم..
بین تمام این رابطه های بوجود آمده رابطه آریسا و دانیار پیچیده و عجیب بود.. شاید حتی پیچیده تر از رابطه مسیح و نفس..
هر دو بشدت نسبت به هم کشش داشتند و جذب هم میشدند اما خب از طرفی هردو تجربه های خوبی از رابطه با جنس مخالف نداشتند و نمیخواستند دوباره بازیچه شوند..
یک جور دوگانکی..
همین باعث شده بود بشدت با احتیاط برخورد کنن..
و اما نفس و مسیح…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

بسیار عالی عزیزم کاملا پارت به پارت روند پیشرفتت چشمگیره همینطور پرقدرت پیش برو و یادت باشه هنوز هم باید یاد بگیری پیشرفت کنی پس از تلاش خسته نشو 😊

arghavan H
10 ماه قبل

من خیلی خیلی مسیح رو دوست داارم 😍 😍 😍
این حالت حمایت طورش و آرامشی که داره و اینا خیلی دوست داشتنین و باعث میشه واقعا آرزو کنم یکی مث مسیح وارد زندگیم شه 💖
اینکه گذشته هم یه رازایی داره برام جالبه
موفق باشی نویسنده جان 💖

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط arghavan H
دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x