رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و دو
پشت تلفن با آدرین که در کانادا بود مشغول صحبت در مورد کار بود
در جریان همه چیز که قرار گرفت تماس را قطع کرد و جلوی در با خانوادهاش خداحافظی کرد
خم شد و بند کفشش را محکم بست
آرش در بغل ریحانهخانم بیقراری میکرد
لبخندی زد و برای چندمین بار صورتش را بوسید
_بسه توله….همین امشب بیام راضی میشی هان ؟
همه به این حرفش خندیدن به جز حاج رضا
با اخم گفت
_توله چیه پسر…پدر یه بچهای…هنوزم بددهنیتو داری !
بدون اینکه به روی خودش بیاورد
دستی در هوا تکان داد
_ول کن جون من…
به دنبال حرفش اشاره ای به پسرک کرد
_ببینین فقط…یه الف بچه منو مچل خودش کرده…واسه آب خوردن هم باید ازش اجازه بگیرم
پسرک سرش را در آغوش مادربزرگش مخفی کرده بود و هیچ جوره نمیخواست روی خوش به پدرش نشان دهد
.
ساحل با خنده به قیافه حرص خورده برادرش نگاهی انداخت
_خب حالا خودتو لوس نکن…مگه اینکه همین یه الف بچه تو رو سرجات بنشونه
چشم غره اساسی بهش رفت
_تو یکی حرف نزن که..
حرفش با صدای مادرش نصفه ماند
_وای امیر…میخوای تا شب همینجا کل کل کنی…برو دیگه
..
نگاه شاکی به ساحل کرد و به سمت ماشینش حرکت کرد
بالاخره تصمیمش را گرفته بود شب و روز فکر کرده بود… حق با پدرش بود نباید دست دست میکرد… میدانست راضی کردن گندم کار راحتی نبود ولی با خود عهد بسته بود تا آخر پایش بماند ، اصلا هر چه که خودش بخواهد… او این زندگی را دوست داشت نمیخواست به این سادگی ها از دستش دهد
..
با مادربزرگ تلفنی در ارتباط بود
دیروز بهش گفته بود که باید منتظر یک غافلگیری بزرگ باشد هر چه پرسید جوابی بهش نداد… میگفت باید خودت بیای و ببینی
کنجکاو بود بداند چه در انتظارش هست
هر چه که میگذشت فضا جنگلی و سبزتر میشد خیلی وقت بود شمال نیامده بود
حالا گندم باعثش شده بود…. دیگر هوا داشت تاریک میشد که به روستا رسید
نزدیک قهوه خانهای توقف کرد
چند نفری که داخل قهوه خانه بودن با تعجب و کنجکاوی به مرد غریبه تازه وارد خیره شده بودن
تا به اکنون همچین کسی با چنین ماشینی وارد روستایشان نشده بود
بدون توجه بهشان از صاحب آنجا آدرس خانه مادربزرگ را پرسید
مرد با خوشرویی جوابش را داد
_خونه خورشید خاله بالای جاده ست…یکم پیاده روی داره….بیاین بشینین براتون چای بیارم
سری به تایید تکان داد و پشت میزی نشست
تمام راه را بدون ذره ای استراحت رانندگی کرده بود و حسابی خسته بود
خبرها در روستا زود میپیچید آوازه مرد غریبه با ماشین گرانقیمتش که وارد روستا شده بود نقل دهان این و آن شده بود
فریماه با دو به سمت خانه خورشید خاله آمد
گندم سراسیمه از سر و صدای فریماه به داخل ایوان آمد
_چیشده…چه خبره فریماه….اتفاقی افتاده ؟
دخترک از بس دویده بود به نفس نفس افتاده بود مادربزرگ با لیوان آبی به سمتش رفت
_بیا اینو بخور دختر…ببینم چی میگی
فریماه یک نفس لیوان آب را خورد
_خب نمیخوای بگی چیشده…نگران شدم بابا
.
