نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۱۸

3.9
(119)

ارسلان_مادربزرگ…

خاتون_هیچی نگو ارسلان!
الانم نیازی نیست بری دنبال ضحا، اون بیچاره از دست تو و کارات فرار کرده…مگه نگفتی عاشقشی؟ مگه نگفتی دوستش داری؟ چیشد پس!؟

چیزی نگفتمو سرمو انداختم پایین….
چیزی نداشتم بگم! حق با خاتون بود، من بهش قول خوشبختی رو داده بودم…حالا…
پیداش میکنم!
هرجایی رفته باشه پیداش میکنم….

رفتم توی حیاط…

ارسلان_حسین خبری نشد؟

حسین_نه ارباب….

جعفر_ارباب بریم قبرستون، شاید اونجا باشه!

ارسلان_اونجا چرا باید بره اخه…

محمد_بعدم نمیگه! شاید رفته سره خاکِ احتشام….

با اسم احتشام، نمیدونم چیشد..ولی یه جوری شدم! نمیدونم چه حسیه…شاید حسودی! ولی به اسم احتشام فوبیا پیدا کردم! اصلا دلم نمیخواست از دهن ضحا اسم احتشام بیاد بیرون…
ضحا هنوز احتشام رو دوست داشت…هنوز عاشقش بود!
حسودیم میشد…
ههههه…عجیبه! به یه مُرده حسودی میکنم!

با سربازا رفتیم قبرستون…
چندتا زن و مرد یه جا جمع شده بودن و هی صدای پچ پچ می اومد!

بدو بدو رفتم جلو و همه رو زدم کنار…
ضحا بود!
ضحا خیس خیس بود و از حال رفته بود…بغلش کردم، تنش یخ بود!

ارسلان_ضحا…ضحا…. ضحا صدامو میشنوی؟ ضحا…قربونت برم من، ضحا

ولی هرچی صدا میزدم فایده نداشت…

ارسلان_وای یکی کمک کنه…تنش یخه!

ضحا رو بغل کردم و تا تونستم دویدم….دیگه هیچی برام مهم نبود، بجز حال ضحا…
ضحا از دست کارای من به احتشام پناه اورده بود…
خدایا، تروخدا ضحا رو ازم نگیر…قول میدم دیگه باهاش اینطوری نکنم….
رسیدم عمارت…

داد زدم_مادربزرگگکگک

خاتون اومد توی سالن…همه اومدن

خاتون_وای یا خدا…

ارسلان_تروخدا….دکتر خبر کنین….

ضحا رو گذاشتم روی تخت، هنوزم تنش سرد بود!
پتو رو تنش گذاشتم….

دکتر اومد…

دکتر_چیکارش کردین ارباب؟ حالش خیلی خرابه!

سرمو انداختم پایین….

خاتون_خوب میشه دیگه نه دکتر؟

دکتر_ایشون باردارن!

ارسلان_چی؟!

دکتر_مبارکه…باردارن…
یه معجزه بود که بچشون سقط نشد! واقعا باید خداروشکر کرد..

ارسلان_ضحای من بارداره!؟!!؟!

دکتر_بعله…مبارکتون باشه…
خیلی باید مراقبش باشید
چندتا دارو نوشتم باید تهیه اش کنین…

ارسلان_چشم حتما…

دکتر رفت…

رفتم بالاسرش…پیشونیش رو بوسیدم…

خاتون_مبارکت باشه ارباب ارسلان…
الان که داره برات بچه میاره، خوب مراقبش باش اب توی دلش تکون نخوره…

ارسلان_حتما…مراقب هردوشون هستم!

خاتون از اتاق رفت بیرون…

موهاش رو نوازش میکردم…
خوشحالم که بالاخره به این ارزویی که داشتم رسیدم! اینکه دارم پدر میشم….

ضحا اروم اروم چشماشو باز کرد…

ارسلان_خوبی دورت بگردم؟

ضحا_آ…آره

ارسلان_کجا رفته بودی؟ نگفتی من میمیرم از نگرانی!؟

ضحا_مگه برات مهم بود؟

ارسلان_زنمی…

ضحا_زنتم که داشتی با یکی دیگه حال میکردی؟!

