نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۷

4.3
(202)

بعد از بوق های طولانی جواب داد
-بله
صدای خسته اش داخل گوشی پیچید آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-سلام…. ببخشید این وقت شب مزاحم شدم
– سلام
طبق معمول تنها حرفش این بود..یعنی کارتو بگو ‌
-راستش زنگ زدم بگم من سرما خوردم اگه اجازه بدین فردا استراحت کنم
صداش خیلی آروم اومد
-دختره کله شق‌
ولی خیلی سریع گفت
-باشه..زود خوب شو بیا به کارات برس
-باشه..پس شب بخیر
-شب بخیر کوچولو
و قطع کرد.من موندم و ی دنیا تعجب و حس های مبهم و نامفهوم

٫ اما من باور دارم مهربونیای کوچیک
خوشحالی های بزرگ برات میاره ٫
———
-باشه مامان مراقبم
-قرصتو سر وقت بنداز من نیستما‌
بعد سفارش های مکرر مامان گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.. طبق معمول سویشرت پوشیده،درآوردم آویزون کردم از اتاق رفتم بیرون آریا گفته بود ۲ روز استراحت کنم ولی امروز اضافه کار بودم
به طرف آتوسا رفتم
-سلام آتوسااا خانم
-سلام علیکم..چه عجب تشریف آوردی
-مریض بودم
-واااای شرمنده عزیزم..حالت چطوره؟
-خوبم اتاق رییس کسی نیس که؟
– نه..بفرمایید
و با دستش اشاره کرد خواستم برم که با صداش وایستادم
– راستی آنا
به طرفش برگشتم
-آخر این ماه میریم کوهنوردی اکیپی ..میای دیگه..پروانه که پایه ای
این دختر همیشه خدا پایه بود
-نمیدونم حالا بهت خبرشو میدم
-چی چیو خبرشو میدم..این که پرسیدم فقط شبیه تعارف بود..باید بیایی
خندیدم و گفتم
-باشه حالا
به طرف اتاق رییس رفتم با لبخند وارد شدم
-سلام رئیس
نمی‌دونم چرا جدیدا رییس صداش میزدم..مثل همیشه سری تکون داد
-من نقشه ی مرادی رو کشیدم کامل شده
مقوا رو روی میزش باز کردم
-فقط این قسمت ها رو هر چقدر تمرکز کردم هیج جوره درست در نمیاد
آریا: بزار کنار خودم درستش میکنم ۴ تا برگه رو بردار سری آماده کن باید واردش کنم
-بله‌..اوم ببخشید رییس
سرشو و بلند که خیره چشمایی مشکیش شدم
سری سرمو انداختم پایین
-من امروز کی مرخص میشم؟
-باید نقشه های که مونده تموم بشه
-باشه…ممنون
از اتاق زدم بیرون..چند ساعتی مشغول بودم تا ۲:۳۰ با خستگی کش قوسی به بدنم دادم و بلند شدم..چه روز خسته کننده ای بود ی عالمه کار.. سرمم درد میکرد رفتم بیرون ولی سکوت بود همه جا..همه رفته بودن
به طرف اتاق آریا رفتم در نیمه باز بود ولی باز در زدم و وارد شدم
آریا سرش توی نقشه ها بود.. کلافه به نظر می‌رسید
-تموم شد اینا
به میز اشاره کرد
-بزار اونجا
حتی سرشو بلند نکرد گذاشتم روی و کمی به طرفش خم شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 202

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x