رمان انتقام خون پارت ۱۰
راوی
از اداره بیرون میزند و به سمت عمارت میراند
دلنگرانی عجیبی دارد و بیقرار رسیدن به آنجاست
درون عمارت دخترک بیهوش را به زیر زمین میبرند
رایان به دونفری که او را به آنجا بردند اشاره میزند و آنها دخترک را به صندلی میبندند
مرد پوزخندی به حال دخترک میزد با صدای سرد و محکمی میگوید
رایان_بیدارش کنید
یکی از محافظها قدمی جلو میرود و با برداشتن پارچ آب سرد از روی میز آن را بی مهابا بر روی دخترک میپاشد
دخترک با حس سرمای شدیدی پلکهایش را با وحشت باز میکند و جیغ خفیفی میکشد
محافط ها بیرون میروند و دخترک با نفس نفس تکانی میخورد
هلما_دیوونه شدی؟بیا دستام رو باز کن
با همان پوزخند نفرتانگیز جلو میرود و روبهروی دخترک زانو خم میکند
موهای بخش شده بر روی صورتش را آرام کنار میزند و با لحنی که ترس بر تن دخترک میاندازد میگوید
رایان_خیلی بازیگر خوبی هستی……..اگه آمارت رو بهم نمیدادن عمراً بهت شک میکردم که ماموری
نفس در سینه دخترک میشکند اما سریع خود را جمع و جور میکند
هلما_چرا چرت و پرت میگی……………من اگه مامور بودم تو الان داشتی آب خنک میخوردی…..
به سمت صندلیای که کمی آنطرفتر هست میرود و بر روی آن مینشیند
در حالی که سیگاری آتش میزند میگوید
رایان_هلما بودی دیگه؟……………..
پک عمیقی به سیگار درون دستش میزند و میگوید
رایان_دختر سرهنگ خسروشاهی………………مرگ خواهرت و شوهرش کم بود؟………………دختر کوچولوش الان مامان صدات میکنه نه؟
دیگه هیچ راهی برای انکار ندارد
او همهچیز را میداند و انکار کردن همه چیز را بدتر میکند
در سکوت و با مردمکهای لرزان نگاهش میکند
رایان مجدد از جایش بلند میشود
با قدمهای آرام به سمت دخترک میرود
بالای سرش میایستد و خیره به چشمان ترسیده دخترک آتش سیگارش را بر روی شانهاش خاموش میکند و از صدای جیغ دردناک دخترک لذت میبرد
اشکهایش بر روی گونهاش میریزند اما قدرت هیچ حرفی را ندارد
درد وحشتناکی در شانهاش پیچیده است و آن در تمام بدنش پخش میشود
رایان دستش را عقب میکشد و خیره به چشمان بارانی دخترک میگوید
رایان_بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی
و از زیر زمین بیرون میرود
بعد از بالا رفتن از پلهها روبه چند نفر از محافطها میگوید
رایان_یه پذیرایی درست و حسابی ازش کنید…………..فقط نمیره
با قدم های بلند به سمت عمارت میروند
درون شهر آرمان در ترافیک وحشتناکی گیر کردهاست و نگرانیاش هر لحظه بیشتر میشود
یک ساعت بعد از ترافیک بیرون میآید و با سرعت به سمت لواسان میرود
بعد از مدتی طولانی ماشین را جلوی درب آهنی بزرگ پارک میکند و پیاده میشود
پشت در میایستد و بعد از چند نفس عمیق و با زدن نقاب خونسردی بر چهرهاش وارد باغ میشود
