رمان بوی گندم جلد دوم پارت یک
آرش را در گهواره اش گذاشت و کیفش را برداشت امیر روی مبل های هال نشسته بود و مشغول حساب کتاب های شرکت بود لیوان آبجویش هم مثل همیشه توی دستش بود
حرصش میگرفت شاید تنها مشکلشان همین مشروب خوردن جنابعالی بود
مثل همیشه قبل از رفتن خم شد و گونه اش را بوسید
_خسته نباشی کمتر اون آبجو رو بخور فقط میخوای منو حرص بدی
دست دور کمرش انداخت و با عشق به چشمان عسلیش زل زد
_حرص چی عزیزم آبجو که ضرر نداره اون اخماتو باز کن ببینم
پشت چشمی برایش نازک کرد
_ باشه من که حریف تو یکی نمیشم راستی آرشو همین الان خوابوندمش شیرشم خورده نگران نباش حالا حالاها بیدار نمیشه
تک خنده ای زد و لپش را کشید
_بیدارم بشه چیزی نمیشه…باباشو بیشتر از مامانش دوست داره
لبانش را ورچید حق با او بود میدید که این روزها آرش چقدر وابسته پدرش بود اصلا امیر که بود او را فراموش میکرد پسرک ناقلا
خودش را برایش لوس کرد بینیش را به گردنش چسباند و لحنش را بچگانه کرد
_از من که بیشتر دوست نداره نبینم تو دلت جامو بگیره ها
مردانه خندید عینکش را از روی چشمانش برداشت و بازوهایش را محکم دورش حلقه کرد
_کوچولوی من حسودیش شده…نترس هیچکس جاتو تو قلب من نمیگیره…آرش که سهله هزار تا بچه هم داشته باشیم قلب من فقط واسه تو میتپه
بغض کرده سرش را بالا گرفت
_پس آرش چی گناه داره
چشمهایش گرد شد این دختر چش بود هم خدا را میخواست و هم خرما را !
معلوم نبود با خود چند چند بود راسته که میگن زن ها موجودات پیچیده ای هستند نمیشد رفتارشان را فهمید زود تغییر حالت میدن
بوسه نرمی روی لبانش کاشت
_من میمیرم واسه هردوتون خیالت راحت شد
مشت آرامی به سینه اش زد
_عه خدا نکنه این چه حرفیه
با خشونت در آغوشش کشید جوری که جیغ گندم در آمد عاشق این کارهایش بود که از شدت علاقه زیاد اینطور بغلش میکرد ، مردش یکم وحشی بود در دل به افکارش خندید
_ولم کن امیر دیرم شد ببین چطور منو معطل کردی
اخم ریزی کرد
_کارت واجب تره یا من ؟
با لبخند نگاهش کرد که مثل پسربچه های تخس و لجباز بهش خیره بود
_الهی من فدای پسر حسودم بشم…خب معلومه که تو واجب تری…ولی الان وقت کاره مثل خودت که داری کارتو میکنی
مچ دستش را کشید و روی پایش نشاند
دستش از روی شکمش داشت میرفت بالاتر هشدار گونه اسمش را صدا زد و در جایش وول خورد
_امیر لباسم چروک میشه
همانطور در آغوشش روی کاناپه دراز کشید جوری که حالا نیمی از وزنش روی تن دخترک بود
با شیطنت در چشمانش زل زد
_من که مشکلی ندارم خانم ناز اگه تو ناراحتی از زیر لباس انجام بدم
دوست داشت خود را از هستی ساقط کند از دست این مرد شیطنت هایش تمامی نداشت
دستش که روی یقه اش قرار گرفت چپ چپ نگاهش کرد و با حرص اسمش را صدا زد
