رمان بوی گندم پارت ۵۴
موقع خوردن شام هیچی از گلویش پایین نمیرفت انگار یک تیکه سنگ وسط راه گلویش گذاشته بودن
لیوان دوغی برای خودش ریخت تا راه نفسش باز شود
حاج عباس عصبی بود فکر نمیکرد در این جشن او هم بیاید تمام فکرش پیش دخترش بود نکند او را ببیند و با حرفهایش آزارش دهد از او بعید نبود !
بعد از شام از حاج رضا عذرخواهی کرد و عزم رفتن کرد گندم پشت سر پدر و مادرش حرکت کرد
امیر شامش را پشت باغ خورده بود و دیگر در جشن حاضر نشد حوصله ای نمانده بود این چندمین سیگار بود خودش هم نمیدانست !!
اشکان به دنبالش باغ را زیر و رو میکرد بالاخره پیدایش کرد سری تکان داد و به سمتش رفت
_اینجا چرا نشستی مرد پاشو بیا تو جشن همه سراغ برادر عروس رو میگیرن
پک عمیقی به سیگارش زد و نفس سنگینش را بیرون فرستاد
چشم های اشکیش از جلوی چشمش کنار نمیرفتن یعنی به خاطر او بود؟
دستش را روی شقیقه اش گذاشت و فیلتر سیگارش را خالی کرد
_تو برو منم الان میام
سری به تاسف تکان داد کنارش روی نیمکت نشست
_بعد از مدت ها اومدی همه خوشحالن ، بعد از چند ماه دارم میبینم دریا چقدر خوشحاله و میخنده ، ساحل تو شب عروسیش دلش خوشه به بودن برادرش ، مامان ریحانه که انگار جوون شده نگران حاج رضا هم نباش اونم خوشحاله فقط از دستت دلخوره
پوزخندی زد
_اما یه نفر از بودنم ناراحته
سرش را گیج تکان داد
_کی ؟
نفس عمیقی کشید
_گندم
ابرویش بالا رفت گندم را دیده بود در عروسی ؛ ولی منظور امیر را نمیفهمید مگر..!
با تردید نگاهش کرد
_دیدیش؟
آهی کشید و سرش را تکان داد
نگاهش را ازش گرفت نمیدانست در فکرش چه میگذرد مگر خودش گندم را طلاق نداده بود یعنی پشیمان بود !!
_دوستش داری؟
تند برگشت سمتش اخمی میان ابرویش خودنمایی میکرد
لبخند زد
_دوستش داری اینو مطمئنم
چشمانش را تنگ کرد
_این حرفت چه معنی میده ؟
از جایش بلند شد و ضربه آرامی به شانه اش زد
_مردها از نبود عشقشون کلافه میشن به خودشون ضربه میزنن مثل تو که چند ساعته اینجایی و داری سیگار دود میکنی
با بهت نگاهش کرد و چیزی نگفت
با ادامه حرفش عمیق به فکر فرو رفت
_تو خیال میکنی اینطوری فراموش میشه با دوری با سرد بودن با خودخوری ولی نه فقط زخمش بیشتر عفونی میشه
اشکان این حرف ها را از کجا میدانست که اینطور حالش را خراب تر میکرد
دستی بر گردنش کشید و پوفی کشید
_فکر الکی نکن ، من واس خاطر اون اینجوری نشدم کتاب زندگی ما خیلی وقته بسته شده
_ولی میتونه به دست تو باز بشه
تیز نگاهش کرد
_میخوای به چی برسی منظورتو واضح بگو
با آرامش نگاهش کرد
_اگه بهش علاقه ای داری…این فاصله رو ازبین ببر بشین با خودت فکر کن اگه…دوستش نداری که هیچ…ولی واقعا اگه ته ته دلت یه نیمچه احساسی هست سفت بچسبش…میدونم…گندم خانم به این سادگی ها نمیتونه قبول کنه..ولی اونم دوستت داره مطمئنم….تو ندیدی چی کشیده امیر…ندیدی
دستش را به معنای سکوت بالا برد و با تحکم گفت
_بسه نمیخوام بشنوم
ولی انگار اشکان نمیخواست کوتاه بیاید
_چرا هم خودتو…هم اونو عذاب میدی ، همه تو زندگیشون یه اشتباهایی میکنند….ولی از نو درستش میکنند…لجبازی رو کنار بزار امیر
عصبی لبش را جوید و مشتش را روی پایش گذاشت اشکان چه میدانست از حال و روزش از اتفاقاتی که در زندگیش افتاده بود که اینطور داشت نمک روی زخمش میپاشید
با لحن خشنی از لای دندان هایش غرید
_بس کن این چرندیات رو من به گندم علاقه ای ندارم
《 خودش هم شک داشت به این حرف میدانست که یک حسی در دلش نسبت به آن دختر بود 》
از جایش بلند شد سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و به طرف باغ به راه افتاد که با جمله اش خون در رگش یخ بست
