رمان بوی گندم پارت ۲۸
کلی خرید کرده بودن دیگر هوا تاریک شده بود انقدر خسته بودن که به پیشنهاد خودش به یک رستوران سنتی رفتن غذاهای اینجا عالی بود قبلنا همیشه همراه خانواده اش به اینجا میامدن
دیزی های خوشمزه که انگشتت را هم میخوردی با کوبیده هایش ناهار را با خنده و شوخی خوردن برای پدرش و علی هم کباب اضافه خرید تا برایشان ببرند اول سمیه را به خانه اش رساند جلوی در خانه مادرش توقف کرد
گلرخ خانم چادرش را روی سرش مرتب کرد
_حالا میومدین تو مادر چی میشد همینجا میخوابیدی آخه دو تا دختر اون سر شهر
تک و تنها
با کلافگی حرف مادرش را قطع کرد
_وای مامان از اول همینجور داری میگی
بابا ما که بچه نیستیم حالا میخواستم تنها بمونم دیگه گفتم زهرا پیشم باشه بد نیست
گلرخ خانم با اخم و دلخوری که در لحنش مشهود بود گفت
_دیگه چی مادر نیستی که بفهمی باشه من که حریف تو نمیشم مراقب باشین
_باشه مامان خوشگلم سلام به حاج بابام برسون
چپ چپ نگاهش کرد
_کم زبون بریز بچه من حاج بابات نیستما
غش غش خندید و به سمت خانه حرکت کرد
دستش رفت تا یک زنگ به امیر بزند ولی با خودش گفت چرا اون تا حالا زنگ نزده
یعنی اونقدر براش ارزش نداشتم ؟!
هههه اصلا اینطور که شد زنگ نمیزنم
میخوام ببینم اصلا براش مهم هستم یا نه
انقدر خسته بودن که به محض رسیدن
همانجا روی کاناپه ولو شدن
صدای پیغامگیر تلفن میامد
از جایش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد
مادرشوهرش بود
سلام دخترم خونه ای؟
خواستم احوالتو بپرسم اگه میتونی بهم یه زنگ بزن عزیزم با امیر صحبت کردم
ساعت یازده رسیده بود
سرجایش خشک شد
_ خیلی ناراحت شدم نیومدی اینجا مادرت گفت زهرا پیشته حتما این سه روز بیا خونه ما اینجا هم خونه توعه دختر
بوق ممتد تلفن بود که به صدا میومد
چی با امیر صحبت کرده بود چرا بهم یه زنگ نزد لبخند تلخی زد ههه اون مادرشه خب باهاش صحبت میکنه پس نقش من چیه ؟
اصلا به درک
لیوانش را محکم روی سینک پرت کرد
زهرا با وحشت از خواب بلند شد
دستش را روی قلبش گذاشت و به دور و برش نگاه کرد
_گندم کجایی این صدای چی بود؟
گندم خودش هم ترسیده به میز چسبیده بود
سلانه سلانه به سمت آشپزخانه رفت با دیدنش چشمهایش گرد شد رد نگاهش را گرفت و به سمت سینک رفت با دیدن لیوان افتاده در سینک تعجبش بیشتر شد عجب جنسی بود نشکسته بود برگشت سمتش و گفت
_صدای این بود ؟
سرش را آرام تکان داد و اوهوم ریزی گفت
چشمانش ریز شد دوستش را میشناخت
جزء به جزء حالتهایش را میدانست
_از چی ناراحتی گندم؟
بغضش را قورت داد و سرش را بالا گرفت
_هیچی
دستانش را به کمر زد
این هیچی هزاران حرف نهفته درونش داشت
_باشه نگو ولی من که میفهمم چته
نگاهش را ازش گرفت و از آشپزخانه بیرون زد میدانست نمیتواند چیزی از دوستش مخفی کند همه چیز را از نگاهش میفهمید
کنترل تی وی را برداشت و روشنش کرد
حوصله نداشت الکی کانال ها را زیر و رو میکرد زهرا با دو لیوان شربت کنارش نشست میخواست یک جوری سر حرف را باز کند
_خب بزار یه جا دیگه هی از این کانال به اون کانال بیحوصله تی وی را خاموش کرد و تکیه داد به کاناپه چشمهایش چهار تا شد دوستش از کی انقدر کم طاقت و بیحوصله شده بود ؟
