رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۲۳

( در اصل نباید امروز بزارم…ولی دلم طاقت نیاورد😂🤌🏻 پارت ۲۳ تقدیم به نگاهاتون🥲🤍)

یعنی ارسلان چه واکنشی نشان میداد؟! مژگان را طلاق میداد؟!
میترسید….
اگر باعث جدایی بین خودش و ارسلان شود چه؟
دلش نمیخواست رفیقش را از دست بدهد…ولی نمیتوانست ببیند رفیقش زندگیش را از دست میدهد!
باید یه فکری میکرد…
باید یه جوری این مسئله ی مهم را به رفیقش میگفت…

( از اینجا به بعد درمورد مژگانه)

به اتاق پسرش راه افتاد…چند ساعتی بود که به او شیر نداده است…ولی چطور کودکش صدای گریه اش درنیامد؟!
در اتاق را باز کرد…وقتی داخل شد چشمش به کودکش افتاد…
یک لحظه انگار قلبش دیگر نزد!
پسرک بیچاره، روی تخت بود و صورتش کبود شده بود…انگار نفس نمیکشید!
به سمتش خیز برداشت…
پسرکش را تکان داد…تکان داد…تکان داد…
ولی پسرک بیدار نمیشد!
اشکش روی گونش افتاد….یعنی مهرآیینش دیگر مُرده بود؟!
جیغی بلند کشید….پشت سره هم جیغ میکشید…جیغ میکشید…
خاتون و ارسلان و ضحا و چند خدمه دیگر وارد اتاق شدن…
ارسلان سمت پسرش رفت…
نگاهش به صورت پسرک افتاد…
انگار لال شده بود… نمیتوانست از مژگان بپرسَد پسرکش چه شده!

خاتون_یا فاطمه ی زهرا…چیشده مژگان… چرا این بچه کبوده!؟

مژگان_بچم…مهرایین…. مهرایین…

مدام پسرش را صدا میزد… ولی پسرک به خواب رفته بود…به خوابی عمیق…..

( دلم واسه مهرایین سوخت🥺خیلی گناه داشتتتت😭💔)

( ۴ روز بعد از فوت مهرایین )

( راوی )

پسرش را به همین سادگی از دست داده بود…
در اصل همه چیزش را از دست داده بود…
زنش…دخترش…پسرش…
مژگان که دیوانه شده بود…همش میخندید و گریه میکرد…
یکسره توی اتاق پسرش میخوابید و لباس ها و عروسک های پسرش را در اغوش میگرفت…
از ان روز نحس ۴ روز میگذرد…
حالا او دیگر عذادار بود…
عذادار مرگ پسرش…
چه برنامه ها داشت برایش…
چه ارزو ها داشت برایش…
حالا با این همه ارزو چه میکرد؟
ارزوی بزرگ شدن فرزندش را چه کار میکرد؟
ارزوی داماد شدن پسرش را چه میکرد؟
ارزوی پدر شدنِ پسرش را چه میکرد؟
ارزوی خوشبختیش را چه؟
یعنی این ها همه آه ضحا بود؟!
باید با ضحا حرف میزد…
باید ازش معذرت خواهی میکرد…
بلند شد…
در ایینه ی اتاقش نگاه به خودش کرد!
موهایی که معلوم بود چند روز است شانه نشده…
چشمانی قرمز…
لباس های سیاه…
به خودش پوزخند زد!
چه شد ارباب ارسلان که به اینجا رسیدی؟!
تو که اربابی بودی برای خودت!

به سمت اتاق پسرش میرفت…
میخواست یک سری به مژگان دیوانه بزند…
در را باز کرد
مژگان روی زمین خواب بود…
عروسک و لباس های پسرش هم دوره خودش چیده بود و به خواب رفته بود….
نگاهش به عکس روی دیوار افتاد…
عکس خودش در کناره پسرش…
هردو میخندیدن و لباس هایشان شبیه به هم بود!
یعنی این اخرین عکسی بود که با پسرش گرفت؟؟
یعنی تا اخر باید حسرت یک عکس با پسرش را بکشد؟!

( دلم واسه ارسلان سوووخت🥺گناه داره اینقدر باهاش بد نباشین…بچم عذاداره💔😭)

به سمت اتاق ضحا حرکت کرد…
تقه ای به در زد…

ضحا_بفرمایید…

در را باز کرد و داخل اتاق شد…
چشمش را دوخت به ضحا…

ضحا_سلام…

زیره لب جوابش را داد…

ضحا_چرا نمیشینی؟

نشست…
چشمش افتاد به دخترش…
دخترک پایش را میخورد و با خود حرف میزد…حرف های نامعلوم!
به سمش رفت…
دستانش را جلو برد، خواست دخترش را بغل کند…

ضحا_نه…بهش دست نزن!

ارسلان_چرا؟ بچمه!