_حتی اگه دوستشم نداشته باشی تو یه بچه داری اینو یادت نره
با غضب برگشت سمتش و با چشمانی به خون نشسته نگاهش کرد
دوست داشت یک مشت حواله آن صورتش کند که انقدر زیاده گویی نکند
” بچه ”
هیچ حسی به آن موجود نداشت از آن بچه متنفر بود که اینطور زندگیش را گند زده بود
چقدر سنگدل بود هیچ کس او را مقصر نمیدانست فقط همین امشب حرف های دو نفر را شنیده بود که در موردش صحبت میکردن
میگفتن که پسر حاج رضا تمام زندگیش را باخته زنش پولش را خورده و با یه شکم بالا آمده رفته پی زندگیش
لعنت بر مردم کاش میتوانست یک کتک حسابی به آن دو بزند ولی اینجا ممکن نبود فقط خشمش را روی خودش خالی میکرد
بیچاره گندم چطور در این مدت دوام آورده بود با آن بچه در شکمش شاید اگر نبود …
چقدر خودرای بود که مقصر را وجود آن بچه میدانست با اینکه خودش باعث به وجود آمدن آن نطفه بود
هوفففف مغزش داشت ارور میداد تا آخر جشن گوشه ای نشسته بود نگاهش به جمعیت بود و فکرش جای دیگر
دریا از اول جشن نگران بود حرف های اشکان را که شنید دلشوره اش بیشتر شد پوففف همدیگر را دیده بودن بعید هم نبود اما اگر امیر او را نمیخواست چرا انقدر کلافه و پریشان بود کاش میتوانست دردش را بفهمد
بیچاره گندم حالش بد بود که زود رفت دلش برایش کباب بود کاش همه چیز حل میشد
********
چند ساعت بود داشت گریه میکرد نمیدانست اصلا نمیدانست ساعت چند است با صدای اذان به خودش آمد بدنش خشک شده بود بیرون رفت تا وضو بگیرد
این بغض لعنتی چرا تمام نمیشد در اتاق پدر و مادرش نیمه باز بود از لای در نگاه کرد با دیدن پدرش که با شانه های افتاده در حال سلام دادن بود قلبش فشرده شد چقدر شکسته شده بود
مادرش سر نماز بیصدا اشک میریخت و زیر لب برای دخترکش دعا میخواند
بغضش را قورت داد و به سمت اتاقش رفت چادر سفیدش را که گل های ریز صورتی داشت را سرش کرد قامت بست و شروع کرد به نماز خواندن
همینطور اشک هایش روان بود نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد از خدا خواست زندگیش رنگ آرامش ببیند حکمتش چه بود که آن مرد بازگشته بود سه روز از دیدنش گذشته بود و او حالش خراب تر از قبل حتی نمیخواست چشمش بهش بیفتد
حالش خراب میشد مثل زهر مسموم آور بود کاش برود و هیچوقت برنگردد
انقدر دعا خواند و اشک ریخت و با خدای خودش حرف زد که نفهمید چشمانش کی گرم خواب شد
نمیدانست خواب بود یا بیدار ولی چهره اش جلوی چشمش بود
چرا انقدر زخم روی صورتش بود !
تصادف کرده بود ؟!
پس چرا آمده بود اینجا
دلش ریخت نه گندم خواب نیست
خواست دستش را ببرد جلو ولی از نگاهش ترسید مثل همیشه سرد و خشمگین خیره اش بود از جانش چه میخواست ؟
دهانش را باز کرد که صدایش بزند اما هر چه سعی میکرد نمیتوانست حرفی بزند انگار کسی گلویش را سفت فشار داده بود
داشت خفه میشد بختک به جانش افتاده بود!
ضربان قلبش روی هزار بود صدایش در گوشش محکم میپیچید
از جلوی صورتش کنار رفت داشت میرفت مثل همیشه
قبل از رفتن سرش را برگرداند با دیدن صورتش وحشت به جانش افتاد همه جای صورتش پر از خون بود
جیغی از دهانش خارج شد و اسمش را صدا زد
گلرخ خانم با ترس وارد اتاق شد با دیدن گندم که زیر لب ناله سر میداد سراسیمه به سمتش رفت سرش را در دستش گرفت تمام صورتش
دانه های عرق نشسته بود
_گندم دختر بیدار شو
حتما باز کابوس دیده بود پارچ آب را از پاتختی برداشت و کمی از آب داخلش را روی صورتش ریخت
گریه اش گرفت
_دخترم بیدار شو
چند ضربه آرام به صورتش زد تا بالاخره چشمانش را باز کرد
با نگاهی مات به صورت مادرش که گریان او را صدا میزد خیره شد
نگاهی به دور و برش کرد
پس کجا رفت تنهایش گذاشت ؟ اگر میخواست برود چرا آمده بود !!!
