رمان بامداد عاشقی پارت ۱۸
ببینم چی این همه ذهنش رو مشغول کرده،ی جای نقشه که نمی تونست درست کار کنه روش توی ی یک حرکت آنی خودکار رو از دستش قاپیدم و نقشه رو به طرف خودم کشیدم خم شدم کامل و شروع کردم
چند دقیقه بعد نقشه رو به طرفش برگردوندم و سرمو بلند کردم خیره شده بود بهم چشمکی زدم و با لحن شیطون گفتم
-خواهش میکنم..قابل شما رو نداشت
لبخند محوی زد
-ممنون
سری از جاش بلند شد و دو سه تا کاری رو که باید تموم میکردم داد دستم بلند شدم برم که گفت
-بشین همون جا کارتو بکن نیازی نیس هر دقیقه بری بیای
و به رو به روش اشاره کرد..به طرف صندلی رفتم و شروع کردم ولی همش سرفه میکردم..سرماخوردگی بدی بود
-بلند شو برو آب جوش بخور
با اخم داشت نگام میکرد..بلند شدم و رفتم ی آبجوش برای خودم ریختم و ی لیوان چایی هم واسه آریا،لابد اونم خسته بود دیگه..وارد اتاق شدم
-بفرمایید رییس
چاییش رو برداشت و منم آب جوش یکم خوردم اما سردرد شدیدی داشتم سرفه ام هم قطع نشد هیچ احساس سرما میکردم
بلند شدم برم قرص بیارم و سویشرتم رو بپوشم که گفت
-کجا
– میخوام برم قرص..(سرفه)بیارم
از توی کشو بسته قرص رو به طرفم انداخت که تو هوا گرفتم
-بخور این قوی هستش..پالتو آوردی؟
سرمو تکون دادم
-نه..فقط سویشرت
-دختره کله شق مریضم هستی حواست به خودت نیس
بی هیچ حرفی قرص رو خوردم و سر جام نشستم که بلافاصله ی چیز گرمی روم انداخته شد..پالتو آریا بود چیزی نگفت و نشست
-ممنون
بوی عطرشو به ریه هام فرستادم..این بو رو خیلی دوست داشتم..زیبا بود.
مامان بهم زنگ زد گفت کی میای میخوای بابات رو بفرستم دنبالت که قبول نکردم و گفتم با آژانس میرم..ساعت ۵ بود که کارام تموم شد
-رییس کارای من تموم شد میتونم برم؟
از جاش بلند شد کتش رو پوشید و سویئچ ش رو برداشت
-منم دارم میرم..بلند شو سر راه برسونمت مریض هستی منتظر نباش
-نه نه خودم میرم..شما خودتون رو به زحمت نندازید
ی اخم شیرین روی ابروهاش نشست و گفت
-زحمت بود نمیبردم
همین! و از اتاق خارج شد و منم سری از جام بلند شدم وسایلم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم..در عقب رو باز کردم بشینم که گفت
-بشین جلو..من راننده نیستم که!
از خجالت مرده بودم در عقب رو بستم و جلو نشستم استارت زد و حرکت کرد