پوزخندی بهم زد…
ضحا_الان شد بچت؟؟؟ مگه بهش شک نداشتی؟! مگه نگفتی از کجا معلوم ویولت بچه ی منه؟

ارسلان_حالم خوب نیست ضحا…
اذیتم نکن!

ضحا_حالت خوب نیست برو بیمارستان…چرا اومدی اتاق من؟

ارسلان_چرا تو حالمو خوب نمیکنی؟

ضحا_من حال خودمو نمیتونم خوب کنم…حال تورو خوب کنم؟!

ارسلان_اوهوم!

ضحا_چطوری؟

ارسلان_بغلم کن!

دلش بغل زنش را میخواست…
میدانست ضحا هنوز باهاش خوب نشده، ولی شاید از این راه بتواند دل ضحا را دوباره بدست اورد!

ارسلان_بغلم میکنی ضحا؟!

( واست بمیرم ارسلان که هیچ کس دوست نداره🥲💔)

ضحا_باشه…

ضحا دستانش را باز کرد و ارسلان سمتش خیز برداشت…
سرش را روی سینه های ضحا گذاشت…چشمانش را بست…
ضحا بوی خوبی میداد…در بغلش ارام شده بود!
مثل کودکی که مادرش را گم میکند و بعد مادرش را پیدا میکند و در بغلش میرود و ارام میشود….
بالاخره ارسلانم حسرت مادر داشتن داشت!
هیچ وقت در بغل مادرش نبود…
شیره مادرش را نخورده بود!
کاش مادرش بود و خودش را در بغلش می انداخت…
اولین روز مدرسه…وقتی همه با مادر هایشان می امدن، اون تنها می امد…
ولی جلسه ای میشد…همه ی مادر ها می امدن، ولی ارسلان که مادر نداشت!
کسی در عمارت نبود که باهاش درس تمرین کند…
ولی بچه های دیگر همه مادر داشتن و مادرشان بهشان در درس ها کمک میکرد!
ارسلان در همه ی موارد تنها بود…
تنها بزرگ شده بود…
اگر سالار نبود که دیگر هیچی…
گریش میگرفت وقتی میدید همکلاسی هایش، وقتی مادرشان را میبینند…به سمتشان خیز برمیدارند و خودشان را در اغوش مادرشان می اندازن…
شب ها برای مادرش گریه میکرد…
پیشه خدا گله داشت…
چرا همه مادر دارن و من ندارم؟
هیچ کس نبود که حالش را بفهمد…
وقتی ۱۵سالش بود پدرش هم از دست داده بود…
تنهایی بزرگ شده بود…
ولی قوی بود!
خیلی از جاها سعی کرد قوی باشد و نشکند…

( وای گریم دراومده….💔🥺 )

4.3/5 - (75 امتیاز)

Sahar mahdavi

در حال تایپ رمان مثل خون در رگ های من🌿💚
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
19 روز قبل

آب قند بیارید🤧🤧🤒🤒🤕🤕

nafas
nafas
19 روز قبل

خداییی پارت غم انگیزی بود ولی دلیل نمیشع بازم از ارسلان ناراحت نبود

فاطمه
فاطمه
19 روز قبل

خیلی قشنگههههه🥲تروخدا زودتر پارت بزاااررر😭

کیمیا صادقی
پاسخ به  Sahar mahdavi
19 روز قبل

سلام من عضو جدیدم.
میخواستم بدونم برای اینکه رمانمو بزارم چیکار کنم؟
میتونی راهنماییم کنی؟

nor m
مدیر
پاسخ به  کیمیا صادقی
19 روز قبل

جهت ارسال مطلب به سایت ابتدا در سایت ثبت نام کنید بعد تو قسمت منو رفته و ارسال مطلب رو بزنید و بر اساس دسته بندی موضوع خودتونو بفرسید

Arsalan
Arsalan
19 روز قبل

اخخخ الهی من بمیرم برای خودمممم
همه دارن به من ظلم میکنن
خدا ازتون نگذره
اخخخخ من عذادار مرگ بچمم..بابا واست بمیره

سوگند
سوگند
پاسخ به  Arsalan
19 روز قبل

تسلیت ارباب
غم اخرتون باشه😔

سوگند
سوگند
19 روز قبل

گریه کردم برای ارسلان🥺💔

Eda
Eda
19 روز قبل

من دلم برای ارسلان نمیسوزههه😭😭
چراااا خیلیی سوختتت گناه داله اذیتش نکنین🥺🤧
ولی اینم باعث نمیشه بلاهایی که سر ضحا اورد رو فراموش کنما😕🪚

Eda
Eda
19 روز قبل

من دلم برای ارسلان نمیسوزههه😭😭
چراااا خیلیی سوختتت گناه داله اذیتش نکنین🥺🤧
ولی اینم باعث نمیشه بلاهایی که سر ضحا اورد رو فراموش کنما😕🪚🤧🥺

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x