زیر لب اسمش را صدا زد
_امیر…
دوباره نگاهی به دور و اطرافش کرد اثری ازش نبود حسش کرده بود همینجا آمده بود میدانست
گلرخ خانم میان گریه گفت
_لعنت بهش کابوس دیدی دخترم خدا اونو انگشت نمای خلق خدا کنه که تو رو به این روز در آورده
دستان مادرش را از روی صورتش برداشت و از جایش بلند شد
شکمش تیر میکشید با قدم هایی سست به سمت در رفت
_اینجا بود…اومده بود…
برگشت و به مادرش نگاه کرد
هق هقش بالا رفت روی زمین نشست و بریده بریده گفت
_صورتش…خونی…بود…اومده…بود..
اینجا مامان…
با لحن پرغیضی گفت
_خدا بکشتش همچین بنده کثیفی روی زمین نباشه بهتره
جیغش رفت هوا
_نه ، نه
یکه خورده نگاهش کرد
گندم دیوانه شده بود به جان موهایش افتاد و در چنگش گرفت
_نمیمیره چرا این حرفو میزنی ؟
با نگاهی مات به سمتش رفت شانه هایش را گرفت و تکانش داد
_چته دختر اون مرد همونیه که زندگیتو نابود کرد به خودت بیا
درد شکمش هر لحظه بیشتر میشد حرف های مادرش را میشنید ولی هنوز هم صورت خونیش جلوی چشمش بود
حرکاتش دست خودش نبود انگار بهش جنون دست داده بود خودش را عقب کشید
_دوستم داره به خدا داره من ازش طلاق نمیگیرم بچمو سقط نمیکنم
گلرخ خانم ترسیده از جایش بلند شد چه بر سر دخترش آمده بود گوشیش را برداشت و شماره حاج عباس را گرفت
_بله خانم ؟
_حاجی آب دستته بزار زمین گندم داره از دست میره
حاج عباس فکر کرد درد زایمانش است سریع از حجره زد بیرون
در آن سو امیر داشت به سمت حجره حاج فتاح میرفت که با دیدن حاج عباس ایستاد داشت با عجله به سمت ماشینش میرفت انگار داشت با تلفن حرف میزد
با شنیدن اسم گندم از حرکت ایستاد
ناخوداگاه راهش را کج کرد و سوار ماشینش شد و به دنبالش رفت حتما اتفاقی افتاده بود که حاج عباس اینطور آشفته و سرگردان بود
نزدیک خانه شان نگه داشت جلوتر از اینجا نمیتوانست برود منتظر ماند تا پیدایشان شود
دقایقی گذشت ولی اثری از کسی پیدا نبود از ماشین پیاده شد و در کوچه شروع کرد به قدم زدن دلش گواه بد میداد نه امیر شاید چیز مهمی نباشه
همسایه فضولی از لای پنجره بهش نگاه میکرد
با صدای بلند لا اله الا اللهی گفت دوست داشت همه حرصش را سر آن زنیکه خالی کند
با صدای جیغی سرجایش ایستاد
این صدای گندم بود که او را اینطور صدا میزد !!
نفهمید چکار کرد با گام های محکم به سمت خانه رفت در باز بود همانطور داخل رفت فقط صدای او در گوشش بود
هیچ کس نمیتوانست گندم را کنترل کند
جیغ های هیستریک و دیوانه وار میزد
_برین عقب ، برین عقب…بهتون میگم
حاج عباس دستش را بالا آورد
_باشه دخترم ، باشه تو فقط آروم باش
سرش را در دستانش گرفت و چرخید
زیر لب با خود زمزمه میکرد
_نمیره ، نمیره نمیتونه…
جیغ زد
_نمیتونه بدون ما بره
در به ضرب باز شد و قامتش در درگاه در قرار گرفت
با دیدن گندم در آن وضعیت چشمانش به خون نشست
گلرخ خانم شکه بهش نگاه کرد این از کجا پیدایش شد !!
حاج عباس مثل اسپند روی آتیش ترکید
با خشم به سمتش حمله ور شد
_برو بیرون مرتیکه میخوای دخترمو بکشی ازت شکایت میکنم گمشو بهت میگم
جلوی ضربه هایش سعی میکرد کنار برود و گندم را ببیند که در بغل مادرش میلرزید و اصوات نامفهومی از دهانش خارج میشد
مشتی به صورتش خورد سرش به ضرب کج شد
با خشم سرش را بالا گرفت و فریاد زد
_چه بلایی سر گندم اومده ؟
گندم با صدایش مثل برق گرفته ها سرش را بالا گرفت
صورتش خونی بود ؟
او خواب ندیده بود واقعیت بود !
