رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۱۸

ارسلان_مادربزرگ…

خاتون_هیچی نگو ارسلان!
الانم نیازی نیست بری دنبال ضحا، اون بیچاره از دست تو و کارات فرار کرده…مگه نگفتی عاشقشی؟ مگه نگفتی دوستش داری؟ چیشد پس!؟

چیزی نگفتمو سرمو انداختم پایین….
چیزی نداشتم بگم! حق با خاتون بود، من بهش قول خوشبختی رو داده بودم…حالا…
پیداش میکنم!
هرجایی رفته باشه پیداش میکنم….

رفتم توی حیاط…

ارسلان_حسین خبری نشد؟

حسین_نه ارباب….

جعفر_ارباب بریم قبرستون، شاید اونجا باشه!

ارسلان_اونجا چرا باید بره اخه…

محمد_بعدم نمیگه! شاید رفته سره خاکِ احتشام….

با اسم احتشام، نمیدونم چیشد..ولی یه جوری شدم! نمیدونم چه حسیه…شاید حسودی! ولی به اسم احتشام فوبیا پیدا کردم! اصلا دلم نمیخواست از دهن ضحا اسم احتشام بیاد بیرون…
ضحا هنوز احتشام رو دوست داشت…هنوز عاشقش بود!
حسودیم میشد…
ههههه…عجیبه! به یه مُرده حسودی میکنم!

با سربازا رفتیم قبرستون…
چندتا زن و مرد یه جا جمع شده بودن و هی صدای پچ پچ می اومد!

بدو بدو رفتم جلو و همه رو زدم کنار…
ضحا بود!
ضحا خیس خیس بود و از حال رفته بود…بغلش کردم، تنش یخ بود!

ارسلان_ضحا…ضحا…. ضحا صدامو میشنوی؟ ضحا…قربونت برم من، ضحا

ولی هرچی صدا میزدم فایده نداشت…

ارسلان_وای یکی کمک کنه…تنش یخه!

ضحا رو بغل کردم و تا تونستم دویدم….دیگه هیچی برام مهم نبود، بجز حال ضحا…
ضحا از دست کارای من به احتشام پناه اورده بود…
خدایا، تروخدا ضحا رو ازم نگیر…قول میدم دیگه باهاش اینطوری نکنم….
رسیدم عمارت…

داد زدم_مادربزرگگکگک

خاتون اومد توی سالن…همه اومدن

خاتون_وای یا خدا…

ارسلان_تروخدا….دکتر خبر کنین….

ضحا رو گذاشتم روی تخت، هنوزم تنش سرد بود!
پتو رو تنش گذاشتم….

دکتر اومد…

دکتر_چیکارش کردین ارباب؟ حالش خیلی خرابه!

سرمو انداختم پایین….

خاتون_خوب میشه دیگه نه دکتر؟

دکتر_ایشون باردارن!

ارسلان_چی؟!

دکتر_مبارکه…باردارن…
یه معجزه بود که بچشون سقط نشد! واقعا باید خداروشکر کرد..

ارسلان_ضحای من بارداره!؟!!؟!

دکتر_بعله…مبارکتون باشه…
خیلی باید مراقبش باشید
چندتا دارو نوشتم باید تهیه اش کنین…

ارسلان_چشم حتما…

دکتر رفت…

رفتم بالاسرش…پیشونیش رو بوسیدم…

خاتون_مبارکت باشه ارباب ارسلان…
الان که داره برات بچه میاره، خوب مراقبش باش اب توی دلش تکون نخوره…

ارسلان_حتما…مراقب هردوشون هستم!

خاتون از اتاق رفت بیرون…

موهاش رو نوازش میکردم…
خوشحالم که بالاخره به این ارزویی که داشتم رسیدم! اینکه دارم پدر میشم….

ضحا اروم اروم چشماشو باز کرد…

ارسلان_خوبی دورت بگردم؟

ضحا_آ…آره

ارسلان_کجا رفته بودی؟ نگفتی من میمیرم از نگرانی!؟

ضحا_مگه برات مهم بود؟

ارسلان_زنمی…

ضحا_زنتم که داشتی با یکی دیگه حال میکردی؟!

