رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۶۷

4
(43)

# پارت ۶۷

چشم ‌هایم را که باز کردم ، نوری که از پنجره به درون اتاق می‌تاپید اذیتم می‌کرد.

در بیمارستان روی تخت خوابیده بودم.

_ بلاخره بیدار شدی عزیزم ؟

نگاهم را به کامیار دوختم که کنار تختم ایستاده بود.

دستم را روی شکمم کشیدم.

_ بچه‌ام ، بگو که سالمه.

دستش را روی دستم گذاشت.

_ می‌دونی چقدر جون به سرمون کردی خوشگل خانم ، باید به عمو خبر بدم که به هوش اومدی.

_ کامیار ، بگو که هنوز هم زنده است.

صدایش بغض داشت

_ عمرش به این دنیا نبود گلی، همین که خودت سالمی یک معجزه است.

بند دلم پاره شد

رویم را برگردانندم. صورتم خیس اشک شد.

_ من بچه مون رو کشتم کامیار، من باعث مرگش شدم.

_ این حرف ها چیه که می‌زنی؟ عمرش به این دنیا نبود.

_ اگه من اون روز سوار ماشین شروین…

_ هیس ، آروم باش عزیزم. اتفاقی که افتاده
نمی‌خواهم خودت رو بخاطر اون روز سرزنش کنی.

هق هق گریه هایم اوج گرفت.

_ چطور سرزنش نکنم؟ چطور انتظار داری خودم رو ببخشم؟ تو گفتی این جماعت دورمون از گرگ پست ترن ؛ اما من گوش نکردم.

ملافه را روی صورتم کشیدم.

دلم یک خواب می‌خواست

عمیق ، آرام ، طولانی.

خوابی رهاتر از همیشه

که من را

از جایی که ایستاده‌ بودم برمی‌داشت

به جایی می‌برد که در آن

هیچ دلیل و انگیزه ای برای

اندیشیدن نبود.

من نیاز داشتم کمی از خودم

از جهانی که ساخته‌ بودم

از آدم‌هایی که شناخته‌ بودم

دور باشم.

جایی در آن‌سوی واقعیت‌ها

در سکوتی مطلق  بخوابم

و در خلسه‌ای عمیق

هرچیز که دیده‌ و شنیده و فهمیده

بودم

را فراموش کنم.

من نیاز داشتم کمی خودم را

به نفهمیدن بزنم

من نیاز دارشتم‌ کمی جدی‌تر

از همیشه، بخوابم.

……………………

دوهفته‌ای از مرخصی شدنم می‌گذشت.

روی تخت دراز کشیده بودم و نگاهم را قطرات کوچک برف که بر شیشه نقش می‌بست دوخته بودم.

دلم تنگ بود برای کسی که

نه می‌شد او را خواست.

نه می‌شد او را داشت

تنها می شد سخت برای

او دلتنگ شد

و

در حسرت دیدارش سوخت.

در اتاق باز شد.

_ مهمون نمی‌خواهی؟

لبخند کم رنگی روی لب هایم نقش بست.

_ چقدر خوب شد که اومدی.

نزدیکم شد و کنارم نشست دسته گلی که برایم آورده بود را از او گرفتم.

_ زحمت کشیدی عزیزم.

_ قابلت رو نداره. خب چخبر‌ها بهتری؟

نفسم را فوت کردم.

_ خوبم خیلی خوبم.

_ پس مراسم عروسی سر جاشه. چقدر خوب.

_ راستش نمی‌دونم تینا.

_ یعنی چی نمی‌دونی؟

نگاهم را به زمین دوختم.

_ این مدت خیلی فکر کردم، اونی که همیشه بی احتیاطی کرده من بودم.

من باعث مرگ بچه‌ام شدم. صدای گریه هاش کابوس هر شبم شده.

کامیار عاشق اون بچه بود.

من جز درد چیزی رو بهش ندادم.

شاید اصلا نباید تو زندگی‌اش باشم.

_ دیوانه شدی گلچهره! این چه حرفیه که می‌زنی. هر کی ندونه من یکی خوب می‌دونم که کامیار چقدر دوستت داره، حتی بیش‌تر از اون بچه‌ ای که قسمت نشد به این دنیا بیاد

چرا خودت رو با این افکار غم زده قانع به یک تصمیم اشتباه می‌کنی.

یکم عاقلانه فکر کن.

_ عذاب وجدان داره مثل یک خوره همه وجودم را نابود می‌کنه. من می‌دونم که کامیار مراعات حالم رو کرده و سرزنشم نکرده.

اما تو بگو چطور خودم رو ببخشم تینا؟

دارم دیوانه می‌شم.

_ به آراد می‌گم برات یک وقت تنظیم کنه ، تو بیش‌تر از هر وقتی به یک روان کاو نیاز داری.

میدونم کار راحتی نیست ؛ اما سعی کن خودت رو ببخشی گلچهره جان.

درسته که بهمون میگن ضعیفه؛ اما از صد تا مرد هم قوی تریم.

یاد گرفتیم قوی باشیم و بجنگیم و ببخشیم.

من می‌دونم که شروین و آنی چقدر بهت بد کردن ؛ اما تاوان کار اون ها رو چرا باید با جدا شدن از کامیار بدی

باور کن که کامیار هم در مقابل این فکرت ساکت نمی‌شینه.

شاید حق با تینا بود. مردد بودم و نمی‌دانستم باید چه می‌کردم.

در من زنی تنها زندگی می‌کرد

که هر شب

دیوانه وار به سوگِ خاطراتش می‌نشست

زنی که هر دقیقه یِ شبهایَش

عشق را در خودش به بی رحمانه ترین شکلِ ممکن خفه می‌کرد

و هر روزش را فاتحانه

از خواب برمی‌خیزید

و می‌شد همان زنِ قویِ دیروزش.

( کم لطفی نکنید و کامنت بزارید لطفا)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
5 ماه قبل

چرا انقد گل چهره رومخه

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

اره انگار اصلا کامیار هیچیش نیست هیچ نسبتی نداره باهاش از این جور دخترا هیچ خوشم نمیاد یا تو قلب عاشق تو رمان وان
نازنین جهان رو با اینکه شوهرشه هیچی حساب نمیکنه واقعا این جور ادما رو نمیتونم تحمل کنم
وقتی اسم یکی روته تنها نباید کاری کنی باید با اون فردم مشورت کنی شاید بعضی اوقات ایده اون طرف مقابل بهتر از ایده خودت باشه

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

خدا کنه حل شه ولی دوباره اشتباه نکنع تنها نیس گلچهره کامیار هم شریک زندگیشه

camellia
camellia
5 ماه قبل

خیلی خیلی دستت درد نکنه.مرررسی😍خوبه که اتفاق بدتری نیفتاد.امیدوارم گلچهره کار بچه گانه دیگه ای نکنه😒

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

نویسنده عزیز 💐❤️ منتظر پارت بعدی هستیم این پارت خوبی بود چون یجوری گلچهره دچاره افسردگی شده ؟

لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود و واقعا تونستم احساسات گلچهره رو درک کنم الان بیشتر از همه خودش رو مقصر این اتفاقات میدونه و رفتارش طبیعیه خوبه که حداقل تنها نیست

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

اه بعد یه هفته درس و امتحان طاقت فرسا امدم و میبینم چقد از غافله عقبم
اخخخ بچش کوشته شد🥲
من بجا کامیار بودم میگرفتمش باد کتک ایش دختر بیریخت😒🔪
خسته نباشی نویسنده
حمایت یادتان نره🥲❤

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x