نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۲۲

4.3
(50)

داشت سراب میدید یا واقعا امیر او بود

سعید کلافه از اتاق بیرون آمد در دل خوشحال بود که رفیقش را اینجا ندیده بود اما پس کجا بود همین او را نگران میکرد از راهرو گذشت که با دیدن گندم سرجایش خشک شد

رد نگاهش را گرفت

با دیدنش چشمانش گشاد شد چه بلایی سر خودش آورده بود

چرا نمیتوانست صدایش بزند انگار که لال شده باشد به سختی از جایش بلند شد مگر کمرش شکسته بود که مثل پیرزن ها دست بر زانویش میگرفت و بلند میشد سعید زودتر از او خودش را بهش رساند دستش را روی پیشانیش گذاشت داغ داغ بود داشت توی تب میسوخت نگاهش را از میز که پر از شیشه های مشروب
و ته مانده های سیگار بود گرفت

دست زیر بازویش گذاشت همه بدنش
بوی الکل میداد

پاهایش تحمل وزنش را نداشتن این امیر نبود مرد او حالش اینطوری نمیشد رفت جلو و به سعید که عرق از سر و رویش میبارید نگاه کرد

_بزارش پایین..باید..باید..بهش آب بدم

صدای ناله ضعیفش را که شنید بغضش ترکید

چه چیزی حال شوهرش را اینگونه کرده بود

_گریه نکن دختر کمک کن ببریمش حموم

انگار که از خواب بلند شده باشد دستش را زیر بازویش گذاشت و به کمک هم به سمت حمام رفتن خیلی سنگین بود و بیشتر وزنش روی شانه سعید بود چه بلایی سر خودش آورده بود

سعید وان را پر از آب سرد کرد

_اینجوری نه یخ میزنه

سعید با کلافگی نگاهش را ازش گرفت

_اینجوری خوب میشه

مبهوت بهش که امیر را داخل وان آب سرد کرد خیره شد یعنی قبلا هم این اتفاق
برایش افتاده بود !!

نمیتوانست نگاه کند تحمل نداشت همسرش را در این حال ببیند آخ که در آن شب هر کس او را میدید خون گریه میکرد به گفته سعید برایش چای نباتی آماده کرد با دیدن شیشه های مشروب انگار که آتشش زده باشند به سمتشان رفت و همه را از روی میز انداخت پایین

این لعنتی ها باعث حال بد شوهرش بودن

اشکش را پشت دست پاک کرد و وارد اتاق شد

با دیدن سعید که دستش را روی کمر رفیقش گذاشته بود و به سمت تخت میامد
سریع ملحفه را کنار زد و بالش را مرتب کرد

امیر باز هم ناله میکرد دلش ریش شد از دیدن وضعیتش سعید لیوان را ازش گرفت و با هزار زور به خوردش داد گندم فقط گریه میکرد دلش میخواست امیرش بیدار شود و مثل گذشته به سعید تشر برود راست گفته بود که سعید عین برادرش است اخ که اگر او نبود شوهرش را حتما از دست میداد

از جایش بلند شد

_ممنون آقا سعید شما خیلی لطف کردین
فقط…فقط کی خوب میشه ؟

با صدای دخترک سرش را بالا آورد

چقدر شرمنده بود جلوی این دختر جلوی این دختر و مهربانی هایش که رفیقش قدر نمیدانست نگاهش را دزدید و به طرف در رفت

_زود خوب میشه اثر مستی تا صبح کامل
از سرش میپره

نپرسید چرا مست کرده چرا خودش را به این حال و روز در آورده نمیخواست بداند نمیدانست ولی انگار از شنیدن جوابشان واهمه داشت

_شما دارید جایی میرید اگه…اگه حالش
یه وقت…بد شد..من چیکار کنم ؟

لبخندی زد

_نگران نباش چیزیش نمیشه فقط اگه دیدی
کج خلقی کرد و یه چیزی گفت ناراحت نشو
در ضمن… مکثی کرد و نفس عمیقی کشید

_ اینجا خونه امیره خونه مجردیش پیشش بمون گندم خانم رفیقم به آرامش نیاز داره

گیج و مبهوت بهش زل زد

هیچ یک از حرفهایش را نمیفهمید

خانه مجردی ؟ آرامش !!

