رمان آتش پارت 55
به اصرار مهتا و یسنا مرد ها رو بیرون کردن تا زن ها تو اتاق پشتی و زیر کرسی بخوابن و حسابی غیبت کنن….
علی خودش رو لوس میکرد که بدون زن و بچه اش خوابش نمیبره و حاجی با اخم به عروس و دخترش که این پیشنهاد رو دادن خیره بود..
کسی تو شیراز نبود اسم حاج ابراهیم راد منش رو شینده باشه و از عشق افسانه ایش نسبت به ملیحه خاتونش خبر نداشته باشه..
آناهیتا تنها کسی بود که ترجیح داد جمع زنانه شان را ترک کند و پیش مهدی برود..
آناهیتا برای نفس غیر قابل درک بود..
نفس خوب یادش بود که هر شبی که همه خانواده کنار هم بودند و میخواستند بخوابند زنونه مردونه میکردن و خاله هایش و رویا تا صبح کله پاچه این و آن را بار میگذاشتن..
با اینکه هنوز کودک بود اما خوب به یاد اولین باری که رویا در دماوند کنارشان ماند هنوز عروسی نگرفته بودند.. رویا هنوز معذب بود اما کنار خواهر شوهر هایش ماند و با آنها حرف زد و خوابید نه اینکه برود کنار دایی سورن بماند..
با زنانه شدن جمع نفس نتوانست فضولی اش را کنترل کند و گف: ملیحه خاتون گفتین میگین اسم مسیح چرا مسیح شد…
دختر ها با اینکه بار ها این داستان را شنیده بودند باز هم برایشان جذاب بود…
مهدیه خیلی خوب اون روز را به یاد داشت و مهتاب فقط تصویر محوی از روی که مسیح بدنیا آمد داشت و مهتا هیچ چیز بخاطر نداشت…
ملیحه با لبخندی گف: خوب شد گفتی مادر… یادم رفت اصلا… اون موقع تو یه محل دیگه بودیم… حاجی به خاطر حجره اش بین اصفهان و شیراز هی در رفت و آمد بود اما سر هر کدوم از بچه ها از ماه پنجم ششم بارداریم میموند پیشم… سه تا پسر داشتیم سه تا دختر… من میگفتم بسه… حاجی میگفت هفت عدد قشنگیه…
لبخندی زد و نفسش را بیرون داد… انگار از یاداوری آن دوران حال خوشی درونش جریان داشت…
– هیچی دیگه مادر به خودمون اومدیم دیدم ای داد بیداد… هفتمی رو هم حامله شدیم.. حاجی گفت خواست خداست و ماهم رو حرفش حرف نزدیم… سخت بود برام… برخلاف زنای دیگه من برام مهم بود بچه هام چه جوری تربیت شن و چه اتفاقاتی براشون بیافته… همیشه دوست داشتم خوشبخت باشن…
مهتا نیشش را بزار کرد و گفت: مامان ما خیلی خوشبختیم که مامان بابای مثل تو و حاجی داریم…
مهدیه و مهتاب هم با حرکت سر تایید کردند… ملیحه زیر لب چیزی گفت که هیچ کدامشان نفهمیدند و کمی بلند تر خدا رو شکری زمزمه کرد…
عشق بین او و حاج ابراهیم زیبا بود…
حاج ابراهیم بی پروا به ملیحه اش میرسید و برایش مهم نبود بقیه میگویند نباید به زن رو بدهی…
حاجی دوست داشت زنش شاد و پر طراوت و سر زنده باشد… همین برای زندگی کافیست… نیست؟؟؟
ادامه داد: اون زمان با اقلیت های دینی دیگه برخورد خوبی نداشتند… یه زن مسیحی بود که شوهرش مرده بود… فک کن اون زمان که مرد سالاری انقدر زیاد بوده زنی بیوه با دین مسیحیت باشی… نمیدونم از کجا آوازه حاجی به گوشش خورده بود رفته بود بازار پیشش که یه سری پیرمرد هاف هافو میخوان من بزور صیغه کنن….
مهدیه انگار هیجانش طاقت نیاورد که ملیحه خاتون ادامه دهد برای همین گف: بابام هم که دست رد به سینه کسی نمیزنه ورداشت اوردش خونه مون تا مواظب ماها و کمک دست مامان باشه تا مامان اذیت نشه..