با قدم های بلند به سمت عمارت میرود و با وارد شدنش یک راست به سمت پلهها میرود
پلهها را دوتا یکی طی میکند و پشت در اتاق هلما میایستد
چند تقه کوتاه به در میزند و آرام وارد میشود
با دیدن اتاق خالی نگرانیاش بیشتر میشود
در اتاق را میبندد و برای شک نکردن بقیه آرام از پلهها پایین میرود
درحالی که پلههای آخر را طی میکند رو به رایان که بر روی مبلها مشغول سیگار کشیدن و قهوه نوشیدن است میگوید
آرمان_رکسانا رو ندیدی؟
حواسش جمع است که اسم را اشتباه نگوید
اما رایان پوزخندی بر لب مینشاند و میگوید
رایان_اسم اصلیش هلماست
نفس در سینه مرد پیش رویش گره میخورد
با قدم هایی سست به او نزدیک میشود و روبهرویش میایستد
آرمان_یعنی چی؟
رایان با بیخیالی بر روی مبل لم میدهد و پک عمیقی به سیگار درون دستش میزند و میگوید
رایان_یعنی دختره ماموره…………نفوذیه
سعی میکند آرامش خود را حفظ کند اما نمیتواند با آشوبی که در دلش برپا شدهاست مقابله کند
آرام بر روی یک از مبلها مینشیند و با سکوت نسبتا طولانی میگوید
آرمان_میخوای چیکار کنی باهاش؟
رایان سیگارش را درون جا سیگاری کریستال روی میز خاموش میکند
رایان_اول باید ببینم چقدر مدرک دست پلیسه،بعد یه کاری میکنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنه
نظرتون راجب این پارت؟😉
غزل تخیلت و شجاعتت تو نوشتن رو خیلی دوست دارم♥️😘
من خودم عاشق فیلمای اکشن و تخیلیم😁
بارها شده وقتی داشتم به روند رمان هام( بجز آتش) فکر میکردم ایده هایی این چنینی( خاص و باحال😁) مثل اتفاقاتی که تو این چند پارت افتاده به ذهنم رسیده اما نمیدونم چرا هیچ وقت ننوشتمشون
یه جورایی همیشه از نوشتن خارج از روتین خودم میترسم🤦♀️💔
خوندن رمانت منو عجیب وسوسه میکنه برای نوشتن یه رمان جنایی😂🤦♀️
و از الان میگم که آرمان کراش خودمه و به کسی نمیدمش😎😎
من کامنت هایی که خیلی باهاشون حال کنم پین میکنم😜😜
من خیلی موقع نوشتن استرس دارم حالا نه فقط این رمان،هر سهتا رمانی که مینويسم و این تخیلم گاهی خیلی اذیتم میکنه🙃🥺
ریسک کردن اصلا بد نیست اگه دوس داری تجربه کن🤗
و اینکه آرمان مال خودت تا ابد😁😁
قربونت غزلی😂♥️
ما خانوادتن ریسک پذیر نیستیم🤣🤦♀️
تو فک کن من الان بینشون ریسکپذیر ترینم🤣🤦♀️
پس با قدرت شروع کن🥰🥰
خوب رایان هم به لیست سیاه من اضافه شد
قراره بکشمش🗡🗡🗡
آرامش خودت رو حفظ کن خواهرم😁😁😜
یه چیز میگم فقط بهم نخندین….من این رمان هارو میخونم، پیشیمون میشم از ازدواجم با علیرضا
سلام به سحری عزیزممم
من اومدم لادن رفت🤣🤣
وا واسه چی؟😑
میخوای دیگه رمان ننویسیم🤣🤣
سهیل همش دعوام میکنه میگه دیوونه شدی این فکرا چیه میکنی….