_امیر ؟
کوتاه خندید و سه دکمه اول مانتویش را باز کرد لیوان آبجویش هم هنوز در دستش بود اصلا انگار نه انگار یعنی اگر جلویش را نمیگرفت همینطور ادامه میداد
بوسه های پی در پی از روی گونه تا پایین گردنش کشید همانطور سرش را پایین برد و یکی یکی دکمه های بعدی مانتویش را هم باز کرد زیرش فقط یک نیم تنه پوشیده بود که اگر نمیپوشید سنگین تر بود چیزی زیر لب گفت که صورتش رنگ لبو شد حیا را خورده بود یک آب هم روش
بدنش داشت سر میشد و این اصلا برایش خوب نبود
_امیر بسه باید برم دیرم شده
با لجبازی هوم کوتاهی گفت و بینیش را به استخوان ترقوهاش کشید
_یکم دیرتر بری اتفاقی نمیفته بمون تا خستگیم رفع شه
پوفی کشید مردها واقعا که مثل بچه ها بودن حداقل مرد او اینطور بود
فکر میکرد با کار کردن محبتش را ازش گرفته بود نباید میگذاشت این افکار ذهنش را مسموم کنند باید بین کار و زندگیش تعادل را ایجاد میکرد تا به هیچکدام ضربه ای وارد نشود
با احساس خیسی روی سینه اش ترسیده هینی کشید
_ دا.. داری چیکار میکنی
بی توجه به حرفش کمی از آبجویش را روی سینه اش ریخت
گندم که خوب فهمیده بود چه در سر دارد دستانش را جلویش گذاشت
_نه…من بچه شیر میدم
با شیطنت چشمکی بهش زد و در همان وضعیت مک عمیقی به گودی سینه اش زد
این مرد اصلا حالیش نبود از دست این کارهایش داشت از خجالت آب میشد این نوع رابطه ها اصلا در باورش هم نمیگنجید اصلا این مرد را درک نمیکرد چطور حالش بد نمیشد با عجز اسمش را خواند
_امیر ارسلان ؟
جون کشداری گفت و با شور بیشتری به کارش ادامه داد مردها واقعا که عجیب بودن آخر جیغ و آه یک زن چه لذتی برایشان داشت با خود میگفت اگر وقتشان را صرف یک کار بهتر میکردن مطمئنا با این انرژیشان دنیا را فتح میکردن
کم مانده بود از ضعف بیهوش شود بالاخره راضی شد تمام کند ولی لبش را جدا نکرد و زبانش را از بالای سینه تا روی نافش کشید
آمد بالاتر و بینیش را روی چانه و کنار گردنش کشید سکوت کرده بود و فقط از حرص لبش را بهم فشرده بود با دیدنش ابرویش بالا رفت و نوک بینیش را کشید
_مامان کوچولو از دستم ناراحته؟
با دهانی باز و چشمان درشت شده نگاهش کرد
_واقعا موندم امیر حس میکنم از آرش هم کوچیکتری
شاکی نگاهش کرد و نیشگون ریزی از سینه اش گرفت
_از من نخواه از این هلوها بگذرم
خون به صورتش دوید هنوز هم برایش عادی نمیشد این حرف ها و نگاه های آتشینش
امیر لذت میبرد از این سرخ و سفید شدن هایش این مدت عشقش به گندم بیشتر از قبل شده بود حالا با وجود آرش برایش عزیزتر هم شده بود خودش دکمه هایش را بست و در آخر بوسه عمیقی روی پیشانیش نشاند
_ازت ممنونم گندمم اذیت که نشدی
لبخند کمرنگی زد و همانطور که روی مبل مینشست لباسش را مرتب کرد