_بالاخره اومدی ؟
چقدر صدایش ضعیف و خفه بود
بغضش را قورت داد
_ولم کن مامان…امیر اومده…دیدی گفتم سر و صورتش خونیه…دروغ نگفتم به…خدا
گلرخ خانم شانه هایش لرزید گندم را از آغوشش بیرون آورد و دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه اش بلند نشود
هنور هم نفهمیده بود این مرد چطور فهمیده بود که سر از این خانه در آورده بود
با نگاه معصومش بهش خیره شد که ناباور نگاهش میکرد
_ امیر ارسلان میخوای بری؟
قلبش یک لحظه نزد دروغ نگفت
همانجا روی زمین افتاد امیر ارسلان باید همینجا جلوی پایش جان میداد
دست بر سینهاش گرفت از درد صورتش جمع شد
حاج عباس موهای پشت سرش را در چنگ گرفت
_خانوم برو لباساشو بپوشون باید ببریمش دکتر
به دنبال حرفش با خشم به سمتش برگشت و با داد گفت
_از اینجا گم میشی نمیخوام دستم به خون کثیفت آلوده شه
بی توجه به حرفش به گندم که با گریه او را صدا میکرد خیره شد
کاش میتوانست برود و در آغوشش بگیرد که اینطور ناآرام نشود
با آن شکمش خودش را به سختی جلو کشید لکه های خون روی لباسش خودنمایی میکرد
_چیشده چرا…صورتتو خونی کردن…کیا کردن ؟
با بغض مردانه اش لب زد
_گندم ؟
هق هقش اوج گرفت همانجا ایستاد و شکمش را گرفت
_دوستش نداری…میدونم…نمیتونم به خدا
حاج رضا زدتت نه ؟؟
پلکش لرزید سیبک گلویش بالا پایین میرفت
داشت هذیان میگفت !!
سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه کرد
_نه تو حالت خوب نیست گندم پاشو
خودش اول از جایش بلند شد و بی توجه به حضور آن ها به سمتش رفت
_بیا بریم دکتر ببین حالتو
دست سردش را در دست گرفت حاج رضا با نگاهی مات و به خون نشسته بهشان خیره بود
گلرخ خانم گوشه ای در خود جمع شده بود و فقط اشک میریخت دختر دسته گلش داشت جلوی رویشان پر پر میشد قاتل روحش هم جلوی چشمشان بود
_گندم به من نگاه کن پاشو لجبازی نکن پاشو قربونت برم
دستش را پس زد و سرش را محکم تکان داد
_نه دوستش نداری…من سقطش…نمیکنم نمیکنم…. آخر جمله اش را با جیغ گفت
شانه هایش را در بر گرفت و به طرف خود کشید
با صدای دورگه ای گفت
_باشه ، باشه هر چی تو بگی من غلط کنم بریم حالت بده
با عجز نگاهش کرد که آرام بشود اما او با چشمانی پر از آب در حالی که نفس نفس میزد خیره اش بود
با انگشت شستش اشکهایش را گرفت
_بسه نریز این لعنتی ها رو من بمیرم تو راحت میشی آره بریم گندم بریم
نفس سنگینش را بیرون فرستاد سرش نبض میزد چرا اینطور شده بود دستپاچه و سردرگم به دور و برش نگاه کرد
امیر حالش را که اینطور میدید دوست داشت سرش را به دیوار بکوبد
همه اش تقصیر خودش بود خودِ لعنتیش
دردی در شکمش پیچید جیغی زد و دست بر پهلویش گرفت بدجور تیر میکشید
_آی…آییییی…خدااا
مستاصل نگاهش کرد
_جان چیشده ؟
از درد اشک در چشمانش نشست باز هم شکمش منقبض شد دردش طاقت فرسا بود جوری که پیراهن امیر را چنگ زده بود
با نفس های منقطعش گفت
_بچم…پسرم
حالش دگرگون شد بدون هیچ تعللی در آغوشش کشید و بوسه ای به سرش زد
_جونم ، دوستش دارم…دارم تو فقط آروم باش ؛ سقط نمیشه به دنیا میاد الان میریم دکتر
انقباض بعدی جیغ دوم را هم زد همانطور در آغوشش بلندش کرد
_گلرخ خانم یه شال بندازین سرش
سرگردان به دور و برش نگاه کرد حاج عباس شاکی به سمتش رفت
_بزارش پایین دخترمو دست کثیفتو بهش نزن
اخمهایش در هم رفت
_الان وقت این حرف ها نیست حاجی
تا گلرخ خانم آمد سریع از در زد بیرون گندم در آغوشش میلرزید و سرش را روی سینه اش فشرده بود
دوست داشت سرش را بالا بگیرد و فریادش را خالی کند چرا اینطور شده بود گندم که خوب بود
با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد گندم روی پای مادرش همینطور ناله های ریزی سر میداد سرش داشت میترکید هیچ درکی از زمان و مکان نداشت به خودش آمد دید در آغوش گرمی فرو رفته است
همان آغوش آشنا کابوس بود یا رویا !!