ارسلان_ضحا…

ضحا_هیچی نگو ارسلان… به اندازه ی کافی حرف زدی…دیگه بسه! برو بیرون…

ارسلان_ضحا…

ضحا_دیگه خسته شدم…
تا دعوا کردیم، رفتی سراغ یکی دیگه؟!

ارسلان_هرچی بگی حق داری…
الان اروم باش حرص نخور…
واستون خوب نیست…

ضحا_واستون؟؟؟؟؟

ارسلان_تو بارداری ضحا…

( ضحا )

چی گفت؟؟؟؟؟ من…. من باردارم؟
نه… نه..
امکان نداره!
وای…خدایا نکن باهام این کارو…
توی این جهنم دره گیر کردم، باز بچه هم بیارم! خدایا نکن….

ضحا_کی…کی گفت باردارم؟

ارسلان_دکتر گفته

ضحا_وای نه…. من بچه نمیخوام…

ارسلان_من که میخوام!
خودمم بزرگش میکنم نوکرشم هستم…

یه پوزخند زدم بهش….
ضحا_مژگان جون اجازه میده مگه؟

ارسلان_چه ربطی به مژگان داره اخه؟! این بچه ای که توی شکمته، فقط مالِ منو و توعه….
دوره سرتون بگردم….

چقدر ذوق داشت….از چشماش خوشحالی میبارید!

ارسلان اومد روی تخت کنارم دراز کشید…
دستشو گذاشت روی شکمم….
با لبخند بهش نگاه میکرد…

ضحا_خیلی ذوق داری نه؟؟؟

ارسلان_خیلی…..

ضحا_دوستش داری؟!

ارسلان_هنوز بدنیا نیومده عاشقشم…!

لبخند زدم بهش…

ضحا_دیگه داره حسودیم میشه…

ارسلان با لبخند نگاه کرد…
لباش رو گذاشت روی لبام…
با اینکه هنوزم از دستش عصبانی بودم، ولی دلم برای این لباش تنگ شده بود!

از لباهام که دست برداشت موهام رو نوازش میکرد…همینطوری نگاش میکردم…

ارسلان_بخواب فداتشم…باید استراحت کنی

چشمام رو بستم….

3.9/5 - (97 امتیاز)

Sahar mahdavi

در حال تایپ رمان مثل خون در رگ های من🌿💚
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
29 روز قبل

امیدوارم ارسلان یادش بیاد کاری بااون مژگان عوضی نکرده

Hasti
Hasti
29 روز قبل

واییییییییییی خودا ضحا حاملس

Zoha Ashrafi
29 روز قبل

چقدر ضحا گناه دارههه🥺 . اولین رمانی هست که دارم میخونم و اسم خودم اسم یکی از شخصیت های اصلی رمان هست😂💫

الماس شرق
29 روز قبل

دلم میخاس ضحا ناراحت بمونه بنظرم باید بفهمه دیگه ارسلان پایبند حرفاش نیست نه اینکه دلش تنگ لباش بشه یجوری ارسلان و اذیت می کرد دل خون شده ماهم آروم می گرفت

آخرین ویرایش 29 روز قبل توسط الماس شرق
الماس شرق
پاسخ به  Sahar mahdavi
29 روز قبل

حساب شو برس

Eda
Eda
پاسخ به  Sahar mahdavi
29 روز قبل

نه بچم خیلی خوبه نگینن🥺

خواهر احتشام خدابیامرز
خواهر احتشام خدابیامرز
29 روز قبل

حاجی دمتون گرم خیلی قشنگه رمانتون…
فقط یه سوال بچه از ارسلانه یا از احتشام خدابیامرز؟؟!!
مغزم رگ به رگ شد

Hasti
Hasti
پاسخ به  خواهر احتشام خدابیامرز
28 روز قبل

وای نکنه از احتشام باشه منم دارم به این فکر میکنم

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  Hasti
28 روز قبل

فکر کنم از احتشام باشه

Hasti
Hasti
پاسخ به  Sahar mahdavi
28 روز قبل

خداروشکر خداروشکر
وای الان قیافه مژگان خیلی دیدنیه وقتی بفهمه ضحا حاملس آیت همه نقشش به باد رفت دیگه مادر ارباب زاده ضحاست ایشالا که مژگانم دق کنه 😂😂😂 همه باهم امیننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

Hasti
Hasti
28 روز قبل

کی پارت میدی سحر جون بده خواهشن پارت

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x