_نه فقط زیادی…
حرفش را خورد و شالش را روی سرش انداخت
امیر که خوب میدانست میخواهد چه بگوید صورتش را با دستانش قاب گرفت و با لحن محکم و پر جذبهاش گفت
_جلوی تو بی حیا ترین مرد دنیا میشم حالا کجا رو دیدی ؟
فقط با خنده سرش را تکان داد و چیزی نگفت
**********
مثل همیشه سرحال وارد موسسه شد اصلا اینجا انگار خانه دومش بود دوست داشت آرش که بزرگتر شود با خودش بیاورد اینجا پر از آرامش بود
اصلا هر جا که شعر و قلم بود آرامش هم همراهش بود راه اندازی یک کانون فکر خودش بود که با کمک استادش و البته حمایت های امیر به سرانجام رسید
خیلی خوشحال بود همینکه قدمی برای استعدادهای کشورش میگذاشت برای او کافی بود از بچه ده ساله گرفته تا یه آدم پنجاه ساله همه و همه گرد هم جمع شده بودن یکی نویسندگی میکرد دیگری شاعر بود آن یکی نمایشنامه و طنز نویسی کار میکرد همه به نوعی نبوغ خودشان را در اینجا نشان میدادن
چه چیزی قشنگ تر از برق دیدن امید در چشمانشان بود ، همین روزش را میساخت
موسسه چون تازه افتتاح شده بود
علاقه مندهای زیادی به خودش جذب کرده بود روزهای اول انقدر متقاضی داشت که با خودش فکر میکرد باید موسسه بزرگتری جایگزینش کند اما خدا رو شکر با کمک بقیه همه چیز رفع و رجوع شده بود
زهرا مثل همیشه در نزده وارد اتاق شد
پوفی کشید
_زهرا جان چند بار باید بگم هر جا میری در بزن بابا وقتی تو رعایت نمیکنی خب همه از تو الگو برداری میکنن دیگه
دستی در هوا تکان داد
_ول کن جون امیرت تو رو خدا
اخمی کرد و سرش را میان دستانش گرفت
_هوفف خدا تو آخر سر منو دیوونه میکنی
چیه کارتو بگو
پا روی پا انداخت و دستانش را روی سینه قفل کرد
_ دیشب بهت زنگ زدم جواب ندادی حالا اومدم برام مرخصی رد کنی اونم تا یک ساعت دیگه
ابرویش بالا رفت
_ببخشید یک ساعت دیگه قراره جنگ بشه مرخصی چی بابا همین هفته پیش دو روز واسه رفتن خونه فامیلای شوهرت بهت مرخصی دادم زهرا جان تو خودت که میدونی وضعیت اینجا رو میخوای منو دست تنها ول کنی کجا بری
پشت چشمی نازک کرد
_حالا تو هی اون دو روز رو بزن تو سرم بابا یه بار خواستم تفریح کنم غلط کردم ؟ بعدشم این بار فرق داره حیاتیه
چشمانش ریز شد
_چه خبر شده واضح بگو بفهمم
با خونسردی تمام شیرینی از داخل ظرف برداشت و در دهانش گذاشت
کفرش در آمد
_زهرا میگی یا نه ؟
دستش را بالا آورد که یعنی صبر کند وقتی خوب شیرینی را خورد دستانش را بهم زد و با لبخند ژکوند روی لبش گفت
_ امشب تولد سعیده قراره سورپرایزش کنم کلی کار دارم بابا، تازه شم شما هم دعوتین زود بیایا
با حرص نگاهش کرد
_میمردی اینو زودتر میگفتی من هیچی نخریدم وای زهرا از دست تو
ریز خندید
_خب حالا چیزی نشده که لباس الحمدالله زیاد داری میمونه کادو خب اونم یه چیزی بخر دیگه
