رمان انتقام خون پارت ۱
رمان انتقام خون رو تقدیم به نگاه های قشنگتون میکنم
توجه داشته باشید که تمام اسم ها و اشخاص رمان خیالی هستند و مخاطب خاصی ندارند
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
خانه پر است از میهمان های سیاه پوش
میهمان هایی که برای مراسم چهلم خواهرکم و همسرش آمده اند
یک ماه و ۱۰ روز است که همه در خلوت خود اشک میریزند اما من در خلوت خود برای آرامش هلن کوچولو،خواهرزاده عزیزم اشک نمیریزم
غم بر دلم سنگینی میکند
غم نبود خواهرم
غم نبود مردی که برایم برادری کرد
خانه پر است از صدای نوحه و گریه
استکان های چای را پر میکنم از چای خوشرنگی که دم کردهام و قطره اشک چکیده بر گونهام را پاک میکنم
سینی را به دست خواهر کوچک ترم میدهم و همراه ظرف بزرگ خرما که شب قبل خودم ناچار به تزئین کردنش شده ام از آشپزخانه خارج میشوم
جلوی درب آشپزخانه مهرداد،پسر عمه نجیبم را میبینم
دستش را به سمت ظرف خرما دراز میکند و آرام میگوید
مهرداد_هلما اینو بده به من دایی گفت بری پیش هلن
نگاه اشکی ام را به چشمان بابا میدهم و با دادن ظرف خرما به مهرداد به سمت طبقه بالا میروم
بالای پلهها میایستم و با چند نفس عمیق سعی در آرام کردن خود دارم
دستی به صورت ملتهبم میکشم و به سمت اتاق قدیمیام میروم
اتاقی که چهل روز است به اتاق هلن تبدیل شده
در اتاق را باز میکنم و آرام وارد میشوم
شال مشکیام را از سر برمیدارم و با قدم های آرام به سمت هلن که بر روی تخت مشغول بازی با عروسک هایش است میروم
کنار تخت بر روی زانو هایم مینشینم که سرش را بالا میگیرد و با چشمان درشت رنگ شبش نگاهم میکند
با لحن بچهگونه و زیبایش صدایم میزند
هلن_خاله
بوسهای بر دستان کوچکش میزنم
این بچه چه گناهی داشت که اینگونه غمدارش کردند
صدایم پر از بغض است زمانی که میگویم
_جون خاله
سرش را پایین میاندازد و با صدای مظلومش آتش میزند بر قلب بیقرارم
هلن_خاله مامان و بابام نمیان؟
کنارش بر روی تخت مینشینم
جسم کوچکش را بر روی پایم میگذارم و دستهایم را محکم دورش حلقه میکنم
بوسهای بر موهای مشکی اش مینشانم و با صدایی لرزان زمزمه میکنم
_نمیتونن بیان خاله…………….نمیشه……………رفتن یه مسافرت خیلی طولانی
در دل اضافه کردم
یک سفر ابدی
آرام مشغول نوازش موهایش شدم
کم کم نفس هایش منظم شد و به خوابی عمیق فرو رفت
بر روی تخت درازش کردم و پتو را بر روی تن کوچکش کشیدم
بوسهای بر پیشانیاش زدم و با چشمانی پر اشک از اتاق خارج شدم
آبی به دست و صورتم میزنم و مجدد به اتاق بر میگردم
ترجیح میدهم او را تنها نگذارم
کنار تختش مینشینم و سرم را بر روی تخت میگذارم
آنقدر در این مدت بیخوابی کشیدهام که کم کم در دنیای بیخبری فرو میروم
چشمانم را که باز میکنم یک ساعت گذشته است
از جایم بلند میشوم
نگاهی به هلن غرق در خواب میاندازم و از اتاق بیرون میروم
هر موقع به چهره هلن نگاه میکنم قلبم به درد میآید
درست مانند حالا که بغض طناب داری شده به دور گلویم
درون راهرو شال مشکیام را بر روی موهایم انداختم و از پله ها پایین رفتم
خود را درون آشپزخانه پرت کردم و بغضم با صدای بلندی شکست
اشک هایم از هم سبقت میگیرند و سوزشی عمیق در قلبم حس میکنم
دستم را بر روی دهانم میگذارم تا صدای گریهام بیرون نرود
کمی بعد دستی بر روی شانهام مینشیند و صدای آرام بابا در گوش هایم میپیچد
بابا_هلما؟دخترم گریه نکن،تو باید قوی باشی
اختیار از دست میدهم و با عصبانیت دست بابا را از روی شانهام پس میزنم
صدایم هر لحظه بلند تر میشود
_چرا من باید قوی باشم بابا…………..همون موقعی که تحدیدمون کردن التماست کردم…………گفتم تا بدتر نکردن بیخیال این پرونده شو گوش نکردی،حالا خوب شد؟