فریماه لبخندی زد
_نه چه نگرانی….نمیدونین که…میگن یه مرد غریبه اومده روستا….ماشینشم از این خارجیاست
گندم نگاه عاقل اندرسفیانهای بهش کرد
_خب حتما مسافره بنده خدا….به خاطر همین اینجوری میدوییدی….وای فری از دست تو
اخم هایش در هم رفت دست به سینه شد و گفت
_آخه آدم تنهایی میاد مسافرت…اونم چی تو زمستون….حتما باید دیوونه بشه
ابروهایش بالا رفت شانه ای بالا انداخت و نگاهش را به مادربزرگ داد که با لبخند معناداری به جایی خیره شده بود
با حرص وارد حیاط شد و به سمت طویله حرکت کرد
این مادربزرگ هم یک چیزش میشد مدتیه اصلا عقل و هوششو از یاد برده
یکهو ظاهر میشه ، یکهو غیب اصلا تو حال خودشه اینم شانس منه ای خدا
مادربزرگش یک گاو و گوساله داشت
طبق عادت هر روزش باید بهشان سر میزد
برایشان علوفه و آب گذاشت و کنار گوساله ایستاد و سرش را نوازش کرد
این مدت باهاش حسابی دوست شده بود
اسمش را گذاشته بود سیاه آخر رنگش مثل قیر سیاه بود
_سیاه جونم بزرگ که بشی منو فراموش نکنیا باشه ؟
گوساله سرش را به دستش چند بار کشید
لبخندی زد این به معنای دوستی بود
محبتش را حس میکرد
_مگه میتونه فراموشت کنه ؟
حس کرد اشتباه شنیده
سرش را محکم تکان داد حتما داشت توهم میزد
صدای آشنایی این بار نزدیکتر در گوشش طنین انداخت
_هر کی محبتتو…نوازشتو بچشه نمیتونه تو رو از یاد ببره….اصلا نمیشه
احساس کرد قلبش از تپش ایستاد
این صدا و این لحن آشنا که انقدر نزدیکش بود نمیتوانست توهم باشد
ناباور سرش را برگرداند
احساس میکرد در خیال به سر میبرد….
مرد چشم مشکی اینجا چکار میکرد ؟
او هم توی سکوت بهش خیره شده بود
داشت با خودش فکر میکرد چطور این زن را از خودش رانده بود چطور تا به الان توانسته بود زندگی کند !
گندم هنوز از حضور این مرد بهت زده بود
دستان مشت شده اش را بالا آورد و موهایش را در چنگ گرفت همزمان عقب عقب رفت
امیر یک گام به سمتش برداشت
_گندم ؟
قلبش فرو ریخت
دست بر گوشهایش گرفت…صدایش نکرده بود حتما داشت خواب میدید ، مثل دیشب مثل شب های قبل …
امیر کلافه دستی پشت گردنش کشید
_صبر کن…
با دست به خودش اشاره کرد
_ من نیومدم اذیتت کنم….یه لحظه بهم گوش بده
کاش هم کر میشد هم کور ، این مرد چه بر زبان میاورد ! دوست داشت یکجوری خودش را از جلویش نیست و نابود کند
امیر سعی کرد با احتیاط و نامحسوس نزدیکش شود از دلش خبر داشت نمیخواست موجب ترس و آزارش شود
_گندمم به من نگاه کن….حالا که اومدم چرا روتو ازم میگیری…مگه نمیشناسی منو میدونی حالم خراب میشه و باز...
با جیغ حرفش را قطع کرد
_بسه…بسه
مردمک چشمانش از خشم گشاد شده بود
دستش را به معنای سکوت بالا آورد
_نمیخوام صداتو بشنوم
کلافه دستی بر شقیقه اش کشید و
نفسش را در هوا فوت کرد
گندم پوزخند تلخی زد
_گفتی حالت بد میشه ؟
با غم نگاهش را بهش داد
لحن سردش تا مغز و استخوانش را سوزاند
_ خب بشه…مگه گندم به دنیا اومده که مراقب دل سیاه پسر حاج رضا باشه !