نگاهش به در بسته اتاق بود که صدای ناله امیر او را به خود آورد سراسیمه روی تخت نشست و دستش را روی پیشانیش گذاشت خدا رو شکر داغ نبود موهای خیسش را مرتب کرد

لبخندی زد

حتی در همین حال هم اخم بر چهره داشت

کم کم اشکهایش شروع کرد به باریدن همانطور که موهایش را نوازش میکرد زیر لب شروع کرد به خواندن

گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
با این سوال بی‌ جواب ، پناه به آینه می برم
خیره به تصویر خودم ،
می پرسم از کی‌ بگذرم

یه سوی این قصه تویی‌
یه سوی این قصه منم
بسته به هم وجود ما
تو بشکنی ، من می شکنم

لبش را گاز گرفت تا صدای گریه اش بلند نشود

داشت همه نداشته هایش را امشب پر میکرد دیگر به او شاکی نگاه نمیکرد که دستانش در موهایش فرو رفته است دیگر اخم و تخم نمیکرد به خاطر نزدیک شدنش

صدایش میلرزید

نه از تو می ‌شه دل برید
نه با تو می ‌شه دل سپرد
نه عاشق تو می ‌شه موند
نه فارغ از تو می ‌شه موند

هجوم بن بست رو ببین ،
هم پشت سر ، هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست
من از تو می پرسم بگو

بن بست این عشق رو ببین ،
هم پشت سر ، هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست
من از تو می پرسم بگو

دستی بر مژه های پر و مشکیش کشید
همان هایی که دلش را برده بود

پلکش لرزید دستش را تند برداشت حتما باز عصبانی شده بود آهی کشید و زیر لب خواند تا بیدار نشود

تو بال بسته ی منی‌
من ، ترس پرواز تو ام
برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم

گردنش تیری کشید

اخمهایش در هم رفت دستش را پشت گردنش گذاشت و غلتی در جایش زد

چشمان نیمه بازش را کامل باز کرد
گنگ به اطرافش خیره شد او کجا بود ؟

یکهو همه چیز یادش آمد کتک زدن آوا
آمدنش به این خانه یادش آمد تا نیمه شب در حال خوردن مشروب و کشیدن سیگار بود حالش بد بود اما نمیدانست چرا از چی فقط با خود فکر میکرد که به خانه نرود هوا روشن شده بود پس صبح شده حتما گندم تا الان نگرانش شده

او چه کار کرده بود ؟

از جایش بلند شد خیلی بیحال بود این وضعیت حالش را بد میکرد چنگی به موهایش کشید و نگاهش را بالا آورد یکه خورده به جسم ظریفی که در خود مچاله شده بود خیره شد تا جایی که یادش است با آوا همه چیز را تمام کرده بود

پس این !!!

نزدیکش شد نه امکان نداره گندم اینجا چیکار میکنه اما چهره اش گواه بر این بود که خود گندم است همه چیز برایش گنگ بود و این کلافه اش میکرد خواست تکانش دهد که حس کرد تمام محتویات بدنش دارد بالا میاید دستش را جلوی دهانش گذاشت و به سرعت به طرف سرویس رفت با دیدن مایع زرد رنگ که از دهانش خارج میشد چشمهایش را بست

سرش تیر میکشید چه بر سرش آمده بود !

صدای سرفه میامد چشمانش را باز کرد نگاهی به پهلویش انداخت که با جای خالیش مواجه شد

سراسیمه به سمت صدا رفت

سرفه های خشک و پی در پی با دیدنش انگار که جانش رفت چقدر دیشب نوازشش کرد گاهی میان خواب ناله میکرد و هذیان میگفت انقدر نوازشش کرده بود تا آرام گرفت اما حالا دوباره با حال بدش مواجه شده بود بی توجه به نگاهش که مات او بود دستمال بهداشتی برداشت و جلوی پایش چمپاتمه زد

نگاهش نمیکرد سرش پایین بود و دور لبش را پاک میکرد

_معلوم نیست چی خوردی
اینجوری حالتو بد کردی

دستمال را داخل سطل آشغال کنارش انداخت و نگاهش را بهش داد که حالا گنگ با اخم به او زل زده بود لبخند زد و با مهربانی دستش را گرفت