_چته گندمی من اگه حال خواهریمو نفهمم به درد لای جرز دیوار میخورم
با ناراحتی نگاهش کرد و آه جانسوزی کشید
نه مثل اینکه خیلی حالش خراب بود لیوان خالی شربتش را روی میز گذاشت و دستش را روی شانه اش گذاشت
_میخوای با حرف نزدن به کجا برسی چی ناراحتت میکنه من تو رو میشناسم اگه یه گوشه بشینی و سکوت کنی یعنی یه مشکلی داری
بریز بیرون عزیزم نزار قلب کوچیکتو غصه پر کنه
با بغض نگاهش کرد و نالید
_زهرا
_جونم چیه
بغضش ترکید
خود را در آغوشش رها کرد و زار زار گریست
زهرا هاج و واج مانده بود حتما چیز مهمی بود
که دوستش را به این حال و روز در آورده بود
دستانش را دورش حلقه کرد و گذاشت خوب خودش را خالی کند این بغض لعنتی چی بود که عین غده بیخ گلویش را گرفته بود حس کرد دلش کمی سبک شده آخ که اگر گریه نبود آدم ها
چه جوری غصه دلشان را خالی میکردن از آغوشش بیرون آمد و دستی پشت چشمش چکید زهرا با اخم به حال زارش خیره شد
_بسه بابا اَه عین زرزروها فقط نق و گریه این امیر چطوری تحملت میکنه
لبانش را برچید اگر دوستش میفهمید این حالش به خاطر خودش هست چی میگفت
سعی کرد بحث را عوض کند
_گشنت نیست بریم یه چی درست کنیم
به دنبال حرفش از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت
زهرا سرش را تکان داد
( معلومه که خودم باید سر در بیارم )
با هم سرگرم آشپزی کردن شدن نه دیگر زهرا چیزی پرسید و نه گندم چیزی گفت عادی مثل قدیما با خنده و شوخی هایشان با هم غذا پختن و خوردن بعد از شام جلوی تی وی ولو شدن و مشغول فیلم دیدن شدن تا نصفه شب تخمه میشکستن و تی وی تماشا میکردن ساعت دو شب بود که تصمیم بر خوابیدن گرفتن خمیازه ای کشید و در اتاق را باز کرد اوفف چقدر خوابش میامد سرش به بالش نرسیده خوابش برد
با صدای جیغ جیغوی زهرا چشمانش را باز کرد دستی زیر چشمش کشید و با لحن خواب آلودی گفت
_چیشده کله سحر صداتو عین خروس بلند کردی
با حرص دستانش را به کمر زد
_کله سحر چیه؟ ساعت ۸ شد بابا
بدو بریم دانشگاه
با شنیدن اسم دانشگاه سیخ سرجایش نشست به ضرب از روی تخت پرید پایین و شاکی گفت
_چرا زودتر بیدارم نکردی ؟
دیگر چشمهایش از این گردتر نمیشد
دستانش را در هوا تکان داد
_خانومو باش یکساعته بالا سرش دارم صداش میزنم تازه میگه چرا بیدارم نکردی
نماند تا صحبت هایش را بشنود وارد سرویس شد و بعد از اینکه کارش آنجا تمام شد مشغول حاضر شدن شد دم دستی ترین لباسش را پوشید کوله اش را برداشت و صبحانه نخورده از خانه زدن بیرون با سرعت سرسام آوری تا خود دانشگاه رانندگی کرد ساعت ۸:۱۰ دقیقه بود
هوفف دیر کرده بودن دست هم را گرفتن و با دو به سمت کلاس رفتن
دو تقه به در زد انقدر دویده بود نفسش در نمیامد استاد با دیدنشان اخمهایش در هم رفت و به ساعتش اشاره کرد
_تاخیر داشتین خانوما این چه وقت اومدنه بیرون باشید
حرص چشمانش را پر کرد این استاد خرفت فقط برای ده دقیقه داشت راهشان نمیداد زهرا خواست چیزی بگوید که نگذاشت دستش را کشید و به دنبال خود به محوطه دانشگاه برد
زهرا با حرص گفت
_سگ تو روحش آخه یکی نیست بگه تو ده دقیقه اصلا سلام علیک کردی که ما رو راه نمیدی