امیر آشفته و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت
یه خانمی جلو آمد و با دیدن وضعیتش او را به اتاقی راهنمایی کرد
همانطور در بغلش دخترک را روی تخت گذاشت وزنش اضافه شده بود اما هنوز هم برایش سبک بود مثل پر کاه
حاج عباس نمیدانست باید چکار کند فقط سردرگم طول و عرض راهرو را قدم میزد گلرخ خانم زیر لب دعا میخواند و امیر هم در حیاط بیمارستان مشغول سیگار کشیدن بود
دیدن گندم در آن وضعیت حالش را خراب کرده بود خدا را شکر که برای بچه اتفاقی نیفتاده بود
یکساعتی بود که گندم را برده بودن و هنوز هم بیرون نیامده بود
سرش را اسکن کرده بودن به گفته دکتر دچار یک شوک زدگی شده بود حالا هم روانپزشک و مشاوری در اتاق داشتن با او صحبت میکردن تا دلیل این شوک زدگی را بفهمند
*****
گنک به زن جوانی که با لبخند بهش خیره بود نگاه کرد هنوز هم نمیفهمید چرا در اینجا هست
از هیچ یک از حرفهایشان را سر در نمیاورد خواست از اتاق بیرون برود که با صدای مردی که خود را روانپزشک معرفی کرده بود ایستاد
_گندم خانم صبر کنید
پوفی کشید و دستش را از روی دستگیره در برداشت
_آقا من مریض نیستم نمیدونم چرا اینجام بیخودی وقتتون رو هدر ندید
زن جوان با مهربانی به سمتش رفت
_کی گفته تو مریضی تو اینجا که اومدی زیر لب هذیون میگفتی انگار از یه چیزی خیلی ناراحت بودی یه خورده فکر کن…..چیزی یادت نمیاد ؟
اخم ریزی کرد اعصابش خورد بود
چرا چیزی یادش نمیامد !!
سرش را میان دستانش گرفت و کلافه نگاهشان کرد
_نه ، نه چیزی یادم نمیاد..فقط من…یه خواب دیدم…!
_چه خوابی ؟
به زن نگاه کرد و چشمانش را بهم فشرد
تمام آن لحظات جلوی چشمش بود صورت خونیش آمده بود توی اتاقش میگفت بچه اش را دوست دارد حتی…حتی هنوز هم گرمی آغوشش روی تنش بود
چشمانش را باز کرد قطره های اشک یکی یکی روی گونه اش ریختن
زن و مرد نگاهی بین هم رد و بدل کردن و با دلسوزی نگاهش کردن
_چیشده عزیزم کی اذیتت کرده تو خواب از کسی ترسیدی ؟
سرش را محکم تکان داد
_نه
لب زد
_نه نترسیدم
دستش را دور شانه اش حلقه کرد و او را به سمت صندلی برد و نشاند
لیوان آبی جلویش قرار گرفت دهانش خشک و تلخ شده بود همه آب را سر کشید دور لبش را با پشت دست پاک کرد و به چشمان منتظرشان نگاه کرد
_من دیدمش با سر و صورت خونی اومد تو اتاقم اول حرفی نمیزد داشت میرفت…به مادرم گفتم باور…نمیکرد…تا اینکه خودش اومد کابوس بود…مگه نه ؟
شقیقه هایش را فشرد تا از درد سرش کم شود
مرد روی کاغذ چیزی را یادداشت میکرد و سرش را به علامت تایید تکان میداد
زن روانشناس دست بر بازویش گرفت دخترک میلرزید
آن مردی که خود را شوهرش معرفی کرده بود هم صورتش خونی بود !
_عزیزدلم راحت باش همه چیز تموم شده نمیدونی که چقدر خانواده ات نگرانت بودن از همه بیشتر شوهرت کم مونده بود ما رو از اینجا بندازه بیرون
یکه خورده سرش را برگرداند که گردنش تیر کشید
شوهرش !! او که…
گیج نگاهش کرد که صدای مرد بلند شد
_دخترم تو دچار یک کابوس شدی یه کابوسی که تو بیداریت هم رخ داده ولی تو هنوز هم فکر میکردی خوابی
با تعجب به دکتر که پشت میزش نشسته بود نگاه کرد هیچ یک از حرفهایش را نمیفهید مستاصل و کلافه شده بود
_یعنی چی تو بیداری؟ من…من خواب دیدم
رویش را به سمت زن گرفت
_به خدا راست میگم
شانه اش را مالید
_آره دخترم تو خواب دیدی ولی تو بیداریت هم این کابوس ادامه داشت اون کسی که سر و صورتش خونی بود شوهرت نبود ؟ یادت بیار
درمانده نگاهش را بین زن و مرد گرداند چرا هر چه میگذشت همه چیز پیچیده تر میشد
_شوهر ؟ من که شوهری ندارم !!
دکتر نگاهی به وضعیتش کرد چشمانش دروغ نمیگفتن ولی باید مطمئن باشد
_چرا شوهرت کجاست ؟
اخمهایش در هم رفت
_ ما از هم جدا شدیم چرا این سوالا رو میپرسین؟
هر دو حالا تعجب کرده بودن مرد زودتر به خودش آمد دستی بر ریشش کشید و گفت
_که اینطور پس اونی که تو خوابت اومده..
