رمان آتش

رمان آتش پارت 5

4.8
(39)

دانیار: به مناسبت این شراکت باید تو یه رستوران جشن بگیریم.. تمام اعضای تیم هم باشن ک باهم آشنا بشن..
آریسا با نیش باز گف: موافقم..
آترا گف: قبوله.. ولی در رابطه با محلی ک کار کنیم..
من: به نظرم یه خونه ای جایی بتونیم خارج از تهران اجاره کنیم و بچه ها همه بیان تا آخر پروژه اونجا بمونن، کار سریع تر پیش میره..
آریسا: اما این شکلی بچه ها از خونواده هاشون دور میافتن..
آترا: با آقای مهندس موافقم..آریسا تو فک کن اگه تهران باشیم مثلا آرام میخواد دائما عمادو ببینه.. اما اگه خارج از تهران باشیم ارتباطش محدوده و تمرکزش بالاتره..
من: دقیقااا..
دانیار: اما این شکلی هزینه اجاره مون میره بالا..
آریسا: آترا سامی اونجا رو تموم کرده بود مگه نه؟؟؟ میتونیم بریم اونجا.. به کارنم میگه کسی روبفرسته واسه تمیز کاری..
آترا به یه نقطه نامعلوم خیره شد و بعد از چند ثانیه گف: باشه..
نمیدونم چرا اما انگار یه غم و حسرتی رو چهره اش نشسته بود.. از شدت بی تفاوتی و سردی نگاهش کم شد و من توی دلم آرزو کردم ای کاش به جای این غم همون بی تفاوتی توی نگاهش باشد..
قهوه اولش رو ک به محض اوردن گارسون خورده بود و حالا هم دومی رو سر کشید..
دانیار: واما آخرین چیز بچه های ما اجازه نظر دادن تو کار شما رو دارن یا خیر؟؟
آترا: به نظرم اگه هر دوطرف رو کارای همدیگه نظر بدن نتیجه نهایی بهتر میشه..
من: موافقم..
آریسا: خب فک کنم رو همه چیز به توافق رسیدیم.. شام رو هم من انتخاب میکنم کی و کجا باشه.. حله؟؟؟
همه موافقت کردیم..
آترا قهوه سومش رو هم یه جا سر کشید..
دیگه نتونستم نگاه متعجبم رو کنترل کنم..
سه تا قهوه زهر ماری رو خالی خالی و جوری سر کشیده بود انگار ک آب میخورد..
با تعجب بهش خیره شده بودم که با خنده گف: آقای رادمنش این شکلی نگام نکنید.. برای من بی مزه میده.. دیگه تلخیش رو حس نمیکنم..
به یه لبخند اکتفا کردم..
آریسا: تهش سکته میکنی و کارن منو میکشه..
کارن؟؟؟ دوست پسرش؟؟؟
آترا: چه بهتر راحت میشم از دستت..
آریسا اومد جوابشو بده ک دانیار برا بالا نگرفتن بحثشون گف: حالا ک شریک شدیم دیگه آقا و خانوم رو بزاریم کنار.. به اسم کوچیک.. قبوله؟؟؟
آریسا: قبووول
آریسا هم مث دانیار پر از انرژی بود..
پر انرژی و با نمک..
با اینکه اصن دوست نداشتم باهم وارد رابطه بشن و کارا خراب بشه اما احساس میکردم بهم میان..

آترا عجیب بود..
ساکت تر بود و زیاد حرف نمیزد..
غم عجیبی لای اون چشای خوش رنگش پنهان شده بود..
قهوه ی زهارماری رو جوری سرمیکشه ک انگار آبه..
این دختر چش بود؟؟؟

# آترا

با خستگی به عمارت برگشتم..
خوشحال بودم.. خوشحالی کوچکی بود اما برای دنیای من زیادی بود.. طبق معمول هرچقدر از چیزی خوشحال بودم همون قدرم غمگین تر میشدم..
دوست داشتم برم تو وان آبگرم بخوام و ساعت ها به چیزی فک نکنم..
رفتم داخل عمارت و مریم رو صدازدم.. به جای مریم صدای کلفتی جوابمو داد: تبریک بانو جان..
من این صدارو خیلی خوب میشناختم.. برگشتم سمتش..
– کاارن.. حالت چطوره.. سمانه خوبه؟؟
اومد سمتمو بغلش کردم..
+ هم من هم سمانه حالمون خوبه.. تو چطوری؟؟؟ آریسا بهم زنگ زد..
– پس قضیه قرداد با رادمنش رو بهت گف..
+ اوهوم..وگفت ویلای جواهر ده رو میخواین.. جدی میخوای بری اونجا؟؟؟
همون طور ک میشستیم رو مبل گفتم: چاره دیگه ای ندارم کارن.. در غیر این صورت هزینه مون بشدت زیاد میشه..
+ حله.. پس من چند نفرو میفرستم اونجا رو سروسامون بدن.. راستی میدونستی مسیحو میشناسم؟؟؟
– نهههه.. شوخییی؟؟؟؟