لبخندی به حرص خوردن های دوستش زد
_ول کن رفیق اتفاقا بد نشد من که حوصله تدریسش رو نداشتم بعدش هم فرصت شد یه صبحانه توپ بزنیم به بدن
با خنده زد روی دستش و با هم وارد کافه دانشگاه شدن انقدر گشنه بودن که میخواستن میز رو هم گاز بزنن گندم که اصلا گشنه میشد چیزی رو نمیدید جز غذای روبه رویش
با صدای زنگ موبایل سرش رو بالا گرفت صدای گوشی خودش نبود نگاهش به زهرا افتاد که دستپاچه به صفحه گوشیش خیره بود
_بردار دیگه خودشو کشت
زهرا نگاهش بهش افتاد
پوست لبش را کند و گفت
_ال..الان..بر…برمیدارم
با تعجب به رفتارش نگاه کرد چش شده !
_الو..سلام نه خوبم میگم…خوبم
زیر چشمی به گندم نگاه کرد و ادامه داد
_ دانشگاهم دیگه آره
تعجب گندم بیشتر شد صدای پشت تلفن مال یک مرد بود ندانست آن فرد پشت تلفن چی گفت که جوابش را اینطوری داد
_سوغاتی یادت نره ها گفته باشم یه لباس شیک عربی واسم میاری
فضولیش گل کرد از زهرا بعید بود که با این لحن صمیمی با یک آقا صحبت کند حرف زدنش که تمام شد دستانش را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید به عینی مثل یک فضول نگاهش کرد
_کی بود ؟
هنوز هم لبخند روی لبش بود با شنیدن صدایش شانه هایش پرید بالا
_هان چی گفتی ؟
دستش را زیر چانه اش زد و متفکر
بهش خیره شد
_اون آقا کی بود ؟
چشمانش درشت شد
_کدوم آقا داری….
وسط حرفش پرید
_واسه من ادا نیا بگو زود باش
زهرا دید که نه دست بردار نیست
دستش را روی میز گذاشت و گفت
_به یک شرط؟
یک تای ابرویش بالا رفت
_چه شرطی ؟
گوشه لبش را جوید
_باید اول بگی دیشب چیشد که ناراحت شدی بعد منم میگم این آقا کی بود
اخمهایش در هم رفت
_میخوام صد سال سیاه نگی بعدشم مگه دیشب چیشده بود
لبخند بدجنسی زد و دستانش را در سینه قفل کرد
_از این رفتارات معلومه یه چیزی هست که میخوای قید فضولیتو بزنی و ازم مخفیش کنی
پشت چشمی برایش نازک کرد
_نخیرم اصلا اینطور نیست اونی که فضوله تویی
_خب باشه نگو منم نمیگم
از روی صندلی بلند شد تا برود که مچ دستش را گرفت
_وایسا چه زودم جوش میاره خب میگم
ولی مفصله
لبخندی زد
_خب این شد یه چیزی حالا اول بدو بریم تا حداقل به این کلاسمون برسیم
با حرص نگاهش کرد و جلوتر ازش
از کافه بیرون زد
*********
با حرص پوفی کشید یکساعته عین دیوونه ها بهم زل زده لال شده لال حالا خوبه همه چیز را برایش توضیح نداده فقط گفته به امیر شک کرده
_زهرا حرف میزنی یا همین خودکار رو
فرو کنم تو چشمت
به خودش آمد
دستش را متفکرانه زیر چانه اش زد
_یعنی تو مطمئنی ؟
_خب معلومه که نه میخوام مطمئن شم
آهانی گفت و سر تکان داد
بعد از چند لحظه گفت
_ولی به نظرم زیادی بدبین شدی گندم شاید چون تو نامزدی نداشتی و سریع ازدواج کردی باید به خودت زمان بدی تا شوهرتو بشناسی
شقیقه هایش را میان دستش گرفت
_نمیدونم زهرا نمیدونم از دیروز که رفته یه زنگم به من نزده اصلا نمیگه زنش کجا میره
چیکار میکنه
دستش را از روی میز گرفت
_نگران نباش دوست من امیر دوست داره اگه نداشت با تو ازدواج نمیکرد
_همینش سردرگمم میکنه با خودم میگم اگه منو نمیخواست که نمیومد خواستگاریم !