مکثی کرد و سوالی نگاهش کرد
آرام سر تکان داد و زمزمه کرد
_آره تو خوابم اومد من چیکار کنم از دستش کابوسش منو رها نمیکنه
دکتر حالا دیگر مطمئن بود که این مردی که خود را شوهرش معرفی کرده بود همان شوهر سابقش هست
معما سخت تر شد
زن با ملایمت سر تکان داد و نگاه معنی داری به دکتر کرد
_عزیزم تو مشکلی نداری یه چند تا سواله که باید جواب بدی ؛ بعضی ها در مواقع سخت زندگی اینطور میشن توام حتما خیلی فشار روت بوده که همچین کابوس هایی رو دیدی…به نظرم تو اون لحظه ، موقعی که بیدار شدی دچار یک شوک زدگی شدی که خودت هم متوجهش نبودی…انگار اسیر یک بختک افتاده بودی…اونقدر فشار روت بود که اصلا متوجه خواب و بیداریت نبودی
گیج و منگ نگاهش را بینشان گرداند از چه حرف میزدن
مرد خودکارش را در دست چرخاند و جدی نگاهش کرد
_ببین دخترم ما هم اون مرد رو با صورت خونی دیدیم پس در نتیجه تو خواب ندیدی بلکه اونو تو واقعیت دیدی ، فکر میکردی خوابه
داشت گریه اش میگرفت این ها چه میگفتن یعنی این دو هم آن مرد را دیده بودن
دکتر داشت با تلفن حرف میزد
صورتش را با دستانش پوشاند یعنی چه آخر دوست داشت برود توی اتاقش و یک دل سیر بخوابد سرش گنگ و گیج بود
در اتاق باز شد و حاج عباس و گلرخ خانم وارد شدن
اشکش را با گوشه چادرش پاک کرد و با لحن دلسوزی گفت
_مادرت بمیره تو رو اینجوری نبینه عزیزم
با نگاهی مات به پدر و مادرش نگاه کرد
اصلا قدرت حرف زدن نداشت چقدر حالش بد بود که متوجه نبود چطور به بیمارستان آورده شده بود
دکتر پدرش را صدا کرد حاج عباس دستی بر لباسش کشید و روی صندلی کناریش نشست
_بله جناب دکتر چی به سرم دخترم اومده بهم بگین
دکتر لبخندی زد و گفت
_نگران نباشید آقای محتشم دخترتون صحیح و سالمه از استرس زیاد این حال بهش دست داده…این حالت ممکنه در اثر یک اتفاق تو زندگی آدم رخ بده…یه اتفاق بد که با تداعی کردن اون حادثه…یا دیدن شخصی یا چیزی همچین حالتی بهش…دست بده…بهش میگن کابوس در بیداری
متعجب به دهان دکتر زل زده بود تا حالا همچین چیزی نشنیده بود کابوس در بیداری !!!
گلرخ خانم با نگرانی جلو آمد
_آقای دکتر حالا باید چیکار کنیم دخترم خوب میشه
لبخندی زد
_گفتم که مشکلی نیست گندم خانم احتمالا بیش از حد فکر و خیال کردن…خودشون میگن که خواب دیدن به احتمال زیاد ایشون موقعی که از خواب پاشدن با دیدن همون شخص تو بیداری فکر کردن دارن کابوس میبینند…چون باورشون نمیشد و به این وضعیت میگن شوک زدگی ، که با دیدن کسی یا چیزی…این حال بهشون دست میده
صدای نفس های عصبی پدرش را میشنید
خودش هم در بهت بود یعنی آن مرد
کابوس هایش در بیداری هم حضور داشت پس چرا چیزی یادش نمیامد یعنی انقدر شکه شده بود که فرق بین خواب و بیدار را نمیدانست !
آخ لعنتی تو با من چیکار کردی که شب و روز دارم کابوس میبینم
از اتاق بیرون زد دکتر چند تا دارو برایش تجویز کرد و بهش تاکید کرد که دیگر استرس به خود راه ندهد وقتی برای دکتر تعریف کرد که چندین ماه این کابوس ها را میبیند تعجب کرد همین کابوس ها حالش را متشنج کرده بودن که به این روز در آمده بود
با این وضعیتش میخواست از بچه اش محافظت کند ؟!
همانجا با خود عهد بست دیگر فکر آن مرد را از سر بیرون کند تمام گذشته را باید از ذهنش دور میریخت
جلوی در بیمارستان بود که نگاهش بهش افتاد
پاهایش قفل زمین شدن پس حرف های دکتر درست بود اما آخر برای چه آمده بود !