ملیحه خاتون چشم غره ای من باب بی صبری مهدیه رفت و رو به نفس ادامه داد: داشتم میگفتم… اسمش مریم بود… زن خوبی بود… مث خودم حواسش به بچه ها بود… نازا بود بنده خدا و عاشق بچه… یه وقتایی احساس میکردم بچه هام رو جای بچه هاش میبینه و همون قدر بهشون وابسته است… از شانس تو ماه هشتم بود که به حاجی خبر دادن شریکت تو اصفهان داره کلاه میزاره سرت… حاجی هم ما ها رو به ناچار تنها گذاشت و رفت اصفهان… آخ نفس نمیدونی اون شبی که مسیح بدنیا اومد چقدر اذیت شدم…
نفس با کنجکاوی پرسید: چرا؟؟؟؟
ملیحه خاتون گف: شانس من اون روز بارون اومد و همه مسیر ها بسته شد… محمد حسام زیر بارون توپ بازی کرده بود و ما نفهمیدیم و تب کرده بود… از اون طرف من درد زایمانم گرفت… بیچاره مریم هم داشت به من میرسید هم محمد حسام رو پاشویه میکرد هم با حرفاش به بچه ها دلداری میداد که جیغای من به این معنی نیست که قراره بلایی سرم بیاد… سر مسیح حسابی درد کشیدم… حاجی منو سر هر زایمانم برد بیمارستان تا کمتر اذیت شم و همین شده بود چوب بقیه همسایه که بکوبن تو سر شوهراشون…
نفس ریز خندید..
آرزوی خودش در دوران نوجوانی داشتن همسری جنتلمن بود که همیشه حواسش به او باشد و الان…
الان دیگر نمیدانست چه چیزی از همسرش باید انتظار داشته باشد…
لبخندی زد و ادامه داد: خلاصه… تا به حال همچین دردی نکشیده بود… صدای گریه مسیح که بلند شد… مریم گف یا عیسی مسیح… اون موقع انقدر بی حال بودم که نفهمیدم اما مریم فرداش گف تب حسام خیلی بالا بوده و امکان تشنج هم داشته اما با پیچیدن صدای گریه مسیح تو خونه تبش میاد پایین… مریم گف کار مسیحه و باید اسم بچه رو مسیح بزاریم… خیلی به حضرت عیسی معتقد بود… حاجی خواست مخالفت کنه اما وقتی دید اگه مریم نبود معلوم نبود چه بلایی سر ما بیاد قبول کرد…
مهدیه گفت: بابا اوایلش سعی داشت محمد صداش کنه اما ماها همه مون به تبعیت از مریم بانو مسیح صداش زدیم…
نفس: کجان الان؟؟؟
ملیحه خاتون دلش برای مریم تنگ شده بود…
زن زیبا و همدم خوبی برای ملیحه بود…
با رفتنش انگار یه چیزی از خونه حاجی کم شد و هیچ چیز نتوانست جایش را پر کند…
گف: تا مدت ها اینجا پیش ما بود اما یه خواستگار خوب براش اومد و ازدواج کزد و رفتن دوبی… بعدشم دیگه خبری ازشون نداشتیم…
مهدیه گفت: و این چنین بود که مسیح مسیح شد…
همه به لحن بامزه اش خندیدند…
حاج ابراهیم که بدون خاتونش خوابش نبرده بود به اتاق پشتی باز گشت و بادیدن اینکه همه دارند میخندد اما او خوابش نمیبرد اخم درهم کشید و گف: ملیح جان بچه ها اینا تا صبح بیدارن.. نگاه کن خود ما هم نباید تا این ساعت بیدار باشیم.. اینا نمیذارن بخوابی هااا…
با این لحن آرام حاجی ملیحه قانع شد و رو به بچه هایش شب بخیری گفت و چند توصیه کوتاه من باب زیاد بیدار نماندن کرد و رفت..
با رفتنش مهتاب نفس راحتی کشید و گف: اگه مامان اینجا بود نمیذاشت راجب آنا حرف بزنیم..من نمیفهمم مهدی چی دیده که اینجوری بهش توجه میکنه..
مهربان با لحنی مثل اسمش گف: مهتاب جان منو یسنا هم نیستیم این جوری راجب ما حرف میزنی؟؟
مهتاب لب گزید و گف: نه مهربان اینجوری نگو.. آنا رو نگا کن.. میترسه شوهرش رو از جنگش در بیاریم.. نمیفهمم با این کاراش قصد داره چه چیزی رو ثابت کنه..
مهدیه هم سری به نشانه تایید تکان داد..
