رمان آتش پارت 54
***
تنهایی در شب های بلند سال ﺁﺩﻣ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﺪ..
ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩﯼ..
ﮔﺎﻩ آنقدﺭ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ
ﮔﺎﻩ آنقدر ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺸﻪ
آنقدﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ حرف ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ!
ﻏﺬﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ ﻧاهاﺭ را ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﺎﻡ.
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ
ﺷﺒﻬﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻟ ﻬﺎﯼ ﻓﮑﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻤﺮﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﺩ
ﺗﻨﻬﺎیی ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
نمیدانم تا بحال این جمله ها رو تجربه کردین یا نه اما نفس با تک تک سلولای بدنش آنها را گذرانده بود..
نفس درست از یازده سال پیش دیگر شبیه آدم نبود..
شبیه آدم نبود تا زمانی که برای اولین بار مسیح را دید..
تغییر ذره ذره اتفاق می افتد..
نفس در کنار مسیح آهسته آهسته گام برداشت تا خودش را پیدا کند.. تا تغیر کند.. تا دوباره نفس شود..
پررنگ ترین زمانی که این تغیر دیده میشد شب یلدا بود..
خانواده ابراهیم رادمنش خانواده ی صمیمی بودن..
از اون صمیمیت ها که خیلی وقت است بین آدم ها فراموش شده..
هرکدام از فرزندان حاج ابراهیم با وجود زن و بچه زندگیشان همیشه به خانه پدریشان میرفتند.. سعی میکردند هر روز در حد یک ساعت هم که شده کنار حاجی و خاتون زمان بگذرانند..
همه این ها نفس را یاد خانواده اش می انداخت.. صحبت هایش با مهدیه و مهتاب و مهتا و مهربان و یسنا شبیه با صحبت هایش با خاله هایش بود.. شیطنت های محمد ها و فرزندانشان شبیه به شیطنت های سه قلو ها.. مامان جان گفتن ملیحه خاتون اورا یاد مادرش می انداخت..
اینجا زندگی جریان داشت.. عشق بود و عشق بود..
مثل زمان هایی که در دماوند دور آتیشی که عمو حمید درست میکرد مینشستند و چایی ذغالی میخوردند و به مسخره بازی سه قلوها میخندید..
در آن لحظه ها زندگی جریان داشت..
نفس داشت به گذشته و شب های یلدای سال های پیشش فکر میکرد که صدای مهدی اورا از خاطرات بیرون کشاند..
مهدی: نفس خانوم مسیح میگفت اهل شعری.. پایه مشاعره هستی؟؟
زنش اناهیتا پشت چشمی نازک کرد.. نفس اصلا اورا درک نمیکرد..
با هیچ کس حرف نمیزد و سرش دائما در آن گوشی بود..
بخاطرسر درد نشدنش گفته بود بچه ها یا ساکت بنشینند یا بروند جای دیگر و بچه ها به پذیرایی خودمانی خانه رفته بودند و بازی میکردند..
نفس: من که پایه ام..
مسیح گف: پس بیت اول رو من میگم شروع کنید..
علی: مسابقه بی جایزه که نمیشه..
نفس طبق عادت همیشگی گف: هر کی باخت باید به همه بستنی بده..
خاتون پشت دستش زد و گف: مادر تو این سرما بستنی؟؟
نفس لبخند شیرینی زد: خاتون بخدا انقددررر میچسبه که حد ندااارههه…
خاتون با دیدن موافق فرزندانش سری به نشانه تایید تکان داد و کوتاه امد..
مهدیه: خب یکم سختش کنین.. بخاطر شب یلدا فقط حافظ باشه..
مسیح بیت اول را گف: بخدا همین یه شعر رو از حافظ بلدم.. الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها…که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
مهتا با هیجان به مهدی نگاه کرد و گف: “ا “بده..
مهدی:
❦ آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد ❦
“د” بده..
مسیح ناخود آگاه خیره چشمان نفس شد.. نرگس جادو همان چشمان نفس بود دیگر.. نفسی که با تمام شده بیت اول شعر چشم از کرسی و خوراکی های رویش برداشته و به نگاه گرم مسیح سپرده بود..
نفس:
❦ دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش ❦
“ش” آقا مهدی..