_آره همینه اصلا خودت زنگ بزن بهش
باور کن مردا عین بچه میمونن
منتظر محبت و توجهن
تخس سرش را بالا انداخت
_عمراً خودم بهش زنگ بزنم ! مگه من آدم نیستم یعنی اون بهم فکر نمیکنه ؟
پوفی کشید دوستش لجباز بود و مغرور
_هر دوتون عین همید غد و یه دنده
چشم غره ای برایش رفت و چیزی نگفت
بعد از چند لحظه تازه یادش آمد برای چه میخواست باهاش صحبت کند
تند به طرفش برگشت
_ هی دختر فکر نکن یادم رفته ها زود بگو کی بود باهاش حرف میزدی
زهرا از لحن و چهره اش خنده اش گرفت
سرش را پایین انداخت و گفت
_سعید بود
گیج سرش را تکان داد
_سعید دیگه کیه چیکاره ست کی باهاش آشنا شدی ورپریده ؟
لبخندی زد سرش را بالا گرفت و گفت
_سعید خودمون دوست امیر
چشمانش از تعجب گرد شد و دهانش باز ماند باور نمیکرد باید میفهمید همان روز توی پاساژ از هم خوششان آمده بود
زهرا یکریز داشت ازش تعریف میکرد
_وای خیلی ماهه گندم مرد مثل اون ندیدم از گذشته اش برام گفت گفت یه دختری رو میخواسته تو زرد از آب در اومده میگفت حسم به تو متفاوته تو دختر فوق العاده ای هستی
دیگر داشت حالش بهم میخورد
* دختر هم انقدر مرد ذلیل ! *
گوش به ادامه حرفهایش سپرد
_امروز بهش گفتم از کیش واسم از این لباس عربی ها سوزن دوزی شده بیاره گفت امروز غروب سرشون خلوت میشه میرن بیرون بگردن
یک چیزی عین تنگ بلوری در دلش افتاد و شکست انگار که شیشه خورده هایش قلبش را به درد آورده بود اشک جلوی دیدش را گرفته بود
برایش سوغاتی میاورد ؟
تازه چند هفته ست با هم دوست شدن
بعد شوهر من.. داشت از بغض خفه میشد
توجهی به صدا زدن های زهرا نکرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت نفس عمیقی کشید و به چهره اش در آینه زل زد اشک چشمانش را پر کرده بود حسود بود ؟ به خدا نبود فقط…فقط دلش محبت و توجه شوهرش را میخواست خواسته زیادی بود ؟
با قدم های سستش وارد خانه شد خود را روی کاناپه انداخت و رفت توی فکر
به کدامین گناه به چه جرمی مستحق این مجازات بود هر چه فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید وای نکند چون مهدی را پس زده بود این بلا سرش آمده بود عمه نفرینش کرده بود ؟
با کلافگی سرش را در دستانش گرفت با صدای زنگ تلفن از جا پرید حرکاتش دست خودش نبود عین دیوانه ها به سمت تلفن دوید
نفهمید چیشد پایش به چیزی گیر کرد و شالاپ افتاد زمین از درد پایش نفسش حبس شد
