رمان بوی گندم پارت سی ام
( اینم یه پارت ویژه هدیه دوستان )
اگه پارت قبلی رو نخوندین حتما مطالعه کنید .
حاج رضا نگاهش به عروسش افتاد که گوشه ای ایستاده بود و بهشان نگاه میکرد
_بیا عروس بیا غریبگی نکن
گندم از خجالت صورتش سرخ شد
خنده اش بیشتر شد
_ای بابا من یادم نمیاد دختر خجالتی داشته باشم این دو تا که عین آتیش پاره میمونن تو باید دختر سومیم باشی نه ؟
با تمام شدن حرفش دریا و ساحل جیغ بلندی زدن و گندم غرق شادی شد از اینکه او را دختر خودش میدانست کنارشان نشست
ساحل با حرص گفت
_بیا جای ما رو هم گرفتی گندم خانم داداشم کم بود دیگه بابامونم دوستمون نداره حالا دیگه ما شدیم بلای جون ؟!
لحنش انقدر شوخ بود که همه به خنده افتادن حاج رضا پس گردنی آرامی بهش زد و دستش را دور شانه عروسش حلقه کرد
_چرا بیخودی حرف تو دهنم میندازی بچه
من کی گفتم بلای جونین
ساحل لبش را جمع کرد و رویش را برگرداند
حالا سه نفری در آغوش حاج رضا بودن
حاج فتاح با لبخند تماشایشان میکرد اصلا نگذاشتن حرفش را بزند
در جایش جا به جا شد
_اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد
میخوام حرفمو بزنم
حاج رضا که با لذت داشت به حرفهای دختران و عروسش گوش میکرد با حرف پدرش سرش را بالا گرفت و آن ها را از آغوشش جدا کرد
_جان بفرمایید چی گفتین ؟
اخمی بر چهره نشاند
_مگه گذاشتین !
همه پقی زدن زیر خنده انقدر حالت چهره
حاج فتاح و لحنش بامزه بود که نمیتوانستن جلوی خنده اشان را بگیرند
با حرص نگاهشان کرد
_خب خوبه دیگه منو مسخره میکنین نه ؟
همه یکهو ساکت شدن و خودشان را جمع و جور کردن
گلویش را صاف کرد و گفت
_ میخوام حرف مهمی بزنم
گندم با کنجکاوی به حاج فتاح نگاه کرد
چه حرف مهمی میخواست بزند !
_قراره برای نوه عزیزم دریا خواستگار بیاد
همه در سکوت فرو رفتن
اولین کسی که واکنش نشان داد خود دریا بود
صورتش عین لبو قرمز شده بود و با حرص کولی بازی در میاورد که نگو اصلا این دختر انگار که هیچ خجالتی نمیکشید وای که اگر خودش بود
سرش میرفت توی یقه اش
حاج فتاح با اخم به جیغ جیغ های نوه اش
نگاه کرد با تحکم گفت
_بسه دیگه مگه قراره اژدها بیاد ؟
دریا با قهر رویش را برگرداند و دستانش را جلوی سینه اش حائل گذاشت
این خواستگار ناخوانده دیگر کی بود ؟
_پسر خوبیه خونواده داره دیروز اومد دم حجره با پدرش آدم حسابیه دکتر مملکته ؟
دریا ابرویش بالا رفت
_جون من دکتره ؟
گندم خنده اش گرفت دریا همیشه دوست داشت شوهر آینده اش دکتر باشد
حاج رضا با اخم نگاهش کرد
_دختر تو خجالت نمیکشی تا الان که جد پسره رو داشتی میاوردی جلوی چشمش
دریا ناباورانه سرش را زیر انداخت و با انگشتان دستش بازی کرد
حاج فتاح دستی بر ریشش کشید
_میگه تو رو دیده از دانشگاه میومدی خونه خوشت اومده ازش راجبت تحقیق کرده پسر پاک و نجیبیه اگه موافقی یه وقت تعیین کنم
بیان اینجا
دریا با تعجب سرش را بالا گرفت
یعنی راست راستی قرار بود به خواستگاریش بیایند ساحل با بغض به خواهرش نگاه میکرد همیشه از بچگی فکر میکرد چون دوقلو هستن حتما با هم همزمان ازدواج میکنند اما حالا قرار بود خواهرکش زودتر از او به خانه بخت برود به نظر که از این آقای دکتر خوشش میاید گندم در دل برای دریا خوشحال بود ولی به نظرش باید خوب با خواستگارش آشنا شود نه مثل او که حالا بعد از ازدواج تازه دارد شوهرش را میشناسد