مهتا در حالی که در پیجی عکس لباس عروس میدید گف: تازه دیدین با نفس چجوری برخورد کرد؟؟ انگار مهدی نفس رو اورده تو جمعمون.. راستی نفس بین تو و مسیح چیزیه؟؟ قراره عروسمون شی؟؟؟
این جمله آخر را درحالی که سرش را از گوشی بیرون آورده بود خطاب به نفس گف..
نفس گف: نه..
محکم نگف.. انگار خودش هم اطمینان نداشت که چیزی بین او و مسیح هست یا نه.. در اصل اگر مهتا میپرسید اورا دوست داری میگفت آری.. نمیدانست این دوست داشتن از کجا شروع شده..
شاید از شبی که راجب اعضای خانواده اش گف..
شاید از روز اولی که به اسب سواری رفتن..
شاید از مهمونی ای که باهم مثل یک زوج خوشبخت رقصیدن..
شاید از قبل تر..
از زمانی که اورا با آن تیپ اسپرت در کافی شاپ دید..
حسش نسبت به مسیح از ابتدا فرق نمیکرد؟؟
فرق میکرد..
او چند بار تابحال در اولین برخورد مردی چشمش را گرفته؟؟
دخترا فهمیدند نه اش چقدر بی جان است..
یسنا بود که جرئت پرسیدن کرد: ولی اینطور به نظر نمیرسه..
چشمان بر بهت نفس که درون چشمان یسنا خیره شد باعث شد یسنا توضیح دهد: خوب میدونی.. امشب وقتی تو و مهدی داشتین مشاعره میکردین نگاه های مسیح خیلی چطور بگم…
مهتا به کمکش شتافتش: پر حس.. نگاه های مسیح پر از احساس بود.. و توام دست کمی از اون نداشتی..
مهدیه میدانست نفس مسیح را دوست دارد و مسیح نفس را.. برادرش را میشناخت و نفس احساساتش در رابطه با مسیح خیلی رو و تو چشم بود..
مهدیه: اصلن وقتی مهدی گفت مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید باید چهره اش رو میدی نفس تا بفهمی چی میگیم.. انگار حق ترین شعر جهان رو شنیده…
مهربان دوگانگی ها نفس را دید..خودش هم این حس را داشت.. زمانی که نمیدانست پسر همسایه شان محمد حسام به او احساس دارد یانه..
با لبخندی گف: نفس این دو تا خواهر مسیح وقتی میگن مسیح بهت حس داره حتما داره دیگه..
نفس نمیدانی زمزمه کرد و سر روی بالشش گذاشت..
یسنا همان طور که دراز میکشید گف: منم جات بودم به حرف هیچ کس محل نمیدادم.. این دوتا همش به من میگفتن پسر عموشون فرهود که امروز دیدی بهم علاقه داره.. تهش چی شد؟؟ من شدم زن محمد علی..
یسنا از دوستان دوران دبیرستان مهتاب بود.. تمام تکالیف مهتاب را برایش مینوشت تا مهتاب اورا به خانه شان بیاورد و یسنا چند دقیقه محمد علی محجوب و سر به زیر در مقابل غریبه ها را ببیند..
عاشقش بود.. از روز اولی که دیده بود دنبال مهتاب دم مدرسه آمده دل به او سپرده بود.. مهتاب و مهدیه و مهتا وقتی یسنا تو چند مهمونی خانوادگی بود دائما میگفتند فرهود تورا دوست دارد و زیر نظرت دارد..
اما خب معلوم شد فرهود شخص دیگری را میخواسته و علی هم عاشق یسنا ست..
نفس حال و احساس خودش را نمیدانست..
میدانست دچار مسیح است و بی او سر نمیشود اما این حس از کجا آمده بود؟؟
عادت؟؟ هوس؟؟ عشق؟؟؟
ای کاش زود تر میفهمید کدامشان پر رنگ تر است…
چرا انقدر از حاج ابراهیم خوشم اومدش؟؟😂🤦♀️
عالیی بود عزیزم❤😘
مرسی ارغوان عزیزم❤😘
من خودمم حاج ابراهیم رو خیلی دوسش دارم 😍
واقعا آفرین بهت پارت طولانی و مثل همیشه زیبا قلمت مانا ستایش جان😍👌👏
ممنونم از لطفت لیلا جونی ❤ 😍
دلم برا اینکه زیر رمانت به امیر فوش بدم تنگ شده 😂 🤦♀️
زود تر فصل دو رو بزار