رمان آتش پارت 52
روی صفحه گوشی اش نوشته ای بود که میگفت:
“” اونی که داری بهش نزدیک میشی باید خیلی ارزشش رو داشته باشه !
چون هر چقدر به یکی نزدیک تر میشی …
از خودت دورتر میشی!””
زود تر دیدن این نوشته هیچ تاثیری روی من نداشت..
برای من دقیقا برعکس این اتفاق افتاده بود..
عجیب بود شاید اما من هر چقدر بیشتر به مسیح نزدیک شدم بیشتر شبیه خودم شدم..
یا مسیح ارزشش رو داشت یا ما آدم ها متفاوتی بودیم..
# راوی
با مهدیه لبه حوض شیش گوشی که خالی از آب نشسته بودند.. امروز صبح ملیحه خاتون پسر ها را مجبور کرده بود یخ آب حوض رو بشکنن و خالیش کنن.. معتقد بود شگون نداره شب یلدا حوض آب داشته باشه..
اعتقادش نفس را یاد عزیز مینداخت.. قبل از فراموشی اش عزیز تک تک رسومات رو اجرا میکرد..
دیشب نفس در اتاق مهدیه خوابید… خوابی آرام و بدون کابوس… ملیحه خاتون اصرار داشت به اتاق مهمان برود و مهدیه میگفت دوست اوست و کنار او باید بخوابد…
خونگرم بودنشان باعث شده بود نفس شبیه گذشته ها شود…
بگوید و بخندد و از ته دل قهقه بزند…
فراموش کند که یک شب قبل از یلدا همه زندگی اش سوخته…
چیزی را کنار این خانواده گرم از یاد برده بود که از نظرش غیر ممکن بود…
خاله ها و عمه ها و عموهای مسیح با بچه هایش آمده بودند.. پسر ها گوشیه ای داشتند کباب ها را سیخ میکردند و منقل را آماده.. بزرگتر ها گوشه ای نشسته بودند و راجب قدیم ها صحبت میکردند..
نفس به همه تحت عنوان دوست مهدیه معرفی شده بود که از تهران آمده..
از عمه بزرگشان خوشش نمی آمد.. به همه از بالا به پایین نگاه میکرد..
پسرش هم رو اعصاب بود.. دائما با نگاه هیزی خیره نفس بود و نفس را معذب میکرد..
دوست داشت مشت محکمی بر دهان پسرک هیز بزند تا دیگر به او چپ نگاه نکند…
مسیح هم متوجه شده بود اما خب کاری نمیتوانست بکند..دلش میخواست سر احمد رضا را بیخ تا بیخ ببرد تا به نفسش نگاه نکند اما به چه دلیل و با چه نسبتی؟
اگر نمیترسید که نفس با فهمیدن احساسش برود حتما به او همه چیز را میگفت…
نمیخواست دخترکی که تازه داشت به زندگی برمیگشت را با ابراز علاقه یهویی اش بترساند…
فقط تا کی میتوانست سکوتش را ادامه دهد الله و اعلم…
مهدیه و نفس سرگرم صحبت بودند که یه دفعه چشمان نفس به دختری عجیب خورد که کنار مهتاب ایستاده بود و به نظر میرسید تازه آمده است..
آرایش شب وحشتناکی داشت.. شالش روی دوشش افتاده بود.. موهایش قرمز قرمز بود.. به رنگ خون.. زیر چشمانش را سایه سیاه زده و خط چشم مشکی کلفتی کشیده بود و سایه قرمز رنگی هم روی پلک هایش زده بود..
رژ لب مشکی زده.. روی لب پایینش و کنار ابروی راستش پریسینگ داشت.. انقدر به گوش های چیز میز آویزان کرده بود که شکل خود گوشش دیگر معلوم نبود..
لباس هایش تماما سیاه بود..
فاصله شان زیاد نبود اما چون پشت درختی ایستاده بودند مهدیه به آنها دید نداشت..
نفس رو به مهدیه گف: اون کیه؟؟
مهدیه با دیدن دختر اول تعجب کرد و بعد به شدت عصبانی شد.. مهتاب چرا اورا راه داده بود؟؟ شانس اورده بودند حاجی و خاتون ندیده بودند..
زیر لب گف: شیطان..
نفس متعجب خیره مهدیه بود که با گفتن الان میام بلند شد و نزد مسیح رفت..
دخترک همراه مهتاب کنار درخت های این سمت ایستاده بودند و جز از جایی که مهدیه و نفس نشسته بودند کسی درون حیاط به آن دو دید نداشت..
مسیح و مهدیه با هم آمدند.. مسیح هم عصبی بود.. با دیدن مهتاب که با دختره حرف میزد با حرص گف: این احمق چرا اینو برداشته اورده؟؟ علی بفهمه زنده زنده میکشتش..
و چنگی عصبی لای موهای زد..
نفس باز هم پرسید: این کیه؟؟
مسیح با حرص گف: نوه یکی از عموها بابام.. دختر پسر عموش.. هر جا این کثافت باشه یه نحسی هست..
نفس با تعجب گف:مسیح توکه خرافاتی نبودی؟؟
مسیح نگاهش را از دختر میگیرد و به سمت نفس و مهدیه میچرخد و پشت به مهتاب و دختر می ایستد…
مسیح نگاهی درون چشمان چند رنگ و متعجب دخترک انداخت و گف: خرافاتی نیستم..این دختر خودش یه بلایی سرمون میاره.. فکر کردی چرا یسنا و علی بعد ده سال تازه بچه دار شدند؟؟ یه سال بعد از ازدواجشون یسنا حامله میشه ام چون این دختره ی نجس عاشق علی بوده اون رو از پله ها هول میده پایین و یسنا خیلی وحشتناک سقط میکنه..