ساعت ۴ بود که عزم رفتن کرد ریحانه خانم کلی بهش اصرار کرد که شب را آن جا بماند اما گندم ترجیه داد این شب آخر را تنها در خانه خودش بماند از دیشب خانه مادرشوهرش بود
_ممنون ریحانه جون کلی بهتون زحمت دادم نگران نباشید برید تو
اخم تصنعی کرد
_زحمت چیه دختر دیگه این حرفو نزنیا
تو دختر منی
لبخند محجوبی زد این زن و مهربانیش او را به سکوت تسلیم میکرد ای کاش کمی از محبت این خانواده را شوهرش داشت
هوای تازه را وارد ریه هایش کرد نسیم ملایمی میامد و پوست صورتش را نوازش میکرد اول زمستان بود و هوای امروز بعید بود دستانش را در جیبش کرد و راه خانه را در پیش گرفت
ریحانه خانم فکر میکرد با اسنپ میرود ولی او دوست داشت در خیابان قدم بزند مثل دوران نوجوانیش که از راه مدرسه تا خانه را پیاده میامد حالا هم به یاد آن دوران در میان عابران که هر کدام برای کاری بیرون آمده بودن قدم میزد
بعضی ها دختر پسرهایی بودن که دست های همدیگه را گرفته بودن و لبخندزنان با هم حرف میزدن به راستی کی او و امیر اینطور با هم قدم زده بودن لبخند آن دختر و پسر چقدر بی ریا و پاک بود انقدر راه رفته بود پاهایش به گز گز افتاده بود کناری ایستاد و نفسی تازه کرد
نم باران روی صورتش نشست لبخند تلخی زد آه که دوست داشت مثل دوران خوش بچگیش زیر باران دنبال پروانه ها بدود آن موقع نمیدانست پروانه های بیچاره از ترس خیس شدن فرار میکردن یا از ترس او که آن ها را بگیرد روی جدولی نشست و خودش را بغل کرد
عابرین در حال رفت و آمد به دخترکی که گوشه جدول نشسته بودن خیره بودن بعضی ها با ترحم و دلسوزی و برخی ها هم از سر کنجکاوی
خواست فریاد بزند بگوید ای جماعت برای من دل نسوزانید من خود به حالم نسوخت در آتش عشق چنان گرفتار شدم که دیوانه وار خیال خاموش شدن ندارم
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
نمیدانست باران است که گونه هایش را میشورد یا اشک چشمهایش
لبخندی زد خوب شد باران بارید
کسی اشکهامو ندید
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وا مانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند نمیداند
نمیداند که دخترک گوشه جدول تنش یخ زد .
بچه ها به نظرتون از این بعد پارت ها رو کوتاه بنویسم یا طولانی همینقدر خوبه ؟
منتظر نظرهای قشنگتون هستم😍
طولانی نویسنده جون مثل پارت های قبل 🙏🙏
خسته هم نباشی ♥️♥️♥️
چشم تمام سعیمو میکنم عزیزدلم😘
طولانی بزار خیلی بهتره❤
راستی رمانت خیلی قشنگه🌹🌺🌺
والا الان هر رمانی میخونی یا بدرد نمیخوره یا توش بلاخره یه تجاو.ز داره 😑😑
قربونت برم مرسی از نظر قشنگت🤗😍
خوشحالم از اینکه خوشت اومده
تمام سعی من اینه که یه رمان خوب براتون ارائه بدم البته با حمایت هاتون😊
همیشه گفتم الانم میگم که این رمان داستان آروم و واقعا قشنگی داره؛فقط اگه میشه پارت ها رو طولانی تر کن که لذت ببریم از رمان زیبات😍
💕باشه چشم حتما☺
نمیدونین که چقدر انرژی میگیرم با نظراتتون💕
ااااانویسنده جان واقعا ما را گرفتی اینو نمینوشتی هم کسی بهت خرده نمیگرفت خدایی ترا خدا مینویسی یکم با کیفیت و بلند بنویس
عزیزم باید آروم آروم برم جلو دیگه نمیتونم همه رو یکهو بزارم ! اما خب با نظراتتون فهمیدم که باید از این بعد پارت ها رو طولانی کنم ممنون از همراهیت💗
قربانت عزیرم موفق باشی