روانی شدم بخدا😔
حقم داره دعوات کنه این چیا تو بهشون فکر میکنی🤨
من بودم میزدمتااا🤣🤣🤣
😂😔
همش با خودم میگم نکنه علیرضا مثل هیراد بره زن صیغه کنه، بعد به خودم میگم علیرضا که اهل این کارا نیست
یا میگم نکنه علیرضا مثل امیرارسلان بشه منو حامله کنه بعدش بره…
یا مثل مهرداد منو ول نکنه…
اصلا اینجوری فکر میکنم، دلم میخواد بمیرم
واااااا😳
اصلا اینجوری فکر نکن
اینجوری فقط به خودت آسیب میزنی
الان واقعا لیلا رو درک میکنم، لیلا چشماش اذیت میشد و همش درگیر رمان بود
منم الان اینطوری شدم، با اینکه میدونم ته رمان هام چه اتفاقی می افته ولی بازم فکر و خیال میکنم یا خودمو میزارم به جاشون…
فقط دلم میخواد رمان مائده و رزا رو تموم کنم و یه ذره استراحت کنم، با اینکه یه رمان نوشته شده دارم😕
کم خودتو اذیت کن و فکرای منفی نکن
راستی جای لیلا خیلی خالیه
امروز نیست اصلا
اوهوم💝
وای آره جاش خیلی خالیه🥲
اره
تازه مامانمون هم نیست🥲🥲
آخ نازی جون تو هم که نیستی هی🥺🤣
اوهوم… 🥺💔
سحری اگه واقعا آنقدر تصور میکنی میخوای من پارت بعدی دیازپام رو نزارم اصلا
نه نه بزار🤣🤣
ذهنم درگیر شد کی اومده تو خونه
مهم نیست کی اومده تو خونه
مهم اینه چه اتفاقایی قراره بیافته😁😁
این فکرا چیه میکنی😑
از دست تو سحری🥲
علیرضا تو عکس که خیلی مظلوم به نسر میرسه الهی🤣🥲
سحری متوجه تغییر شدی؟🤪
علیرضا بزنی تو سرش هم صداش درنمیاد🥹🥲
اصلا قبل از اینکه بیاد خاستگاریم هم همین بود، همیشه سرش پایین بود مظلوم بود و ساکت بود
مادربزرگم همیشه بهش میگفت گوزلرین گیله سین قاداسین آلیم
یعنی درد و بلای مردمک چشمات به جونم🥹😂
پروفایلت عوض شد؟
آخی پسر پسر سر به زیر و خوبی ( البته به چشم برادری ها. 🤣)
اونوقت حالا پسر عموی من حال بهم زن ترین پسر دنیاست هر جا پا بر میدارم چشمای اونم با من میاد یا اصلا خودش میاد😑🤣🤣🤣
بله پروفایلم عوض شد ( خودم هستمااا🤣🤣)
😂😂😂😂😂😂
خیلی قشنگه پروفایلت😍
بوسسسس🤣🤣🤣
من هیچ وقت نتونستم از این عکسای خفن طور بگیرم متاسفانه🤣🤦♀️
خواهرم هیچ وقت نفهمیدش چجوری یاید بگیره که خوب شه💔🤦♀️
نه حالا خداروشکر لادن عکاسیش خوبه ولی خودش خیلی دوست نداری کسی ازش عکس بگیره
همش عاشق اینه که سلفی بگیره😀😀
خواهر من نه دوسا داره سلفی بگیره نه کسی ازش عکس بگیره😂🤦♀️
عکاسی هم فقط از گل و درخت و این چیزا خوب عکس میگیره😂🤦♀️
دقیقا…
اصلا منو خواهرم کاملا متضاد همیم😂
من خواهرمم همین طور😂😂🤦♀️
هم چهره مونکاملا باهم فرق داره هم اخلاقامون🤦♀️🤦♀️🤦♀️
برعکس خاله هام که بشدت شبیه همن💔😂
😂😂😂
دوس دارید منم عکس خودمو بزارم؟
اره بذار مشتاقم ببینمت😍😍
چه تصوری ازم تو ذهنتون دارید؟
نمیدونم🤣🤣🤣😅
میترسم بزارم🥺🥺
اگه خودت دوست داشتی بذار سریع بردار اگه هم نه نذار اصراری نیست عزیزم🥰
پس اندازه ۵ دیقه میزارم
دیدین بگید برش دارم
نمیتونم عوضش کنم همش ارور میده
ولی توی تلگرام هست
نمیتونم توصیف کنم باید عکست رو ببینم بهت بگم شبیه تصورم هستی یانه
لیلا نبود اما ضحی و لادن یودن😁😂
بزار بینمت چه شکلی هستی😁😁
سحر نیاز به یه سفر داری😁
بری یه هوایی به کله ات بخوره و به هیچ چرت و پرتی فکر نکنی😁