_بیا بریم تو اتاق عزیزم باید استراحت کنی

نمیفهمید اصلا حرف هایش را نمیفهمید یعنی انقدر درصد الکل مشروب بالا بود که دارد توهم میبیند این دختر با آن لبخند مهربانش که دستش را گرفته بود توهم بود یا واقعیت ؟

اخم شیرینی کرد و با صدای بچگانه ای گفت

_ای بابا آقا امیر نمیخوای چیزی بگی
یه دادی تشری چیزی

پلکش لرزید خودش بود حالا که لفظ آقا امیر را میشنید توهم نبود دستش را دراز کرد و روی گونه اش کشید _تو… صدایش دورگه شده بود

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟

بی توجه به سوالش با شیطنت گفت

_از من ترسیدی که اومدی اینجا
نمیای تو اتاق حاجی ؟

ابروهایش بالا پرید

این دختر زیاد از حد شیرین زبانی نمیکرد!!

چرا انقدر متفاوت بود نتوانست به لفظ حاجی که تازه بهش لقب داده بود لبخند نزند

با لبخندش جان تازه ای گرفت از جایش بلند شد

_من برم صبحانه رو آماده کنم توام یه دوش بگیر و بیا منتظرتم

رفت و او را مبهوت گذاشت اینجا چه خبر بود گندم در این خانه نمیدانست باید
عصبانی باشد یا خوشحال

در یخچال را باز کرد از اینکه همه چیز در آن مهیا بود باید لبخند میزد یا نگران میشد

سعی کرد افکار منفیش را پس بزند پودر قهوه را برداشت و توی قهوه ساز ریخت نان نبود

چند بسته کیک با شکلات مایع برداشت و روی میز گذاشت نگاهش به شیشه عسل افتاد ذهنش جرقه ای زد مادرش هر وقت که شکم درد میگرفتن عسل را با آب لیمو و آب قاطی میکرد و به خوردشان میداد باید برای حال بد امیر هم کارساز باشد مواد را مخلوط کرد و درون لیوان ریخت چند دقیقه بعد امیر با موهای خیس و حوله به دست وارد آشپزخانه شد

با دیدن میز ابرویش بالا رفت در این مدت کوتاه این میز را چیده بود هنوز هم از بودنش در این خانه متعجب بود ولی فعلا سکوت را ترجیح داد

فنجان قهوه را برداشت و نزدیک لبش برد

_از اینم بخور حالتو خوب میکنه

نگاهش را بالا آورد از دیدن مایع زرد رنگ داخل لیوان صورتش جمع شد

_ این دیگه چیه درست کردی ؟

قیافه اش آویزان شد ولی از تک و تا نیفتاد

_عسل و آب لیمو رو مخلوط کردم
برای حالت تهوع خوبه

_ با اخم داخل لیوان رو بو کشید بوی بدی نمیداد

زیر چشمی نگاهش کرد

_نکشیمون

از لحنش خنده اش گرفت

خواست بگوید همسرجان تو خودت
خود را نکش بقیه پیشکش

تا آخر محتویات داخل لیوان رو خورد
دستی پشت لبش کشید و سرش را بالا گرفت

حواسش نبود که در تمام این مدت گندم چیزی نخورده بود

_چرا چیزی نمیخوری ؟

_آخه گشنم نیست

اخم ریزی کرد

_یعنی چی مگه میشه دهنتو باز کن ببینم

با خنده به کیک درون دستش که به سمت دهانش گرفته بود نگاه کرد

_عه امیر میگم نمیخورم

رویش را برگرداند اما امیر دست بردار نبود
کنارش نشست و چانه اش را گرفت

کیک را به زور در دهانش گذاشت

داشت خفه میشد کیک دو لپی از دهانش بیرون زده بود

نمیتوانست نگاهش را از این صحنه بردارد دخترکی با لپ های بیرون آمده و چشمان درشت شده خم شد و گاز ریزی از لپش گرفت

چشمانش درشت تر از این نمیشد

به سرفه افتاد کیک در گلویش گیر کرده بود همانطور داشت سرفه میکرد که لیوان آبی جلویش قرار گرفت

تند لیوان را گرفت و سر کشید
تا راه نفسش باز شود

دستش را روی قلبش گذاشت نفس نفس میزد

_خوبی گندم ؟

پشت چشمی برایش نازک کرد

_داشتم خفه میشدم دیوونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x