نفس هینی میکشد.. قبل از اینکه چیزی بگوید صدایی از پشت سر مسیح میگوید: ای بابا.. شماها چرا نمیفهمیم اتفاق بود؟؟
شکلات های مسیح درون خون غلط میخوردند ..جدا از بحث یسنا و علی این دختر بارها بلاهایی سرخود مسیح اورده بود.. یادش نمیرفت چطور همه چیزش را داشت میگرفت..
دخترک دستش را به سمت نفس دراز میکند و میگوید: من شیلانم.. شیلان راد منش.. و شما؟؟
نفس با اکراه و در حد یه ثانیه دستش را درون دست دخترک قرار میدهد و سرد میگوید: نفس..
اسم دخترک برایش آشنا بود.. حس خوبی از چشمان تیره دخترک نمیگرفت.. احساس میکرد او را جایی دیده..
مسیح با حرص دندان هایش را روی هم سابید و گف: اینجاچه غلطی میکنی؟؟ برو گم شو.. هیچ کس اینجا تو رو نمیخواد..
نفس فهمید خیلی چیز ها بین این دو است…. مهدیه بهم ریخته بود و مسیح عصبی… هیچ وقت مسیح را انقدر خشمگین و عصبانی ندیده بود…
شیلان لخند دلربایی زد و گف: اوه راست میگی.. اینجا هیچ کس تورم نمیخواد.. حلما نیست.. بجز حلما تو برای کی مهمی؟؟
مهدیه دستش را بالا برد و سیلی ای در گوش شیلان زد.. شیلان پوزخندی زد و سر چرخیده اش را باز گرداند و گف: جسور شدی دختر حاج ابراهیم.. یادت رفته من کاری کردم احمد عاشقت شه و بیاد بگیرتت؟؟ بجه هایی که همه دنیاتن رو من بهت دادم و اراده کنم پسشون میگیرم…
چشمان مهدیه به اشک نشستند… صورت مسیح از این حجم از گستاخی قرمز شد…
مسیح با خشم گف:چی میخوای شیلان؟؟ اسمت رو اشتباه شیلان گذاشتن.. باید میذاشتن شیطااان.. تو خود خود شیطانی..
شیلان لبخندی زد و گف: مرسی از تعریفت مسیح.. چیزی نمیخوام شنیدم مهمون جدید دارین اومدم ببینمش.. عروس جدیده؟؟
مهدیه پوزخندی زد و زود تر از مسیح حرصی واکنش نشان داد: نخیر نیست.. لازم نیست یکی دیگه رو سر به نیست کنی..
شیلان هم متقابلا پوزخند زد..
چه میشد آنها میفهمیدند هدف او الان خود نفس است.. اما الان نمیتوانست بلایی سر نفس بیارد.و شاید اگر اینجا نبود و مسیح اورا به خانواده معرفی نکرده بود ممکن بود اما با توجه به اتفاق های قبلی هر بلایی سرش میآورد همه با انگشت اورا نشان میدادند پس اول باید سراغ سامیار میرفت..
حاج ابراهیم زرنگ بود و دوست و رفیق زیاد داشت… کافی بود بلایی به سر نفسی که دل از مسیح برده بیاورد تا حاجی با پدر روزبه تماسی بگیرد و آن مردک کل باند را لو دهد…
لبخندی زد و خدافظی گفت و به سمت در رفت..
با خارج شدنش از در نفس یه دفعه یادش افتاد اسمش شیلان را کجا شنیده.. مرده دیشب.. به او گفته بودی کسی به اسم شیلان دنبالش است..
مسیح به مهتاب توپید: چرا گذاشتی این حرومزاده بیاد؟؟ هااا؟؟؟
مهتاب سرش را پایین انداخت و گف: ببخشید داداش.. یه دفعه دیدم در باز شد اومد تو.. خواستم تا هیچ کس نفهمیده ردش کنم بره اما خیلی اصرار داشت نفس رو ببینه..
مسیح متعجب به مهتاب نگاهی کرد..
نفس مطمئن شد تماس دیشب شوخی نبوده..
کسی به اسم شیلان دنبال او بود اما چرا؟؟
محکم گف: مسیح فک کنم فردا یه صحبت اساسی باید با هم بکنیم..
هر کی بگه چی بین مسیح و شیلان بوده بهش جایزه میدم😁😎😂
دوست دختر سابقشه؟؟؟
خدایی مسیح رو جوری شناختین که دوست دختر داشته باشه😐😑
نامزدشه؟؟؟😁😂
😂 😂
چقددرررر ان شیلان چندش بود😒😐
خبر مرگش بیاد ایشالا
تازه هنوز به جاهای چندشش نرسیده😂🤦♀️
باید ببینی چه بلاهایی سرشون میاره😁😂
وای خیلی داره هیجانانگیز میشه😮😮
با توجه به توصیفاتی که از شیلان کردی آدم به این فکر میفته که خودشو برای جشن هالووین درست کرده نه شب یلدا 😂😂
اممم🤔 فکر کنم قبلا عاشق هم بودن یعنی یه اتفاقی افتاده که شیلان به این روز در اومده🙄
😂 ❤
دیوونه است دختره 😂 🤦♀️
دیگه باید ببینیم چی میشه 😁 😂 😂