ارسلان_ضحا…

ضحا_هیچی نگو ارسلان… به اندازه ی کافی حرف زدی…دیگه بسه! برو بیرون…

ارسلان_ضحا…

ضحا_دیگه خسته شدم…
تا دعوا کردیم، رفتی سراغ یکی دیگه؟!

ارسلان_هرچی بگی حق داری…
الان اروم باش حرص نخور…
واستون خوب نیست…

ضحا_واستون؟؟؟؟؟

ارسلان_تو بارداری ضحا…

( ضحا )

چی گفت؟؟؟؟؟ من…. من باردارم؟
نه… نه..
امکان نداره!
وای…خدایا نکن باهام این کارو…
توی این جهنم دره گیر کردم، باز بچه هم بیارم! خدایا نکن….

ضحا_کی…کی گفت باردارم؟

ارسلان_دکتر گفته

ضحا_وای نه…. من بچه نمیخوام…

ارسلان_من که میخوام!
خودمم بزرگش میکنم نوکرشم هستم…

یه پوزخند زدم بهش….
ضحا_مژگان جون اجازه میده مگه؟

ارسلان_چه ربطی به مژگان داره اخه؟! این بچه ای که توی شکمته، فقط مالِ منو و توعه….
دوره سرتون بگردم….

چقدر ذوق داشت….از چشماش خوشحالی میبارید!

ارسلان اومد روی تخت کنارم دراز کشید…
دستشو گذاشت روی شکمم….
با لبخند بهش نگاه میکرد…

ضحا_خیلی ذوق داری نه؟؟؟

ارسلان_خیلی…..

ضحا_دوستش داری؟!

ارسلان_هنوز بدنیا نیومده عاشقشم…!

لبخند زدم بهش…

ضحا_دیگه داره حسودیم میشه…

ارسلان با لبخند نگاه کرد…
لباش رو گذاشت روی لبام…
با اینکه هنوزم از دستش عصبانی بودم، ولی دلم برای این لباش تنگ شده بود!

از لباهام که دست برداشت موهام رو نوازش میکرد…همینطوری نگاش میکردم…

ارسلان_بخواب فداتشم…باید استراحت کنی

چشمام رو بستم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

امیدوارم ارسلان یادش بیاد کاری بااون مژگان عوضی نکرده

Hasti
Hasti
1 سال قبل

واییییییییییی خودا ضحا حاملس

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

چقدر ضحا گناه دارههه🥺 . اولین رمانی هست که دارم میخونم و اسم خودم اسم یکی از شخصیت های اصلی رمان هست😂💫

الماس شرق
1 سال قبل

دلم میخاس ضحا ناراحت بمونه بنظرم باید بفهمه دیگه ارسلان پایبند حرفاش نیست نه اینکه دلش تنگ لباش بشه یجوری ارسلان و اذیت می کرد دل خون شده ماهم آروم می گرفت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط الماس شرق
الماس شرق
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

حساب شو برس

Eda
Eda
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

نه بچم خیلی خوبه نگینن🥺

راه پله خونه گندم اینا ....
خواهر احتشام خدابیامرز
1 سال قبل

حاجی دمتون گرم خیلی قشنگه رمانتون…
فقط یه سوال بچه از ارسلانه یا از احتشام خدابیامرز؟؟!!
مغزم رگ به رگ شد

Hasti
Hasti
پاسخ به  خواهر احتشام خدابیامرز
1 سال قبل

وای نکنه از احتشام باشه منم دارم به این فکر میکنم

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  Hasti
1 سال قبل

فکر کنم از احتشام باشه

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خداروشکر خداروشکر
وای الان قیافه مژگان خیلی دیدنیه وقتی بفهمه ضحا حاملس آیت همه نقشش به باد رفت دیگه مادر ارباب زاده ضحاست ایشالا که مژگانم دق کنه 😂😂😂 همه باهم امیننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

Hasti
Hasti
1 سال قبل

کی پارت میدی سحر جون بده خواهشن پارت

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x