با ناباوری بهش خیره شد
هیچ حرفی بر زبانش نمیآمد چه بر سر زنش آورده بود ؟!
چشمانش را با درد بست
انتظار برخورد بدتر از اینم داشت نباید تسلیم میشد تا اینجا نیامده بود که دست خالی برگردد
چشمانش را که باز کرد گندم را مقابلش ندید
لعنتی زیر لب گفت و به دنبالش از طویله بیرون زد
مادربزرگ عادی و خونسرد مشغول بافتن کلاه بود گندم را کارد میزدی خونش در نمیآمد
_شما بهش گفتین نه ؟
سکوتش حرصش را در میآورد
دستانش را مشت کرد
_مامانبزرگ باید جواب بدی…پس به خاطر همون تا فریماه گفت غریبه اومده لبخند زدی.. در جریان بودی آره ؟
دست از کار کشید و عینکش را روی چشمش جابجا کرد
_مگه بد کاری کردم دختر….توام به جای اینکارا برو از شوهرت پذیرایی کن…خسته راهه خوبیت نداره قهر زن و شوهر طولانی بشه
حس میکرد دود از کلهاش دارد بلند میشد
هضم این حرف ها برایش سخت بود
صدای امیر از بیرون خانه به گوشش میرسید
با حرص پوزخندی زد
شال ضخیم را از روی چوب لباسی برداشت و روی شانه اش گذاشت و به سمت در رفت
_بیاین شازده اومد….خودتون دعوتش کردین خودتونم ازش پذیرایی کنین…اینجا یا جای منه یا جای اون
این را گفت و از اتاق بیرون زد
مادربزرگ دست بر زانویش گرفت و از جایش بلند شد
_الله اکبر دختر….کجا میری تو این سرما؟
اولین کامنت
برم بخونم😂😂
میشه زود تر پارت بذاری لیلاااااا
دیگه طاقت ندارم اگه امادست روزی دو تا بزار اینقدر تو خماری نزارمون
عالی بود3>
قشنگم شرایطش نیست این رمان هنوز آماده نیست روزی یه بار هم به نظرم زیاده که همه بتونند بخونند مرسی از اینکه دنبال میکنی🤗
❤❤❤
وای چقدر این پارت خوب بود🥰😍
امیر خان حالا بدو دنبالش تا از دلش بیاری🗡
حقته این دردا رو بکشی🤕
راضیم ازت خواهر خوب داری حق امیر رو میزاری کف دستش🤌🤌
ببینید چه نویسنده خوبیم قدرمو بدونین😂🤧
آره باید قدرت رو بدونیم😜😅
👈🏻❤👉🏻
آقا میشه امیرو بسته بندی کنید برا من؟حالا که گندم راضی نمیشه
چیه پسندیدی؟🤣🤣
خیلیی خوبهه🥲😂
خر شدی رفت😂🤦♀️
😂😂💔
البته اگه تا اون موقع تبدیل به گکشت های مختلف نکرده باشمش میفرستمش برات🤣🤣
اَه شکلات تلخ داره از معدهام میاد بیرون هر چی خوردم کوفتم شد😤😤
حقتهههه🤣
واااای بلخره امیر یه تکونی به اون باسن مبارکش داد آفرین به گندم خوباش میکنه
وای یعنی پارت بعد میفهمه گندم حاملست
عالی بود لیلی جووونم♥️♥️😘
آره خب تکونه رو خورد حالا باید دید چی میشه هر اتفاقی ممکنه رخ بده🙃
مرسی از نظرت تارایی❤🧡
توروخدا خواهش میکنم شب پارت بده یا فردا لطفااااااااااااااا 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