بازوی پدرش را چسبید و نگاهش را گرفت صورتش خونی بود پس برای همین فکر میکرد هنوز هم در کابوسش هست اما چه کسی همچین بلایی سرش آورده بود ؟
ول کن گندم هر بلایی سرش بیاد کمشه
از کنارش گذشتن که صدایش را از پشت سر شنید
_گندم وایسا
اخمهایش توی هم رفت
به چه جرعتی اسم او را میخواند ؟
قبل از اینکه پدرش واکنشی نشان دهد خودش
جلو رفت
تمام تنفر را در نگاهش ریخت و با عصبانیت گفت
_حق نداری اسمم رو بیاری فهمیدی
چشمانش رنگ تعجب گرفت دهانش را باز کرد چیزی بگوید ولی لب فرو بست و فقط چشمانش را بهم فشرد
پوزخندی زد و انگشتش را در هوا تکان داد
_چیه حرفی نداری نه ؟ ببین چه به روزم اوردی من سیاه بخت حتی بعد از زندگی با توعه لعنتی آرامش ندارم
صدایش رفته رفته بالا میرفت
_همینو میخواستی که روانی شم که توهم بزنم آره تموم شب و روزم کابوسه دست از سرم بردار ، دست از سر من و بچم بردار
با بهت چشمانش را باز کرد و مات به صورتش خیره شد
چقدر کینه در نگاهش بود چرا انقدر لحنش سرد و تلخ بود
همش تقصیر خود ِ عوضیش بود کاش میمرد
دست مشت شده اش را بالا آورد و گوشه دهانش گذاشت مردمک چشمانش میلرزیدن
خواست بگوید بعد از تو منم هیچوقت رنگ آرامش رو ندیدم آرامشم تویی لعنتی
تویی که نه میتونم داشته باشمت و نه ازت دست بکشم
همانطور که ناباور نگاهش میکرد عقب عقب رفت زمزمه وار گفت
_میرم
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود
با شنیدن جمله اش قلبش فرو ریخت
_دیگه هیچوقت منو نمیبینی گندم هیچوقت
منو ببخش عزیزم که از تو میگریزم
میسوزم و خاموشم تو خودم اشک میریزم
از لحظه ی تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده دلم اسیر تن بود
یه قصه ی تازه نیست خونه به دوشی من
هراس دل سپردن عذاب دل بریدن
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه رفتنه دستاتو میبوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم
مات به رفتنش خیره شد نفسهایش سنگین شدن
《 نه گندم دیوونه خوددار باش بزار بره مگه همینو نمیخواستی 》
لبانش لرزید دختره احمق همین الان به خودت قول دادی نگذاشت اشکش بریزد به قول مادربزرگش پشت سر مسافر اشک نمیریزن اما این که مسافر نبود داشت برای همیشه میرفت
چقدر لحنش درمانده و خسته بود سر وضعش چقدر داغون بود هوففف خدا چکار کنم چرا از اول سر راهم قرارش دادی که اینطور سرگردون بشم گناه من چی بود هان چی بود ؟
با قدم هایی سست کنار پدر و مادرش از محوطه بیمارستان زد بیرون حکمتت چیه خدا جونم که مستحق این همه عذابم چی میشد فکرشو از سرم مینداختی کاش اصلا فراموشی بگیرم وقتی میبینمش تموم گذشته میاد جلوی چشمم تموم اون خاطرات تلخ و شیرین چرا دوباره اومده سر راهم چرا چرا فقط میخواد عذاب بکشم
در راه از مادرش موضوع را پرسید
_چرا اومده بود اینجا مامان چی میخواست اصلا…اصلا چطور پاشو گذاشته بود تو خونه ؟
گلرخ خانم با کمی تعجب و نگرانی نگاهی به شوهرش کرد و جوابش را داد
_یعنی تو چیزی یادت نمیاد مادر ؟
با نگاهی خسته و کلافه گفت
_نفهمیدم چیکارا کردم چی گفتم فقط دیدمش که جلومه یه کم یادم مونده اونم فکر کردم کابوسه
حاج عباس عصبی دستش را روی فرمان فشار داد و زیر لب چیزی گفت که نفهمید
مادرش آهی کشید و روی صندلیش صاف نشست
_حالت انقدر بد بود که نه من و نه پدرت نمیتونستیم آرومت کنیم خودمم نفهمیدم چطور از کجا یکهو اومد توی اتاق منم تعجب کرده بودم…
اینجای حرفش مکثی کرد و به جاده خیره شد
کنجکاو به مادرش زل زد آمده بود توی اتاقش آخر چرا ؟!