چشم غره ای برایش رفت
_ باشه چی بگم بهت…مرخصی ، این یه بار موردی نداره حالام برو بیرون بزار به کارم برسم
بوسی در هوا برایش فرستاد و از جایش بلند شد
_ای من به قربون گندمی خودم برم چشم خواهری ما رفتیم
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود صدایش کرد
_یه لحظه وایسا
به طرفش برگشت
_هان باز چیشده ؟
_یه لیست از کسایی که دیروز شعراشون رو آماده کردن برات میفرستم کارهاشون رو برام ایمیل کن تا فردا باید به ناشر تحویلشون بدم
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت
نفس عمیقی کشید و لیوان آبی برای خود ریخت اینجا کار کردن برایش خستگی نداشت چون عشق بود صمیمت بود زهرا هم به پیشنهاد خودش در اینجا استخدام کرده بود او هم که از خدا خواسته جفت پا پرید در این موسسه
پرده را کنار زد و از پنجره بیرون را تماشا کرد
نگاهش به سارا افتاد دختر دوازده ساله ای که عجیب استعداد شاعری داشت
خوب شد که در این سن خانواده اش به مهارتش پی بردن هر روز به اینجا میامد و در فضای بیرون با معلمش کار میکرد حیاط موسسه شبیه باغ درست شده بود از نظرش هر چه طبیعت بیشتر باشد شاعر هم خلاق تر میشود فضای داخلی موسسه را دریا و ساحل طراحی کرده بودن
به سلیقه خودش پیشنهاد یک دیزاین سنتی را داد در این فضاها آدم انگار از دنیای شلوع پلوغ امروزی خلاص میشد و مامنی برای آرامش و رشد فکریش بود
اسم موسسه اش را هم به اسم خودش گذاشته بود چقدر خوب بود که آدم به آرزویش برسد یک کانون برای خودش برای مردمش درست کرده بود حالا هدف هایش چیز دیگری بود میخواست جوری به هنرجوهایش کمک کند که در آینده بزرگانی برای کشور خودشان شوند و آوازه شان جهان را پر کند اخ که چه هدف شیرینی بود ..
*******
عینک آفتابیش را به چشمش زد و به سمت ماشینش رفت صدایی از پشت سر او را متوقف کرد
_امضا نمیدین خانم محتشم ؟
یکه خورده سرش را برگرداند
با دیدن علیرضا ابروهایش بالا پرید از آخرین باری که او را دیده بود خیلی وقت بود که میگذشت دقیقا در آن محضر آخرین دیدارشان بود حالا اینجا چکار میکرد
با لبخند به سرتاپایش نگاه کرد و جلو رفت
_خواستم زودتر بیام واسه تبریک ولی خب هم کارم تو جنوب طول کشید هم یکم حالم خوب نبود
کتاب را در دستش تکان داد و اشاره ای بهش زد
_خوندمش خیلی قشنگه حالا اومدم واسه امضا
نگاهی به دور و اطرافش کرد و بند کیفش را محکم چسبید چرا انقدر مشکوک بود !!
پوزخندی روی لبش نشست
_واسه چی دستپاچه شدی یه امضا دادن که انقدر تردید نداره نکنه از شوهرت میترسی ؟
به سرعت اخمی میان ابروانش نشست و چشمانش را ریز کرد
_بهتره مراقب حرف زدنت باشی تردید من برای این بود که از دیدنت اونم اینجا یه خورده تعجب کردم که فکر کنم طبیعی باشه