لعنتی این دیگه چیه پایش به لبه فرش گیر کرده بود آخ خدا همانطور کشان کشان خودش را به تلفن رساند داشت قطع میشد که برداشت
دوستان به نظرتون کی پشت تلفنه ؟
فقط راهنمایی های زهرا 😂
نمیدونین که نظراتتون چقدر روی کیفیت کار نویسنده تاثیر داره پس اینجا رو خط خطی کنید تا بتونم با انرژی پارت های بعدی رو براتون آماده کنم 😍😘😅
عالی بود…
پرقدرت ادامه بده:)
چشم با حمایت های شما حتما💖💖
سلام رمانت عالیه.. 👌🏻😍
راستش من میخواستم یه سئوال بپرسم من دیروز پارت اول رمانو گذاشتم امروزم پارت دومو ارسال کردم اما از ظهر که پارت گذاشتم هنوز پارت نیومده.چرا؟ مشکلی هست؟
سلام عزیزم مرسی❤💛
آره بعضی مواقع اینطوری میشه
ولی محض اطمینان یه بار دیگه پارت رو بفرست بعضی موقع ها براشون ارسال نمیشه همیشه از روی پارت کپی پیست کن
تا مجبور نباشی دوباره تایپ کنی .
نه ربطی به این نداره….
ادمین باید تایید کنه
قبلا برای من پیش اومده که پارت رو فرستاده باشم ولی بالا نیاد از ادمین پرسیدم گفت خالی بود برای همین مجبور میشدم دوباره بفرستم حالا اگه تایید نشه مشکلش یه چیز دیگه ست که باید خودشون به ادمین پیام بدن مطلع بشن
عزیزم
ادمین باید تایید کنه، وگرنه نمیاد رمان
دلم برا گندم سوخت😕
امیر خیلی خر و گاو و بیشعوره😁
من اسم امیر رو خیلی دوست دارم حتی اسم شخصیت داستانم هم بجای مسیح میخواستم امیر بزارم ولی الان با خوندن هر پارت از رمانت علاقه ام نسبت به این اسم کم و کمتر میشه😂😂
الهییی😂😂
مرسی از اینکه انقدر رک و صریح نظرتتو بیان میکنی عزیزم😅
امیرا بدجنسن آخه😟
عزیرم چرا پارت نمیزاری آخه
والا فرستادم نمیدونم چرا هنوز روی سایت قرار داده نشده🙄
من هم فرستادم اما هنوز نیومده😩
آره من چند بارم فرستادم😂
فکر کنم تا غروب بزارن رو سایت😊
ادمین هنوز انلاین نشده که تایید کنه
منم پارتم رو فرستادم…
آره هنوز ندیده
میخواد همه رو یکجا بزاره😄
هنوز پارت نیومده ،نویسنده جون🥺🥺🥺🥺🥺🥺
ادمین هنوز ندیده عزیزدلم
وگرنه فرستادم😍
عزیرم چرا پارت نمیزاری اخه
به جان خودم چند بار فرستادم
بریم یقه ادمین رو بگیریم که معلوم نیست کجا رفته همه بچه ها پارت ارسال کردن
هیچکدوم رو نزاشته😤😤
نویسنده الان باید دوتا پارت میشد پس یکیش هم لطفا بزار تا بلکه ادمینننن خان تایید کنن ما بخونیم
لطفا نویسنده جون 🙏🙏🙏🙏🥺🥺🥺🥺🥺🥺
عزیزدلم میگم ادمین اصلا آنلاین نیست
تو تلگرام هم بهش پیام دادم جواب نداده هنوز
وگرنه پارت رو که فرستادم فقط باید ببینه