آخ عزیزم واقعا شرایطش نیست همین الانشم در حال تایپم از اونطرفم میخوام جوری پارتگذاری کنم که بتونم به رمان جدیدم هم برسم که به محض تموم شدن بوی گندم اون یکی رو بزارم لطفا درک کنید😘
امشب خوبه.🤗🙈امشب,باشه?🙏🙏🙏🙏🙏
به خدا من از شما مظلومترمااااا🤢🤢
انشالله که به حق تمام حیوانات سایت ، امیر زیر تریلی هجده چرخ له بشه
بعدشم توی قصابیا به عنوان گوشت ازش استفاده کنن
اولین نفری هم که میره از اون قصابی گوشت میخره خودمم😎
و بعد قشنگ گوشتشو توی قابلمه میپزممم🤣😏
مدیونید فکر کنید من خشنم ها😒🤣
میپزییییی🤣
بعد برای گندم بفرست..نوش جان کنه 😂
نخیرررر
بعدش که قشنگ سرخ شد میدازمش دور🤣
کسی حق نداره این لجنو بخوره
( وی فقط از اول فقط قصد این رو داشت که گوشت اون خدابیامرز رو هم زجر بده🤣)
بابا زیر تریلی دیگه تبدیل به چرخ کرده شده
چطوری میخوای جمعش کنی
(شبیه قاتلای زنجیره حرف نززززن🤣)
دیگه دیگه با ترفندای مخصوص قاتلا جمعش میکنم😌😀
🤣🤣 واااای واقعا فک میکنم به اون لحظه حالت تهوع میگیرم
ضحی با نایلون مشکی وسط جاده وایستاده داره جنازه ی چرخ شده ی امیر رو جمع میکنه ببره سرخ کنه 🤣🤢
چه مشکلی داره اتفاقا خیلیییی رمانتیک و گوگولیه🤣🤣
هر چی باشه بهتر از اون چند بازی های آراز و آریاست و محمده🤣🤣
ارتان و کسری و مهیار و عشق است🤣🤣
اصلا از این رمانتیک تر پیدا نمیشه 😍
🤣🤣🤣
دقیقا خیلی رمانتیکه🥺🥺🥺🥺😎😎🤣
اییییش🤢🤣
اصلا خودم یه کاری میکنم که امیر با دست و پاهای بسته بره تو جاده
بعد به یکیم میسپرم بره ترمز تریلی رو خراب کنه . و همون موقع که تریلی نمیتونه ترمز بگیره امیر ارسلان و میدازم جلوش خوبه؟🤣🤣
بچهها حالت تهوع گرفتم خدا بگم چیکارتون کنه🙄🤧
🤣🤣 وا..ما که داریم رمانتیک و احساسی حرف میزنیم 🥺😍🤣
مرده شور احساساتتون رو ببره😓😨
🤣🤣
لیلا…..🗡
هومممممممم؟؟
نکنه….🗡🗡🗡🗡
ح….
هان 🤨 من گیجتر از این حرفام برای من قسطی حرف نزن
پس مطمئن شدم که واقعا حامله ای🥳🥳🥳🤣🗡
نه تو کتک میخوای یکی دیگه حاملهست بعد منو قاطی این مسائل میکنند من شوهرم کو که حالا بچه هم داسته باشم دیوونهای نه اصلا لقب بز برازندته
دافی سوپرایززززز🥳🥳🥳🥳
( وی منظورش از دافی لیلاست🤣)
وای ضحی گفت حامله ای گفتم لابد من خبر ندارم که شوهر داری 😞😂
بعدا فهمیدم این ی چیزی گفته حالا
ای من هر چی میکشم از دست این موچتریه😖
😂 از دست این دختر..
نه دیگه در این حد خدایی دلم براش سوخت جوری که ضحی نقشه قتلشو کشید قاتل های زنجیری هم این کارو نمیکنن به نظرم تو نویسنده ی رمان های جنایی میشدی کل سایت طرفدار رمانت میشدن🤣🤣😂😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣
دلم نمیاد ایینه شکسته رو اینجوری جناییش بکنم . ولی خب حالا شاید یه داستان کوتاه نوشتم تو این ژانر🤣🤣🤣