نگفت آدرس اینجا را از کجا گرفته
ابرویش بالا رفت یک قدم به سمتش برداشت فاصله شان خیلی بهم نزدیک بود کتاب را به طرفش گرفت
_ خودکار همراهته ؟
مشکوک نگاهش کرد خواست بگوید برای یک امضا هلک هلک پاشدی اومدی ولی زبان بر دهان گرفت
نگاهی به ساعتش کرد دیرش شده بود باید خود را زود به خانه میرساند آخر امشب جشن تولد سعید بود
خودکار را از داخل کیفش برداشت سعی کرد لرزش دستانش را مخفی کند زیر نگاه
خیره اش امضایش را زد و کتاب را به دستش داد
_بفرمایید اینم از این
با لبخند پیروزمندانهای نگاهش را از روی کتاب گرفت و بهش داد
_خوشحال شدم از دیدنت خانم محتشم از طرف من آرش کوچولو رو ببوسین راستی عکسش رو همراهتون دارین
نگاه پرحرصی بهش کرد چرا نمیرفت خواست جوابش را دهد که همان لحظه گوشیش زنگ خورد
با اخم رو برگرداند و گوشیش را برداشت با دیدن شماره امیر لبش را گزید نفس عمیقی کشید و جواب داد
_جانم
صدای گریه آرش از آنور خط میامد
_کجایی تو ساعتو نگاه کردی ؟
چشمانش را با حرص باز و بسته کرد خدا لعنتت کند علیرضا
_الان دارم راه میفتم نگران نباش
_با من کاری نداری گندم ؟
چشمانش از وحشت گشاد شد
لحن مشکوک امیر در گوشش پیچید
_ کی پیشته گندم؟
دستپاچه لبه مانتویش را در دست گرفت
_هی..هیچکس…یکی از همکارامه..من..من.. الان راه میفتم
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد با حرص و عصبانیت برگشت که بهش بتوپد که با جای خالیش مواجه شد
سردرگم و کلافه به دور و برش نگاه کرد کجا رفت اَه لعنت بهت اصلا واسه چی اومده بودی هدفت چی بود هان
با خشم سوار ماشینش شد و به سمت خانه راند نمیدانست چرا به امیر نتوانست راستش را بگوید آن لحظه انقدر هول کرده بود که اصلا نمیفهمید چه میگوید
اگر میگفت علیرضا به دیدنش آمده بود خون به پا میکرد هوففف اصلا قصدش از آمدنش چه بود انقدر فکر بد نکن گندم شاید بیچاره همینطوری اومده دیدنت بالاخره با هم آشنا که هستین بیخود بد به دلت راه نده
دیدی که خودش رفت برای کار مهمی نیومده بود سرش را کلافه تکان داد تا این افکار از سرش بیرون بروند
**************
سخنی با دوستان
بچه ها من به علت یه سری مشکلات شاید دیگه نتونم مثل قبل به نویسندگی ادامه بدم تصمیم گرفتم الان جلد دوم بوی گندم رو بزارم امیدوارم مثل قبل بازم با حمایتهاتون بهم انرژی بدین😊
❤ فعلا رو مود نوشتن نیستم هم جسمی و هم روحی دچار مشکل میشم ولی شاید یه روزی بتونم دوباره دست به قلم شم امیدوارم منو درک کنید ❤
راستی نظراتتون رو از بابت این پارت بهم بگید
فکر کنم ستی دنبال همچین شوهریه🤣🤣
آخ جون 💃 💃 💃 💃 💃 💃
بالاخره چلد دو اومد💃💃💃💃😂🤦♀️
بله دیگه آماده بود گفتم بزارم😊
اواین کامنت!