بابا در آشپزخانه را بست و به سمتم برگشت
بابا_داد نزن هلما
صدایم را کمی پایین میآورم
_باشه بابا……………باشه من خفه میشم اما………….اما تورو به خاک هلیا قسمت میدم ول کن این کار لعنتی رو………………..اصلا توی همه ماموریت ها سرهنگ مجد هم باهات میاد پس چرا هیچ بلایی سر اون نمیاد
در مقابل حرفهایم سکوت میکند و به آغوشم میکشد
در آغوش امنش به هقهق میافتم
_بابا هلیا رفت،کوروش رو کشتن
کمی که آرام میگیرم بابا بوسهای بر پیشانیام میزند و از آشپزخانه بیرون میرود
هلیما از داخل پذیرایی درخواست آب قند میکند
اشک هایم را پس مینم و لیوانی آب از پارچ روی میز میریزم
چند حبه قند درون آن میاندازم و درحالی که آنرا هم میزنم از آشپزخانه خارج میشوم
خارج شدنم از آشپزخانه مساوی میشود با قفل شدن نگاهم در چشمان مشکیاش
حضورش را نمیتوانم باور کنم
چشمانی که ۳ سال پیش بیهوا رهایم کردند
با یاد آوری آن روز ها نگاهم را از او میگیرم و لیوان آب قند را به سمت هلیما میبرم و او آن را آرام آرام به خورد مامان میدهد
تمام ذهنم درگیر آن دو گوی مشکیست
اینجا، در مراسم ختم خواهرم چه میکند؟
♥︎اینم از رمان جدیدم🥳🥳
خیلی دلم میخواست حداقل یکی از رمان های قبلیم تموم بشه بعد شروعش کنم اما طاقت نیاوردم الان شروعش کردم😁😁
امیدوارم دوسش داشته باشید😘🤗
حمایت یادتون نره و حتما نظرتون رو بهم بگید♥︎
نمیدونم چی بگم…فقط میتونم بگم تو معرکهای دختر 👏🏻👌🏻👑
دست به قلمت عالیه اونم تو این سن 😊
خیلی خوشحالم وقتی رمانتو اینجا دیدم تو همین قسمت اول جذب داستان شدم همینجور پر قدرت ادامه بده😉
مرسی از لطفت لیلایی😘😘🥰
داستان جالبیه مرسی 💗
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم😘🥰🥰
سلام عزیزم داستان جالبیه امیدوارم موفق باشی و اینکه پرقدرت ترازقانون عشق شروع کردی….
خوشحالم که خوشتون اومده و اینکه قطعا تجربه سومم از تجربه اولم پر قدرت تره😉😉🥰🥰
قانون عشق رو بیشتر واسه این میزارم که خودم خیلی دوسش دارم🤗🤗
خیلی قشنگه❤
تو مد وان میزاری دیگه؟
خوشحالم که دوسش داری🥰😘
بله همینجا میزارمش
غزاله جان سینا و دنیا که گند نمیزنن به زندگی سامی و رستا😢
نیمیدونم🤷♀️🤷♀️🤷♀️
دلم میخواد وقتی رسید به جاهای حساسش اذیتمون کنم🤗😁😁😁
اذیت نکن ما گوناه داریم🥺🥺
😁😁
اله لاست میگه
غزالهههه
جانمممم😁😁
خیلی قشنگ بوددد
پارت بده فقط😂😐
خوشحالم که خوشت اومده سحرییی🥰🥰😘😘
چشم روزی یک پارت میزارم
همینجوری پرقدرت ادامه بده، تو لایق بهترینایی🥲💙
پارت دیازپام رو بدهههههه
مرسییی از لطفت سحریی😘🥰
ننوشتم هنوز فردا میزارم
غزاله جان سینا و دنیا که گند نمی زنن به زندگی سامی و رستا میزنن
عزیزم بنظرت بجز گندزدن واسه چی همدست شدن؟
یا خداااااا
من طاقتشو ندارم ناموصن
تازه رسیدن بهم
اگه بلایی سرشون بیاد خودم هم گریه میکنم🥲🥲
من سه ساله که طاقت ندارم🤗🤗🥲
گریه نکنی جای تعحب داره
تو اون مدتی که دعوا گرفته بودن باهم من افسرده شدم🥺💔
لیلا حرص میده من اشکتونو در میارم نه؟😅😅😅😅
دقیقاااااااا😂🗡ترکیب سمییییی🥺😡
😅😅😅😅😅
😂
حالا فعلا با مراسم عروسیشون بخندین واسه گریه کردن زوده فعلا😂😂😅😅😁
خیلی قشنگ بود🥺❤
زود به زود پارت بده
از قانون عشق هم بزار من میخونمش
فن وانتونزی؟
آخه نوشتی هلیا و کوروش تعجب کردم😂😂
خوشحالم که دوسش داشتی🥰😘
چشم امروز گذاشتم فردا هم میزارم
نه اول گفتم که اسم ها کاملا بدو مخاطبه
مگه میشه دوسش نداشت؟
مرسی عزیزم💜
آهان😁😁
😘🥰🥰
اسمت خیلی باحاله😅😅
مرسی عزیزم 😂😂
ستی جون میگفت رو اسمم کراش زده😂😂
خدایی کراش هم داره😅😅
قربونت😂💜🫂
😘😘
💖💖