زلزله ای عمیق درون هردو رخ داده بود.. حقیقتش هردویشان میدانستند اسم حسی که بهم دارند چیست اما واهمه داشتند از بیان کردنش و سعی میکردند به دوست معمولی و اینا ربط دهند همه چیز را..
مهدی:
❦شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند❦
همه اوویی گفتند و مسیح احساس کرد این بیت را حافظ دروصف زیبایی های نفس گفته.. دخترکی که خودش نمی داند با هر حرف و حرکتش چه دلی از مسیح میبرد..
نفس بلافاصله خیره در شکلات های مسیح بیت بعد را گف:
❦ در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم❦
چشمان مسیح برقی زد.. عجیب احساس میکرد نفس این شعر را برای او گفته..
مهدیه: م بده داداش..
مهدی که متوجه نگاه عجیب بین نفس و مسیح شد گف:
❦❦ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید❦❦
نفس و مسیح خیره هم بودند..
این بیت احیانا احساس بینشان را نمیگفت؟؟
وصف حالشان نبود؟؟
بوی آمدن یار نمی آمد؟؟
این بو را همه حس کرده بودند جز خودشان.. شاید خودشان هم حس کرده بودند و قصد در انکار داشتند..
این شعر ها انگار جنگی درونشان راه انداخته بود بین حسشان و عقلی که نپذیرفتن این حس را میخواست..
نفس نفهمید چه شد که گف:
❦ در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است❦
شاید چون حاجی و خاتون مشغول در گوشی ها عاشقانه بودند نفهمیدند که ته تغاریشان خیره در چشمان چند رنگ دخترکی که از حرام بودن هر چیز بدون او میگفت همان جا دلش را دو دستی تقدیم کرد..
در شیراز..
در شهر عشاق مسیح راد منش دلش را رسما تقدیم دخترک چشم رنگی کرد..
همه متوجه شده بودند چیزی بین مسیح و نفس دارد بیشتر و بیشتر تغیر میکند..
محمد ها رسما دیدند که مسیح دل و جانش را سپرد دست نفس و مهدیه دید دخترک کنارش نمیتواند چشم از مرد این روز هایش بردارد..
مهدی کوتاه نیامد:
❦ ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود❦
مسیح و نفس میترسیدند که راز عشقشان فاش شود؟؟
به قطع نه..
مسیح اگر میدانست نفس چقدر اورا متفاوت میبیند همان جا میگفت که دوستش دارد و نفس اگر از خودش و از دست دادن عزیزانش نمیترسید فریاد میزد مسیح و آرامشی که دارد برای اوست..
نفس:
❦ دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش❦
مهدی:
❦ شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسي که به زندان عشق در بند است❦
نفس همون طور که خیره در چشمان مسیح بود گف: این مال سعدیه..
مهدی گف: نه.. مال حافظه..
نفس بالاخره و با سختی دل از نگاه گرم و دوست داشتنی مسیح گرفت و گف: سرچ کن.. مال سعدیه..
یسنا که همه شعر ها را داشت رو گوگل سرچ میکرد تا مطمئن شود مال حافظ اند گف: آره نفس راست میگه.. مال سعدیه..
مهدی پنچر شد و جمع خندید..
مسیح برای هوا خوردن قبول کرد تا سرکوچه برود و بستنی بخرد.. وقتی بستنی ها را داشت پخش میکرد در حالی که کنار نفس ایستاده بود دستش را دراز کرد و بستنی ای دست مهتا داد و در همان حال در گوش نفس زمزمه کرد:
❦ ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما ❦
و سپس عقب کشید و سر جای خودش نشست..
نفسِ نفس درست وقتی زمزمه گرم مسیح گوش هایش را نوازش میکرد رفت..
قلبش جایی افتاد..
جایی که هر چقدر گشت پیدایش نکرد..
او دیگر نفس خالی نبود..
به نظر میرسید با این دو بیت شعری که مسیح خواند او را نفسِ مسیح کرده باشد…
وااایییی ستی جون من عاشق شعرم
چقدر این پارت حس خوبی بهم داد❤😍
دستت درد نکنه😘❤
قربونت عزیزم❤😘
خوشحالم که دوسش داشتی😍❤
پارت خیلی زیبایی بود نویسنده جان❤️
خسته نباشی
مرسی لادن عزیزم❤😘
زیبا و شاعرانه عالی بود عزیزم❤💚
ممنونم لیلا جان ❤ 😘 😍