هنوز نخوندم ولی اومدم بگم اولین کامنت😁😁
من اول بودمااا😁😂
😏😏
پس برو بخونش😉
خوندم:))))))))
لیلا اون تیکه اولش رو آب نشدی از خجالت موقع نوشتن؟؟😂😂😂🤦♀️
کجا رو میگی
🤣🤣🤣بخدامن خوندم آب شدم
به درد تو میخوره بالاخره تازه عروسی و ….😂
هی من میخوام یادم بره اگه گذاشتین نامردا
چرا یادت بره آخه سخت نگیر جانم
وای یه چیزی برات تعریف کنم دیشب یکی از دوستای بابام باخانوادش اومده بودن خونمون دخترش یه دوسالی میشه نامزدکرده دیشب باخنده گفت وای فکرکنم باردارم 😱
وقتی ازش پرسیدم دیدم نه باباطرف یه هفته بعدازنامزدیش بندروآب داده اونوقت خاکبرسرمن هنوز نتونستم نامزدموببوسم تازه دختره 23سالشه یعنی 4سال ازمن کوچکتره،🤦
بعضیهام واقعا هولن آخه چتونه شماها
آدم باید تو دوران نامزدی حریمها رو حفظ کنه به نظرم حالا اون دختره چرا دیگه تعریف کرده از شاهکارش🤔
فکرمیکردمنم مثل خودشم منم فقط گوش میدادم ومثل این خل وچل هاهر ازگاهی یه لبخند بهش میزدم🙈
نه اونقدر هول خوبه نه اینقدر پاستوریزه بودن طبیعتا آدم بعد از چند ماه اگه طرف رو دوست داشته باشه خجالتش میریزه تو چرا هنوز بعد سه سال نتونستی ببوسیش هان😤😤
به خدا اگه همین امروز نبوسیش حلالت نمیکنم بابا صبری هم حدی داره
مشکلت چیه دوست نداری یا نمیتونی و خجالتت نمیزاره🙄
بخدا خجالت میکشم اونم نمیخوادمنواذیت کنه وتحت فشاربذاره زیادی هم نزدیک نمیشه که اذیت بشم البته من زیادی فراریم ازش خیلی باهم توخونه تنهاشدیم تازه وقتی تهران بودم چندشب تنها بودیم ولی حتی تواتاقای جدامیخوابیدیم نمیدونم واقعاازدیشب که این دختره این حرفاروبهم زدخودمم به عقل خودم شک کردم اصلاحتی به احساسم نکنه امیرعلی ازم خسته بشه
آخه عزیز من اون چیزی نمیگه دلیل بر این نیست که دلش نمیخواد زن و شوهر باید بهم آرامش بدن خودت پیش قدم شو خجالت میکشی عرق میکنی سرخ میشی به تته پته میفتی خب باشه بزار همه اینا سراغت بیاد ازش فرار نکن وقتی بهش نزدیک میشی و فکرهای منفی میاد سراغت یه لبخند شیطانی تو ذهنت بزن و هر چی که فکرت گفت برعکسش رو انجام بده باهاش بجنگ بعد یه مدت دمشو میزاره رو کولشو میره اونوقت میبینی زندگیت چقدر زیباتر میشه
چرا هی دو دل بودم موقع نوشتن 😂
واااااااااای سوپرایزشدم عالی بود باباتوچقدخوبی
…. صددرصدستی یکی میخواد مثل امیرارسلان🤣🤣🤣
ما اینیم دیگه یهو همتون رو غافلگیر میکنم🤣
بله به دردش همچین آدمی میخوره😁
بالاخرههههههه🤩
خیلی عالی بود👈❤👉
قربون نگاهت😍😘
به به لیلا خانوم جلد دوم شروع کردی کلک😌❤️🔥
مووفق باشی عیزم مث همیشه قلمت عاالی بود
این علیرضا فکل چرا براشتی آوردی تو رمان ازش خوشم نمیاد اصلا از رو نمیره🤨
این علیرضاخان اومده که این فصل ببخشیداگوه بزنه به اعصابمون از همین پارت اولم شروع کرده دیگه این قسمت بایدمنتظرخراب کاری این نکبت باشیم
به اعصابت مسلط باش عزیزم از همین پارت اول شروع کردینا😂
دیقن از همون پارت اول از چشمون افتاد🤨
شما امروز پارت نداری عزیزم برو پارتت روبنویس ولی لطفاتوگندنزن به اعصابمون حداقل یامور امروزاذیت نشه
