رمان آتش

رمان آتش پارت 9

4.9
(24)

چند روز بعد
# آترا
جواهر ده..
از وقتی وارد شهر شدیم سنگینیه سینه ام بیشتر شد..
سعی میکردم به حرفای دخترا گوش بدم و غرق نشم اما نمیشد..
ویلامون.. اولین جایی ک سامی ساخته بود.. چقدر خوش گذشته بود بهمون.. چقدر تو این ویلا خاطره داشتم.. اون موقع فقط ۱۳ سالم بود و سامی 23 ساله و همه پسرا رو مث سامیارم خوش قلب و مهربون میدونستم..
سامیاری ک منو تنها گذاشت و رفت.. با دلایلی ک به نظر خودش منطقی بود اما از نظر من نه.. من تو اون روز ها به سامیار نیاز داشتم اما نبود و کارن جاشو پر کرد..
ویلای خوش ساختی بود.. کارن باز سازیش کرده بود و تغیرات کمی کرده بود اما کلیتش همون بود..
ماشین ها رو پارک کردیم و پیدا شدیم.. با سه تا ماشین اومده بودیم.. آرام و هیراد داشتن ادامه کری هایی ک تو تهران نصفه مونده بود رو میخوندن.. بحثشون باعث شد دخترا و پسرا همه درگیر شن و حواس دخترا به من نباشه.. چه بهتر..
از پله های ایوون رفتم بالا و کلید انداختم و درو باز کردم..
دستمو به دیوار کشیدم و چراغ ها رو روشن کردم..
چشمم به قاب عکس های رو دیوار راهرو خورد و به کارن فحشی دادم..
‌راهرویی ک به از در ورودی به هال و پزیرایی میرسید طولانی نبود اما کلش پر از عکس بود..
خاله زرین معتقد بود آدم باید از بهترین لحظه های زندگیش عکس بگیره و نگه داره..تمام این عکسارو خودش چاپ کرده بود و بعدم قاب کرده بود.. روز دومی ک اینجا بودیم با یه کارتون پر از قاب اومد و مردا رو بسیج کرد تا اونا رو به دیوار بزنن..
چرا کارن جمشون نکرده بود؟؟؟
تو این عکسا نفس بود.. میخندید.. کنار سامیار.. کنار مادرش.. کنار خاله هاش..کنار دایی دیوانه اش.. کنار پدرش.. پدر قهرمانش..
اشک تو چشام جمع شد..
آترا شکسته شد..
این حجم از هجوم خاطرات تحمل نکرد و فرار کرد و حالا نفس جاش وایساده بود..
خواستم فرار کنم تا هجوم خاطرات دیوونه ام نکرده اما پاهام مجبورم کرد دیوار رو طی کرد..
یه طرف دیوار عکسایی بود ک تو مناسبت ها مختلف خونوادگی گرفته بودیم و یه سمت فقط عکسای منو سامی..
چقدر دلم براش تنگ شده بود.. چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود..
دلم برای جمعه هایی ک سامی منو به زور با خودش میبرد کوه تنگ شده بود..
دلم برای خرید با خاله نسرین تنگ شده بود..
دلم برا اینکه دایی سورن سر به سرم بزاره یه ذره شده بود..
دلم برا فیلم دیدن با خاله زرین و تجزیه تحلیل قیافه پسرا تنگ شده بود..
دلم برای خنده های مامانم.. برا محبتای بابا.. برا عیدی هایی ک به زور از عزیز میگرفتیم تنگ شده بود..
دلم برای ده سال پیش تنگ شده بود..
صدای مسیح منو از اون روزا خارج کرد..
چند وقت بود بهشون فک نکرده بودم؟؟
مسیح: چه عکسای جالبی..
در جوابش هومی گفتم و قبل از اینکه چهره مو ببینه و بفهمه چقدر داغونم رفتم اتاقم طبقه بالا..