+ باور کن.. تو یه ماموریت ک مجبور شدم برم شیراز باهاش آشنا شدم.. اونموقع ترم آخر بود و دانشگاهش تهران اماا به خاطر بیماری پدرش انتقالی گرفته بود شهرشون.. منم نفوذی بودم تو دانشگاه.. کمکم کرد و باهم رفیق شدیم.. درسته یه هفت سالی ازم کوچیکتره اما درک و فهم بالایی داره.. از هم سن و سالاش بیشتر میفهمه..
کارن پلیس فوق العاده وظیفه شناس و موفقی بود.. چند سال بود ک کاراش تو اداره رو کمتر کرده بود و بیشتر به شرکت سامی میرسید.. لبخندی به روش پاشیدم و دعوتش کردم به جایی ک مطمئن نبودم خودم برم..
– پس جمعه با سمانه بیاین.. قراره جشن بگیرن..
+ میری؟؟؟
– نمیدونم..
جشن منو یاد کسایی مینداخت ک با تموم وجودم عاشقشون بودم اما دیگه نمیتونم ببینمشون..
از هر کدوم از اون آدمایی و بی اندازه دوسشون دارم یه یادگاری دارم ک هر ساعت کنارمه..از کلاه گیسم گرفته تا اسمم.. اسمم یاد اور اتفاق وحشتناکی که برامون افتادبود..
کارن تنها کسی بود ک تو این دنیا داشتم.. تنها کسی ک بخاطرش زنده موندم.. سامی هم ک…
یه دفعه انگار ک اونم مث من غرق گذشته شده باشه گف: هنوزم پیش عزیز میری؟؟؟
– اوهوم.. منو نسترن صدا میکنه..
+ خب شبیه خاله هستی.. البته وقتایی ک اون کلاه گیسو برداری..
– یادگاریه.. از دایی سورن و خاله زرین..
+ تا کی میخوای خودتو سامیار رو عذاب بدی نفس؟؟
با خشم از جام بلند شدم و: کارن بس کن.. نفس مرد.. میفهمی؟؟؟ اون موهایی ک تو داری ازشون حرف میزنی مال نفسه ک همون روز تو دماوند مرد.. من آترام و تنها کسی ک از گذشته دارم تویی.. نه سامیاری ک تنهام گذاشت مث بقیه.. حتی موهام رو هم نمیخوام.. موهایی ک سامیار سرشون غیرت خرج میکرد و بابام.. آخ بابام.. اصن سامیار کجاست ک دوباره سرم غیرتی شه هااا؟؟؟؟
سینه ام سنگین شده بود..
از تو جیب لباسم اسپریم رو دراوروم و گرفتم جلو دهنم…
نفسی ک برگشت.. اما از سینگینی سینه ام کم نشد.. سنیگنی ای ک از سنگینیه هزاران سنگ هزار تنی بیشتر بود..
چشاش غمگین شده بود.. اونم کم عذاب نکشیده.. دقیقا اندازه من.. چرا یه وقتایی اینو یادم میره؟؟

+ آترا من نمیخوام حرصت بدم یا عصبانیت کنم.. منم مث تو داغون شدم.. اما با فرار از گذشته و عوض کردن خودت هیچ چیز عادی نمیشه.. حالا بیخیال.. بیا بریم ببینیم گلی جون چی ساخته..
نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم.. همییشه بلد بود بحث رو عوض کنه.. خوب میدونست من مث اتشفشان هر چندوقت یه بار فوران میکنم و در عرض 5 مین آروم میشم.. خوب منو میشناخت..
میدونستم با فرار کردن کارن رو هم بشدت عذاب میدم اما نمیخواستم دوباره به اون روزای بشدت تاریک برگردم.. میترسیدم.. کارن هم خوب ترسامو میدونست ک اصرار نکرد..مثل همیشه.. واقعا کارن برام بیشتر از یه پسر خاله بود.. برادرم بود..
بعد از صرف شام کنار کارن و گلی جون و مریم و احمد آقا کارن خدافظی کرد و رفت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x