آره دارم آمادهاش میکنم
بریم علیرضا رو بزنیمش😂🔪🔪
آره دیگه😉
ممنون عزیزم خوشحالم که خوندی💚
ازش بدت میاد نه ؟
پیداست پسره نقشه های شومی توسرشه که البته حقم داره گندم از احساسات اون برای انتقام ازامیرش استفاده کرد حالابایدمنتظراتفاقات بدباشیم ولی جون من طلاق نگیرند🤦
آره خب این وسط علیرضا سرش بی کلاه موند🙄
سرش بی کلا موند که موند به من چه اصلا😕😑😒
بره بیمره پسره گاو😡
به قول ضحی دم…بازدم
تکرار کن عزیزم😁
😁 😁 🔪 🔪
والا، به ماچه، برو کلاه بخر مرتیکه ی الاغ😡
خواهش میکنم گلم🥰
خیلی..😒
مرسییی لیلاجون عالی بود
فقط امیدوارم علی رضا گند نزنه به زندگیشون😶
مرسی گلم🌹🌹
منظورت علیرضاست؟
وای لیلا هستی یه چیزی تعریف کنم بترکی ازخنده؟
آره بگو چیشده مگه😂
وای لیلا ساعت 12بودعمه فرنوشم وامیرعلی اومدن بابام ومامانم هم خونه نبودن خلاصه عمه خانوم گفت بیاین بشینین کارتون دارم منوامیرعلی هم نشستیم کنارهم بخاطراینکه با عمم یکم راحتیم امیرعلی دست انداخت دور گردنم عمه فرنوشم هم حسابی ذوقمون میکرد یهوگفت اومدم درموردشب عروسی باهاتون حرف بزنم به امیرعلی گفت مامان توکه همش توفازافسردگی مامان اینم :-)منظورش مامان من بود:-)که فقط بلده الکی جلوماکلاس بذاره وفیس افادشوبه رخمون بکشه هردتامون خندیدیم بعدمنتظربودیم یه حرف جدی بخوادبزنه همینجورمنتظربودیم …که گفت امیرعلی عمه قربونت برم همون شب اول یه وقت تا آخرش پیش نری دخترموهلاک کنی ها آخه شماجوونا آتیشتون تنده نمیدونین چیکارکنین…شب اول فقط بایدازاون گوشت مزاحم خلاص بشین تاسه روزم دیگه نبایدبهش نزدیک بشی بعدروشوکردطرف منوگفت نه توهم مثل شلغم بمونی تکون نخوری ها سخت نگیرکه اذیت نشی واااااااااای منوامیرعلی آب شدیم بعدمگه ول میکرد امیریه زوربردش من که دیگه سرموبلندنکردم کلاکسی رونگاه کنم امیرهم دیدمن حالم نرمال نیست عمه رو برداشت رفت ازوقتی رفتن یه نیم ساعت توشوک بودم بعدشم اینقدخندیدم دل دردگرفتم وااای خدایاآبرمونوبرد سه سال حتی مابهش اشاره هم نکردیم عمم یه کاره اومدهمه چی روبه بادداد
الهییی عمه فرنوشت خیلی باحاله خوشم اومد😂😂
هر کی بود خب خجالت میکشید ، امیرعلی دیگه چیزی نگفت🙄
امیرعلی گفت عمه قربونت برم ازخونه تاالان باهم بودیم ایناروبه من تنها هم میگفتی کافی بودلازم نبودجلونازنین حرفی بزنی اونم گفت وانگهی میخوای شب زفاف خودت تنهایی کاری بکنی این دختره کاره ای نیست اگه که نیست من شب عروسی ببرمش خونمون🙈
دمش گرم عمه😂😂
این امیرم زیادی لوس بارت آورده
راست میگه دیگه مگه با خودش ازدواج کرده پسره…🤣🚶♀️🤦🏻♀️
چه عمه خوبی داری درسته یکم رکه ولی خیلی خوب از راه شوخی و خنده بهتون توضیح داد جوری که نترسی😀
واقعا ترسم کم شد ولی ازخجالت مردم بخدالباسم خیس عرق بود قشنگ حس میکردم ازکمرم شرشرعرق میریزه
خب حق داری چون تا حالا جلوت کسی حرفی ازش نزده انقدر عرق بریز تا این خجالت موزی از وجودت پاک شه بالا یه کامنت گذاشتم در مورد همین خجالت برو بخونش😂