#مسیح
جواهر ده سرسبز بود.. ویلاشون جایی خوش منظره قرار داشت که به آدم احساس خوبی میداد.. اگه شرایطش پیش میاومد حتما مهدیه رو میاوردم اینجا.. مهدیه عاشق اینجا میشد..
بیخیال از کل کل های بچه از کنارشون گذشتم و داخل خونه شدم..
به محض ورود به داخل خونه با دیدن راهرو پر عکس ناخود آگاه گفتم: چه عکسای جالبی..
دیوار سمت راست فقط عکسای آترا و یه پسره بود و سمت چپ خانوادگی..
آترا هومی گفت و از راهرو خارج شد و از پله ها بالا رفت.. تعجب کردم اما رفتارای عجیبش برام داشت عادی میشد..
تو عکسا اکثرا آترا تا قبل از ۱۷- ۱۸ سالگیش بود و تو همشون کنار پسری قد بلند و خوش هیکل و جذاب بود..
پسر شبیه مردی با چشم و ابروی مشکی بود ک تو عکسایی آترا رو بغل کرده بود.. حدس زدم پسره داداش باشه و مرده پدرش.. به داداشش میخورد نزدیک ۱۰ سال از آترا بزگتر باشه.. ممکن بود سامیار همین باشه؟؟
تو عکسای دیوار سمت چپ همش آترا و همین پسره بودن..
سمت راست عکساش از یه عکس سیاه سفید قدیمی شروع میشد..
زیر این عکس عکس سه تا دختر و یه پسر بود.. دوتا از دخترا کپی هم بودن و مشخص بود دوقلو اند.. به خاطر سیاه و سفید بودن عکسا رنگ چشماشون ممشخص نبود.. کمی جلوتر عکسای عروسی دوقلو ها و پسری ک قاعدتا دایی آترا بود قرار داشت.. تو این عکسای رنگی مشخص شد تنها فرق دوقلو ها رنگ چشماشون بود ک یکی شبیه آترا بود و دیگری شبیه زنی ک به نظر مادرشون یعنی مادر بزرگ آترا بود..
تو یه عکسی دایی آترا که کارن کپی او بود دستشو دور گردن مادر آترا و قل دیگرش انداخته بود.. و دختر جوان تری ک زبونش را برای دوربین در اورده بود.. خاله دومش.. از کیفیت قدیمی اش مشخص بود مال چندین سال پیشه..
و بعد عکس های دیگر از کارن و برادر هایش.. عکس برادر های سه قلوی کارن رو دیده بودم.. کامران و کامیار و کامراد..شبیه هم نبودند.. اما تو همه عکس ها ازشان شیطنت میبارید..
یادمه کارن گفته بود او دومین نوه است و یه سال با اولین نوه تفاوت سنی دارد.. به نظر اولین نوه برادر آترا بود.. گفته بود که پنج سال از برادر هایش بزرگتر است.. و نه سال از تنها دختر خاله اش..
در عکسی که جزو آخرین ها بود برادر آترا ک بی شک شبیه پدرشان بود کنار زنی در سفره عقد نشسته بودند..
آخرین عکس متعلق به باغی بود و همه خوانواده دور آتیش نشسته بودن..
آترا بین برادرش و کارن نشسته بود..دایی شان بالا سرشان وایساده بود و با دو دستش برای کارن و برادر آترا شاخ گذاشته بود.. برادر های کارن ترقه هایی که دستشان بود را روبه دوربین گرفته بودند.. مادر و پدر آترا در آغوش هم کنار هم نشسته بود و خاله اش ک قل مادرش بود درکنار همسرش نشسته بود و آخرین خاله این دفعه چشم هایش را چپ کرده بود. زنی که در عکس عروسی کنار دایی آترا ایستاده بود تقریبا ده سالی از داییشان جوان تر میخورد و شکم برآمده اش نشان از حامله بودنش میداد… حدس زدم آخرین خاله مجرد باشد.. به چهره اش میخورد ک هم سن برادر آترا باشد.. و کارن پسر خواهر دوقلوی مادر آترا باشد.. مادربزرگشان هم شکسته تر شده بود اما از دیدن نوه های سر خوش و خوانواده اش در کنار هم لبخند گنده ای به لب داشت.. تصویری از یک خونواده بی نهایت خوشبخت.. شبیه خانواده من..
خانواده پر جمعیتی نبودند.. عجیب بود ک مادر بزرگشان در آن زمان فقط چهار فرزند داشته.. مشخص بود به شدت صمیمی اند.. لبخندی که از دیدن عکس ها رو لبم بود ناخود اگاه بود..
چرا عکسا همشون تقریبا متعلق به ده سال پیش بود؟؟؟
چه اتفاقی براشون افتاده بود؟؟
کارن گقته بود همه را از دست داده اما چطوری همچین خانواده خوشبختی از دست رفته اند؟؟
ذهنم پر از سوال بود..
صدای هین آریس باعث شد به سمتش بر گردم..
آریسا: یا خود خدااا.. چرا کاارن اینا رو ور نداشته؟؟؟؟
دانیار زود تر از همه پرسید: چرا اینا ک خیلی قشنگنن..
آرام هم بادیدن دیوار میخکوب سر جایش ایستاد..
گیسو همچنان ساکت بود و هانا و هانیا متعجب بودن اما نه به اندازه آریسا و آرام..
آرام با تته پته گف: نفسس.. ایینن..ایناااروو.. ب..ب..ببیینههه.. س..سک..سکته میزنه..
با تعجب به شون نگاه میکردیم ک صدای آترا از طبقه بالا اومد. با داد گف: آریس وای به حالت اگه به یه دونه از اون عکسا دست بزنی..
آرام نفسی گرفت و آریسا با حالت زاری گفت: بد بخت شدیم.. ای کاش هیچ وقت نمیومدیم اینجا… ای کاش زبونم لال میشد و اسم اینجا رو نمی اوردم..

اون روز نفهمیدم منظور آریسا از این حرف چیه اما بعد از یه مدت کاملا شیر فهم شدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x