انگار گلرخ خانم دیگر نمیخواست حرفی بزند او هم چیزی نپرسید میتوانست حدس بزند بعدش چیشد
تا رسید خانه رفت توی اتاق و در را پشت سرش بست اولین کاری که کرد صندوق چوبیش را از داخل کمد در آورد
صدای مادرش میامد که به در میکوبید از همانجا جوابش را با صدای بلند داد
_بزارید تنها باشم
گلرخ خانم اشکش را با گوشه روسریش گرفت و همانجا روی پله ها نشست
دخترک بیچاره اش این دیگر چه مصیبتی بود که تمام نمیشد
در صندوق را باز کرد به خود گفت آخرین اشکاتو هم بریز گندم
این صندوق را همان روزی که از آن خانه برای بردن وسایلش رفته بود با خود آورده بود اینجا در این محفظه کوچک خاطرات شیرینش را گذاشته بود
کتاب فروغش را برداشت چشمه اشکش جوشید
اولین کادویی که برایش خریده بود چقدر آن روزها خوشحال بود با دیدن آن شعر قلبش به درد آمد
* همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی
خواهد برد *
دانه های اشک یکی یکی روی صورتش شروع به باریدن کردند چقدر آن روزها با این شعر خودش را گول زده بود فکر میکرد عاشقش هست چه شادی تلخی داشت
دستش را سمت شیشه عطرش برد همان عطری که باهاش مست و شیدا میشد جلوی بینیش گرفت و عمیق بو کشید بوی آن مرد را میداد مرد بی رحم و تاریک این روزهایش
آن مرد خبر داشت که ویار بارداریش همین عطر تلخ مردانه بود که با بوی سیگارش قاطی میشد میدانست چقدر بچه اش با این عطر مثل خودش آرامش میگرفت که اینطور ازش دریغ کرده بود ! لعنت بهش لعنت
عطر را سرجایش گذاشت نباید بچه اش هم مثل خودش بد عادت میشد به این بو عادت میکرد آنوقت میخواست چکار کند !!
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد با دستی لرزان قاب عکس را برداشت و سمت خود گرفت لبش را بهم فشرد و جلوی هق هقش را گرفت
نامرد چطور تونستی بازیم بدی کاش همیشه بد بودی کاش هیچوقت لبخندتو نمیدیدم لعنتی تو حتی اخمت هم برام شیرین بود چرا منو بازیچه هوس و خواسته هات کردی ؟
با دستی لرزان قاب عکس را بالا آورد در آغوشش بود جایش آنجا بود میگفت نمیزارم یه اینچ هم ازم جدا شی
با غیض عکس را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد و جیغ زد
_چرا باهام اینکارو کردی چرا…
با گریه از تخت پایین آمد و همانطور دو زانو خودش را کشان کشان سمت قاب عکس شکسته برد
عکس را میان شیشه های شکسته که مثل قلب خودش هزار تیکه شده بود برداشت
با غصه عکس را به قلبش چسباند
خیلی تنهام خیلی تنهام چه کنم
ای خدا با کوه غم هام چه کنم
تکیه کردم تکیه بر عشق
با همین دل دل ساده
ندونستم تکیه بر عشق
تکیه بر بازوی باده
زندگیم یه انتظاره
زندگیم یه انتظاره
جای عکس در همان صندوقچه بود باید درش را میبست مثل در قلب خودش یک قفل بزرگ رویش میزد که هیچکس نتواند راه به آن پیدا کند این آخر راهشان بود
بچه اش بیشتر لگد میزد دلش برای طفلکش میسوخت با این همه استرس نگران سلامتیش بود خدا را شکر که اتفاقی برایش نیفتاده بود باید قوی تر میشد تا اینجا دوام آورده بود از الان باید زندگی میکرد به خاطر بچه اش..
جیغغغ🤣🤣
چیه چیشده👀👀
پارت اومد بالاخره😆
دیوونه😂😂
واااایییییی
لیللاااااااااااا
گناااااه دارن یه کاااااارررریییییی بکننننن🥺🥺🥺
😥😥💔💔
اوهوم هر دو تاشون خیلی گناه دارن🥲
فک کن از صبح نزدیک دوازده ساعته دارم برای امتحان فردا میخونم بعد میام اینو میخونم دلم میخواد لیلا رو.. 😂 🤦♀️
خودم رو…🤦♀️🤦♀️
امیر رو…
گندم رو…
عباس رو…
کلا همه رو… 😂
پاره کنی🤔
شاید بوسشون کنم 😂 🤦♀️
وا فکر کنم دارین توهم میزنین خل نشین رو دستم بمونینا😑😑
یکی جیغ میزنه سر پارت اومدن اون یکی میخواد بوس کنه حالا وجدانا چطور میخوای حاج عباس رو ببوسی دوست داشتم خفش کنم سر اون لحظه که امیر رو زد😂
خواستم فقط اون حرفت که گفتی پاره کنی رو نفض کنم 😂 😂 😂
وگرنه بخدا که دست خودم بود دوتا میزدم تو سر عباس ضربه مغزی شه…
یه بوس کله امیر رو میکردم که بیشتر مخش سر جاش بیاد..
یه مشت میزدم تو شیکم گندم از دست بچه اش خلاص شم.. 😂 🤦♀️
به اعصابت مسلط باش عزیزم😂
حالا اون بچه چه گناهی کرده توام دوستش نداری😟😟
از صبح سلامت و بهداشت بخونی نتیجه اش میشه همین 😂 🤦♀️
سلامتت بخطر میافته😂🤦♀️
واییی😂😂
خدا شفات بده دختر