نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۱

4.7
(125)

٫آنا٫
روی تخت نشستم و خیره کارت شدم دیشب با بابا حرف زدم راضی نمیشد ولی خب دیگه مامان راضیش کرد
آریا گفته بود ۲ روز دیگه یعنی فردا.ولی من هیچی از این سفر نمیدونستم
بالاخره شماره رو‌گرفتم
ی بوق..دو بوق..سه بوق…خواستم قطع کنم صداش پیچید تو گوشی..تپش قلب گرفتم
آریا: بله
-سلام
مشخص بود نشناخته
-آنا هستم..زنگ‌ زدم ببینم فردا کی حرکت میکنیم
آریا:ساعت ۱۰ صبح.آماده باش میایم دنبالت
-بله؛اوم..کی قراره بیاد باهامون
آریا:شما و آرش
فک میکردم آتوسا هم باشه به هر حال خواهرش و منشیش بود که بیشتر کاراشو اوکی میکرد
خودش جوابم رو داد
-فقط ما میریم آتوسا هم اونجا بهش نیازی نیست..ممکنه اینجا کاری باشه شرکت
-بله ممنون…شب بخیر
آریا: شب بخیر
چطور میشد صدای ی مرد تا این حد زیبا باشه
قطع کرد بدون اینکه خدافظی کنه یا منتظر جواب من باشه
با خستگی خوابیدم روز بعد که بیدار شدم
چمدون رو آوردم پایین لباسامو چیدم توش تازه اول مهر ماه بود هوا سرد نبود برای همین لباسای نازک برداشتم
بعد بستن چمدون رفتم آماده بشم دیگه ساعت ۱۰دقیقه به ۹ بود یکم دیگه می‌رسیدن ی مانتو گل‌بهی برداشتم که کمربند طلایی داشت با شال آبی و جین آبی. اول صبح بود رنگم کاملا بی روح بود ی رژ آجری زدم و ی ریمل
و با چمدون رفتم پایین..مامان آشپزخونه داشت چایی دم میکرد بابا هم سرکار بود دیشب باهاش خدافظی کرده بودم
-سلام مامان جونم
مامان:علیک سلام دختر..داری میری؟
-اره مامان
مامان:بشین صبحونه بخور بعد برو
-نه مامان دیگه دیر میشه گشنمم نیس
ی بوس از لپش کردم و خدافظی کردم داشتم‌ کفش هامو‌ میپوشیدم که گوشیم داخل کیف لرزید(پیام) بازش کردم
٫ دم در منتظریم ٫
چمدون رو بردم دم در که همون موقع ی مرد از ماشین پیاده شد و چمدون رو ازم گرفت با تعجب داشتم نگاه میکردم این دیگه کی بود..شیشه های ماشین دودی بود داخلش دیده نمیشه زل زده بودم که یهو شیشه پایین رفت و آریا گفت
-خوردی منو..سوار شو دیگه
ضایع شدم ولی خب
-شیشه اش دودیه نترس
اخم کرد
-وقت نداریم سوارشو دیره
در ماشین رو باز کردم و نشستم
آرش:به به ستاره سهیل،سلام خانم
تو این مدت حسابی با آرش دوست شده بودم پسر خوبی بود
-سلام..صبح بخیر،همش دو روزه نیومدم شرکتا
آرش:الان صبح نیس ظهره تو خوابی هنوز
-ساعت ۹صبح نیس..خل شدیا
خندید که باعث شد منم بخندم آریا برگشت عقب و ی چشم غره بهمون رفت که لال مونی گرفتیم.

منتظر نظراتتون هستم..امتیاز هم بدین،ممنون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تینا
تینا
1 سال قبل

سلام رمانتون قشنگه اما اگر زود پارت بزارین خوب میشه

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

هر روز پارت نمیزارین دو روز درمیون میزارین لطفا هر روز یه پارت بزارین

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x