رمان آغاز از اتمام پارت ۲۰
مهمانناخوانده:)۲۰بخشدوم
سهراب! پسر عموی بیست و پنج سالهی شایان. دوست صمیمی پناه و عاشق طاهره خانم! پسرکی پر جنب و جوش و شاد که به تازگی با برکهی بیست و سه ساله نامزد کرده بود و مشغول برج سازی در دبی بود.
– چی داری میگی شایان؟!
در همین حال پناه با موهای خیس، تاپ و دامنی مشکی پا در سالن گذاشت و بیرمق به شایان خیره شد. با چشم پرسید:”کیه؟” شایان با دیدن پناه، اخم کوچکی کرد و خطاب به سهراب گفت:
– بعداً حرف بزنیم داداش؟
سهراب مغموم گفت:
– اوکی. فعلا.
شایان از جای برخاست و گفت:
– فعلا.
گوشی را قطع کرد و سمت پناه حرکت کرد. بیحرف دستش را در دست گرفت و سمت اتاق کشاند. صندلی کوچک میز توالت را عقب کشید و پناه را روی آن نشاند. کشوی دوم را باز کرد و سشوار را از داخل آن خارج کرد؛ سیمش را به پریز وصل کرد و مشغول خشک کردن موهای پناه شد.
شانه لا به لای موهای نیمه خیس پناه کشید و با نفس عمیقی، بوی مسیحا نفس موهایش را به صرف یک وعده آرامش به ریه مهمان کرد. سشوار را خاموش کرد و روی میز گذاشت. از جعبهی کوچک کشهای پناه، کش مویی فسفری بیرون کشید؛ موهای بلندش را به سه قسمت تقسیم کرد و شُل بافت.
وقتی کارش تمام شد، دست زیر بازوان پناه گذاشت و آرام بلندش کرد. تن کم جانش را رو به روی خود قرار داد و به صورت زیبای همسرش خیره شد. قایق چشمانش در دریای خون شناور بود و صورتش به سفیدی میزد.
نوازشوار دست روی گونهی پناه کشید و زمزمه کرد:
– بهتری؟
پناه نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
– انتظار داری الان چی بگم؟
شایان کمرنگ لبخند زد؛ نرم بوسهای روی پیشانی پناه کاشت و همانطور که لبانش روی پیشانی دخترک بود لب زد:
– حقیقت درونتو!
پناه سر بالا آورد و صورت مماس صورت شایان کرد و گفت:
– خوب نیستم!
چند ثانیهای بیحرف به یکدیگر خیره شدند. قلب پسرک دیوانهوار میکوبید! حاضر بود همانجا بمیرد و این حال پناه را نبیند. بیطاقت تن دخترک را دربر دستان امنش گرفت و فشرد. دخترک خسته دست بالا آورد و دور تن مَردش حلقه کرد و سر روی شانهی او گذاشت… .
شایان گهوارهوار تکان میخورد و جسم پناه را آرام تکان میداد؛ در همان حال زمزمه کرد:
– باهم خوب میشیم! باهم آروم میشیم قلبم!
پناه محوترین لبخندش را به لب نشاند و پژواک کرد:
– همین الان تو آرومترین نقطهی جهانم!
***
با برخورد نور خورشید به چشمانش، خسته پلک گشود و آب دهانش را قورت داد. با کرختی شدیدی از جایش بلند شد؛ زبان روی لبهای خشک شدهاش کشید و تاپ مشکی رنگش را از روی زمین برداشت و بیحال به تن زد. بعد از برداشتن و پوشیدن دامن مشکی رنگش، آرام و بیصدا از اتاق خارج شد.
سریع دوشی گرفت اما موهایش را نشست؛ حوصلهی خشک کردن مجددشان را نداشت. تقریباً بعد از ده دقیقه از حمام بیرون آمد؛ تیشرت و شلوارکی مشکی پوشید و سمت آشپزخانه حرکت کرد.
دستی به گردنش کشید و قبل از آماده کردن صبحانه، گوشیاش را از روی اُپن برداشت و طبق عادت هروز، شمارهی مادرش را روی کیبورد نوشت؛ همین که خواست آیکون سبز را لمس کند، حقیقت تلخ نبود مادر همانند پتک در سرش کوبید.
عصبی گوشی را کناری اندخت و روی صندلی میز نهارخوری نشست؛ سرش را بین دستانش گرفت و لب برچید. اصلا آمادگی نبود مادر را نداشت! نیاز خیلی شدیدی به وجود مادرش داشت و این این نیاز کلافهاش میکرد! انگار دلش پر از گدازههای آتش بود… . وجودش میسوخت و خاکستر میشد!
– پناه؟
قبل از بالا آوردن سرش لبخند مضحکی روی لب نشاند و گفت:
– جانم؟
خسته نباشی خورشید جان ممنون
قربونت❤️
اخی 🙁
ینی پناه با یکی دیگه تیک و تاک داشته؟
هعی، چه بگویم!
دوستان برای تأخیر در پارت گذاری معذرت میخوام، حجم امتحانات واقعا زیاده و آدم و درگیر میکنه! انشاالله که بعد از امتحانات نهایی پارت گذاری شروع میشه!
ممنونم از همراهیتون❤️🌹